حیوان‌دوستی به زبان ساده.


چه اهمیت دارد اگر باور نکنی خوابم را
خوابیست که اتفاق افتاده.

دیشب آدولف به خوابم آمد. آدولف پشت تریبون ایستاده بود و توده عظیمی از مردم در صفهای منظم انتظار شروع سخنرانی او را میکشیدند. چشمها همه آدولف را هدف گرفته بودند و گوشها در پی شنیدن گفتار او بی قراری میکردند.
آدولف به من که در کنارش ایستاده بودم و به شکل گوبلز دیده میشدم نگاه خیلی سریعی میاندازد و سخنرانیاش را شروع میکند. شروع نطق او مو بر تن جمعیت چند میلیونی سیخ ساخته بود. سکوت فکر میکرد کر شده است. مگسها پر نمیزدند، هر جنبندهای فقط گوش شده بود و چشم.
آدولف بر خلاف همیشه آرام بود و دستهایش را حرکت نمیداد. تشخیص اینکه آیا گفتار و پندارش یکیست یا یکی نیست مقدور نبود. چشمانش مخزن مهربانی و معرفت گشته بودند. قامت کوچکش هنگام سخنرانی لحظه به لحظه رفیعتر به نظر میآمد. آدولف سخنرانیش را با سلام به آزادی آغاز کرد:
سلام به آزادی، سلام به انسان که به آزادی معنا داد، سلام به شما حضار بهتر از جانم، که رنج بودن در اینجا را به جان خریدهاید و خجالتزدهام ساختهاید، خواهش میکنم راحت بایستید و هر که مایل است میتواند بدون تعارف بنشیند، کودکان خود را در آغوش بگیرید تا خسته نشوند. به شما پدران هستم که هنوز هم مانند من از دوران غار نشینی این تصور را در ذهن خود محفوظ نگاه داشتهاید که بغل کردن کودکان کار مادران است. نه برادران عزیزم، ما از همان ابتدا هم با هم برابر بودیم، لااقل برای کودکانمان برابر بودیم، بنابراین پدران گرامی حاضر در این متینگ لطفاً کودکانشان را در آغوش بگیرند تا همسرانشان هم کمی خستگی از تن به در کنند. شاید بعضی از شما عزیزان بهتر از جانم کمی تعجب کرده باشید که چرا سخنرانی امروز من متفاوت با بقیه سخرانیهایم است. قبل از پرداختن به این موضوع باید به شما و تک تک افراد این گیتی اعلام کنم که من هم مانند بقیه انسانها طبق نظریه بسیاری از فلاسفه معاصر و کهن که شماها هم قبولشان دارید آدم بی گناهی به دنیا آمدم. من از همان کودکی عاشق آفریننده این جهان و شگفتزده از هنرش گشتم، من خدا را در همان دوران کودکی در هزار شکل مختلف روی دیوار خانهمان رسم کردم و هر بار به هر که آن را نشان میدادم به این خاطر که خدا را بی ریش میکشیدم میخندید. تمام حیوانات با من دوست بودند، در باغ وحش همه حیوانات برایم کف میزدند و پس از خطاب کردن نامم سه بار هورا میکشیدند و بعد شعار میدادند: آدولف، به خانهات خوش آمدی!
شاید گفتن این چیزها در اینجا لازم نباشد و وقت شما سروران را بگیرد، اما تمام حیوانات محله ما مرا بخاطر دل رحیمی که داشتم به عنوان داور خود تعیین کرده بودند. خوشنامی من در دوران جوانی سر زبانها بود و با تف کردن هم از خاطرهها جدا نمیشدم.
کوشش من در زندگی همیشه یکی ساختن افکار و اعمالم بوده و هنوز نیز چنین است. من تا حدی هم به این هدف دست یافتهام، ولی خواهران و برادران عزیزم به من بگوئید کدامیک از شما فکر و اعمالتان یکیست، هر که دستش را بالا کند من همینجا او را بعنوان مشاور اعظم خود اعلام و از تمام نظراتش پیروی میکنم.
ناگهان سکوت عرق کرد، گرما در تن حضار پیچید، آدولف امروز با آنها طور دیگر حرف میزد، روحشان مانند همیشه تسخیر او شده بود ولی این بار او آنها را عریان به خودشان نشان میداد و دعوت به خودشناسی میکرد!
انگشت کسی بالا نرفت.
آدولف لبخند تلخی زد و آرام و خیرخواهانه ادامه داد: خواهران و برادران من، یادتان میآید پدر و مادرمان همیشه چه به ما توصیه میکردند؟ بله، پدر و مادرمان آدم و حوا را میگویم، رحمت خدا همیشه با آنها باد. آنها همیشه میگفتند، نکند مورچهها را آزار دهید که خدا اصلاً از این کار خوشش نمیآید، نکند با هم نزاع کنید و همدیگر را زخمی کنید که آزار به دیگری در چشم خدا عمل احمقانهایست. دوستان، من از شما خواهش میکنم یک لحظه پیش خود تصور انسان شروری را بکنید که بخاطر خودخواهی احمقانه خویش مایل است جنگ به راه اندازد و هزاران هزار موجود زنده را در آتش جنگ زنده زنده بسوزاند، آیا این خندهدار نیست که چنین آدم شروری بخواهد شما انسانهای مهربان و آگاه را گمراه سازد و وادر به جنگیدن و ساختن سلاحهای پیشرفته کند؟ من از شما دوستان خوبم که با صبوری به سخنرانی این حقیر گوش دادید تشکر میکنم و امیدوارم فراموشتان نشود که در دعای شبانه خود برای برقراری صلح هم دعا کنید.
همانطور که شاعر کبیر گفته است:
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است.
سه بار بلند بگوئید: سلام به صلح و آزادی!
در کابین از آدولف که در حال خشک کردن عرق از پیشانی و عوض کردن پیراهنش بود پرسیدم: حالت خوبه، اینا چی بود گفتی؟
مانند زمانی که توپوق میزند، شرمسار گشت، خودش را مچاله کرد، کوچکتر شد و گفت: جون تو نمیدونم چی شد، انگار روح پدرم از راه سوراخ دماغ داخل من شد و هرچی از دهنم در آمد را گفت و آبروی ما رو برد و رفت!
عشق من، کاش تو قبل از آدولف به خوابم میآمدی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر