نور.(20)

آنا برای چند روز به سفر میرود تا خوشبخت باشد ــ چرا باید او از درب پشتی برود؟ آیا خوشبختی، آن خوشبختی برهنه و بُرنده فقط خارج از نظمی معمولی ممکن است؟ چرا شور و شوق غیر مسئولانه و خروش کور بی پایان جشن و سرور فقط وقتی روز به پایان میرسد ممکن میگردد؟ چرا او خانه، تخت و شغل را ترک و توسط یک فریب معمولی از مستی دفاع میکند؟ آیا قضیه به یک مستی مربوط است؟ آیا شب بدون روز فقط ممکن است؟ من انسانی را نمیشناسم که این خوشبختی را سه بار جستجو و حداقل یک بار نیافته باشد. اما آنا؟ چرا؟ او مرا ناامید میسازد، او بی وجدان نیست. چیز دیگری بجز ناامیدی برایش باقی نخواهد ماند، تا زمانی که بخاطر تضادها ویران گردد. این چه زندگیایست که در فرار زنده میگردد؟ این چه رابطهایست که فرار را ضروری میسازد؟
ما به کجا رسیدهایم؟ آیا هنوز هم وجود داریم؟
من دوباره آنا را زیر نظر خواهم گرفت؛ میخواهم بدانم که او از کجا میآید. اما امروز، فقط دانستن این که آنا عاشق است مهم میباشد.
هیچ چیز ابدی نیست.
آنا سه روز دیگر بازمیگردد.

در شبهای سفر بر روی تختخواب هتل دراز میکشیدم و فکر میکردم که آیا آنا به خانه من سر زده است، آیا آنجا مدتی سیگار کشیده و خوابیده است، شاید برای یک شب کامل را لخت بر روی شکم روی تختخواب من گذرانده باشد، طوریکه وقتی من برمیگردم عطر او در ملافهها مانده باشد. عطر آنا با فصول سال تغییر میکرد، در بعضی از شبها بوی عسل و شاخ و برگ میداد. او با عطرهای مختلف پیش من میآمد و میخواست بداند که کدامیک از آنها برای بینی من و پوست او بهتر است. او بوی آجیل و شراب میداد، بوی عنبر و کوکاکولا. او وقتی عطر به خود نمیزد بهترین بو را میداد، بوی عطر نان تازه بر روی شکم یا ران. یک بار بعد از خوردن استیک در یک رستوران موی آنا در باد شبانه بوی چربی میداد و من چنان بی دقت بودم که آن را به او گفتم، بعد آنا دیگر اجازه نداد به او نزدیک شوم، تا اینکه شب موهایش را شست. خوشش میآمد وقتی مویش را بو میکشیدم و اگر یک بار این کار را نمیکردم میتوانست مأیوس و تا حدودی آشفته گردد. شاید آنا برای برداشتن چند لباس به خانهام رفته باشد (آپارتمان من پر از کفشها، کتها، دستبندها، کتابها و کتهای تابستانی اوست). شاید برایم روی میز گل قرار داده است، دستههای گلی که خودش از جنگل چیده یا گل مینا و گل نی خریده شده از بازار گل. شاید هم برای لحظه کوتاهی به آپارتمان رفته تا چند شیشه شراب را در یخچال بگذارد، یا اینکه بدون دلیل با وجود آنکه از آسمانخراش خوشش نمیآید به آنجا رفته باشد. او چند دقیقه کنار میزم مینشیند و از پنجره با این امید که شاید بتوانم به این فکر بیفتم از بیرمنگام  به خانه خودم تلفن کنم به بیرون نگاه میکند. من خودم وقتی آنا در سفر بود به خانه او میرفتم، کم و بیش بدون دلیل یا تصادفی و یا به این خاطر که خودم را وقتی آنا بدون خبر ناپدید میگشت از بودنش مطمئن سازم. ما خواهان اطمینان خاطر متقابل بودیم، آنا حتی برای آن ارزش قائل بود، زیرا بازدیدهای ما از خود رد بر جای میگذاشت، ردی که غافلگیرانه و آرامبخش بود. آنا میگوید، مردانی که ردی از خود باقی نمیگذارند قابل درک نیستند، و منظورش پاکتهای محتوی اسباببازیها بود، تاس خوشبختی، فیلهای کوکی، چرخهای بادی یا گل رز کاغذی که من در جلوی راهرو او قرار میدادم، و کاغذی که چهار بار تا میکردم و بر روی آنها چیزهای شوخ و شاد مینوشتم و او قبل از در آوردن لباس خود آنها را میخواند. آنا میگفت، من هم ردهای ناخواسته تو را دوست دارم، نمک ریخته شده بر روی کف آشپزخانه، یک قاشق چایخوری بر روی میزم، بالش جابجا شده، من خوشم میآید وقتی تو با لباس پوشیده بر روی تختخوابم دراز میکشی، از جیبهایت پول خرد میریزد و من از کف اتاق آنها را جمع میکنم. چهار مارک و هفتاد فنیگ برای یک خواب بعد از ظهر بدون من. خانههای خالی زنده بودند. آنقدر محکم میماندند تا اینکه دوباره کسی به سویش باز میگشت. فکر کردن به آنا در خانه آنا و در دست نگاه داشتن لباسهایش زیبا بود. غیبت اندامش در سکوت و به یاد آوردن عریانی او، تختخواب دستنخورده و یادآوری صدایش زیبا بود. آنا این را میدانست و تصادفی پرسید که آیا هنوز از او مانند هفت هفته پیش در آن شب بارانی خوشم میآید. ما در شب بارانی چه کار کرده بودیم؟ مرا لمس کن و بعد میدانی که ما چه کار کردیم. برای آنا دانستن اینکه من به اندامش فکر میکنم لذت بردن داغی بود. این نفسش را بند میآورد، طوریکه عشق قریبالوقوع میگشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر