نور.(2)

من هنوز در اطاق بودم که آنا صدایم کرد، صدای آرام و روشناش از میان دیوارها و قدمهای نامنظماش از راهرو شنیده میشد، بنظر می آمد که بر روی ایوان در جستجوی من است، زیرا که من نامم را از بیرون میشنیدم ـ گیل Gil؟ گیل؟ ـ مرا در کودکی برای به خانه رفتن به این نام صدا میکردند، اما بدون لطافت در صدا. آنا حدس نمیزد که میتوانم در اطاق خودم باشم و در میان باغ به دنبالم میگشت، من او را در حال گذشتن از کنار پنجره میبینم، گام برداشتن مرددش را که حالا کمی حالت گوش فرا دادن به همراه خود داشت میشنیدم و نگاهش را که به سمت زمین متوجه گردانده بود میدیدم، همان نگاهی را که وقتی تنهاست یا در حال فکر کردن است. و به این ترتیب توانسته بود چیزهای بی بهای زیادی پیدا کند، خرت و پرتهای جهان را برای کل جببهایش؛ پول خرد، پر پرندگان، کلید، صدف حلزون و اسباب بازی. آنا دیگر مرا صدا نمیکرد. دوباره تشویش: کمبود رازداری.
نامه هنوز روی میز قرار داشت، باید آنرا مخفی میکردم. کاش حالا یک گاوصندوق برای این یادداشت و این نامه میداشتم. نامه را لای کتاب قصههای Lowry قرار میدهم و آنرا در چمدانم مخفی میکنم، گرچه کسی به دنبال این کتاب نخواهد گشت و کمتر از همه آنا _ او مطمئن بود که نامه را سوزانده است (با آنکه من قصد ندارم با نامه کاری انجام دهم، اما با این حال نامه باید داخل چمدانم پنهان بماند؛ من نامه را علیه آنا به کار نخواهم برد، محال است چیزی بر علیه او به کار برم، من نامه را بعنوان مدرک این حادثه نگه میدارم).
در اطاقم قفل بود. (من حقیقتاً در را قفل کرده بودم).
کمی دیرتر دیدم که آنا با لباس سفیدی از روشنائی ایوان به سمت اطاق میآید. او اول مرا نشناخت، بعد روبرویم ایستاد و کاملاً بی تکلف خندید. من تصور این کار را نمیکردم. من اصلاً تصور چیزی را نمیکردم. و کمتر از هرچیز میتوانستم تصور کنم که اولین لحظه ریا کاری چنین ساده و بدون خشم و آزردگی سپری گردد.
گیل، تو اینجائی؟ من دنبال تو میگشتم.
من برای مدت کوتاهی در اطاقم بودم.
مایلی قهوه بنوشی؟
آره، قهوه بد نیست.
زندگی ما بعد از کشف نامه با قهوه و شراب سفید اسپانیائی و یک گفتگو در باره مونتاژ عکسهای Man Ray شروع گردید.
من او را زیر نظر داشتم. در ابتدا به نظرم کاری ناممکن میآمد. من زنی را کنترل میکنم که دوستاش دارم. اما بعد از گذشتن چند روز بدون ناراحتی وجدان میشود این کار را انجام داد؛ تشویش از بین میرود و هیچ حسی از کمبود رازداری باقی نمیماند. چهار روز پیش آنا را دیدم که جلویم ظاهر گشت. من شبحاش را که خود را تغییر میداد تماشا میکردم و او را کاملاً تشخیص دادم (چطور توانستم به شبح یک انسان معتقد باشم). تفاوتی بین آنچه من میدیدم و تصوراتی که میکردم وجود نداشت. شاید آنچه که آنا فاش ساخت زیاد نبوده باشد (شاید آنچه را که او از من مخفی داشت خیلی بیشتر بود)، اما برای یک زندگی دو نفره کافی بود. این راز هیچ تغییری در جواب مثبت من نداد. من اطمینان داشتم که او اینجا و نه جای دیگری بوده است، ما به یکدیگر اطمینان داشتیم و به راحتی زندگی میکردیم. اعتماد، بهترین بخش زندگی، رفت، در صبح و از روی کوهها رفت! این جملهایست که نمیتواند دیگر خود را ثابت کند. بد گمانی، بد گمانی، من واژه اعتماد را نابود میسازم و به جای بهترین بخش زندگی شکست کسب و کار را مینشانم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر