نور.(11)

خدا را شکر که چکمه محکم خود را به پا داشتم، آنا به آن میگفت، ساندویچ چرمی از تیرول Tirol، به یاد میآوری که چطور ما کفشها را خریدیم، در انبار اجناس در کنار فروشگاه آبی رنگ شراب، من نوزدهمین چترم را آنجا خریدم و به تو یک گیلاس سبز رنگ مشروبخوری هدیه دادم، آیا هنوز گیلاس سبز رنگ مشروبخوری را داری؟ و کت پوست بز با یقه خز و جیبهای کتانی تنگ دوخته شده و شال قهوهای رنگ با نقش فیل را، چه کسی شال قهوهای رنگ را به من هدیه داد، آیا تو شال قهوهای رنگ را به من هدیه دادی؟ آنا تمشکهای زمستانی را در سر راه میانداخت و با کفش آنها را له میکرد، پوست تمشک با صدای چسبناکی میترکید، با صدائی از دوران کودکی، آنا گفت، همه تمشک زمستانی را یک بار با لگد ترکاندهاند. من این کار را با انگشت شستم هم امتحان کردهام، اما مؤفق نشدم، آدم نمیتواند با انگشت یک تمشک زمستانی را منفجر کند، حتی با مشت هم نمیشود؛ آدم باید پایش را سریع و شرورانه روی آن بگذارد تا اینکه انفجار زیبائی رخ دهد. اما آدم نباید تمشکهای زمستانی را له کند، میدانی برای چه؟ زیرا پرندهها در برف وقتی غذای دیگری نباشد تمشکهای زمستانی را میخورند، این را من به خاطر سپردهام. از تمام چیزهائی که من آموختهام، فقط جزئیات دیوانهوار و شاعرانه به یادم مانده است. یک زمانی ویولن سازی به نام نورگلپوف Nörgelpuff در اشتراسبورگ زندگی میکرد ــ و این تمام آن چیزی است که من از اشراسبورگ میدانم. او تمشکهای زمستانی را بدون در نظر گرفتن پرندههای زمستانی میترکاند. آنا تک تک برگها را از زیر بوتهها جمع و بین دو کف دست خود آنها را خشک میکرد، داخل کیفاش قرار میداد و بعد از گذشت چند ماه باز هم میتوانست آنها را پیدا کند، مانند خرده ابریشمی در کنار نک انگشتان. ما در همه فصول در مأموریت بودیم. وقتی سشوار گرگ و میش زمستان را گرم میساخت، وقتی باران از زیر آستر پالتو چهار دست و پا بالا میخزید و زیر باران بداخلاق ماه آوریل که قصد بند آمدن نداشت. وقتی رعد و برقی در پشت تپهها میزد ما روی پلههای تاکستان به دهکده بعدی میدویدیم ــ آنا میگفت، ابرهای شیطانی دیگ خوراکپزی ــ و ما در ماه جولای از میان دسته انبوه پشهها و نور خفیف میرفتیم، نور خواب، حمام بخار جنوبی. درختان سمان کوهی در فصل پائیز و مسیرهای باریک بین تاکستانها، وقتی گرمای ماه سپتامبر گِل رُس را میشکافت زیبا بودند ــ از روی دیوارهای مسیر گرد و غبار بر روی صندلهای ما میریخت. زیباتر از هر چیز اما زمان برداشت محصول در باغهای گیلاس بود، زنبیلهای پر و نردبامهای بلند در میان شاخ و برگ، آسمانی از درختان گیلاس و پر از پاهای کشاورزان. درختچه آقطی سیاه در باغ حومه شهر، سوپ شیرین آقطی در ماه اوت، آنا گفت، وقتی من کودک بودم، آینه بخاطر دندانهای آبی رنگ شدهام ترسید. ما روزها از مسیر کوهها میرفتیم، از راه باریک شکارچیان و از میان سنگریزهها و گلهای طاووسی. ابرهای تابستانی بر بالای سر خوشههای انگور آویزان بودند، باد شمالی چمن را شانه میکرد و آنها را در میان چالهها میلرزیدند. از زیر بوتههای وحشی افراد خانواده کبک غژغژ میکردند، بال و پر روی سنگها مانند جت میرفتند، و مرغهای باران در میان بوتهزار سرگردان بودند، ما صدای بال بال زدن میشنیدیم اما نمیتوانستیم چیزی ببینیم. و البته روباهها، آنا گفت، از روباه خوشت میاد؟ من زمانی در سوئیس یک روباه میشناختم، او به طرف یک سراشیبی پر از سنگریزه فرار کرد، بدون صدا بر روی سنگهای سست و تیز میرفت، هیچ سنگی تکان نخورد، چطور امکان دارد، حتی یک سنگ هم تکان نخورد، من خودم این را دیدم. او در لبه جنگل ایستاد و مرا تماشا کرد، بعد چهار نعل به سمت کوه دوید، پر افاده، و بیزار از انسان. و روباهی که من از پنجره قطار دیدم. او در یک زمین فوتبال ایستاده بود و قطار را تماشا میکرد، قهوهای رنگ، سالخورده، پادشاهی جان بدر برده، و من مغرور بودم، زیرا که او از ما نمیترسید. حائیکه او را دیدم سمت شمال دیژون  Dijonبود، مگر در آنجا روباهها را نمیکشند؟ وگرنه همه جا روباه را میکشند و دور میاندازند یا به تابلوی نام خیابانها آویزان میکنند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر