نماینده.

میشائیل پشت میز تحریرش نشسته بود و مینوشت. ناگهان در راه پلهها سر و صدائی میشنود، انگار که کسی از پلهها به پائین افتاده باشد. او از جا میجهد، به طرف درب میرود و آنرا باز میکند. در این وقت مردی تلو تلو خوران داخل اتاق میگردد ...
مرد میگوید: "معذرت میخواهم، من قصد نداشتم ..."
صاحب خانه میگوید "اما داخل شوید!" و با نگرانی میپرسد "خدای من، حالتان خوب است؟ آیا زخمی شدهاید؟"
مرد غریبه با یک دست کت و شلوارش را پاک میکند و با دست دیگر پشت شانهاش، بعد سرفه خفیفی میکند و میگوید:
"چیز مهمی نیست ــ واقعاً چیز مهمی نیست ــ اما شاید من مزاحم شما باشم ..."
میشائیل میگوید: "خودتان را به این خاطر نگران نسازید. آیا زخمی شدهاید؟ چه اتفاقی برایتان افتاده؟"
"هوم ــ چیز بی اهمیتیست ــ برایم هر روز رخ میدهد."
میشائیل دستهایش را با تعجب روی سرش میگذارد.
"خدای من، اما با این وضع که میتواند دست و پای آدم بشکند؟"
مرد غریبه او را نگاه میکند و با بی تفاوتی میگوید:
"این ورزش است، آقا. باور کنید، ورزش! وقتی کسی مانند من اکثراً از پلهها پائین بیفتد ..."
میشائیل شانههایش را بالا میاندازد و سرش را تکان میدهد:
"من متوجه نمیشوم ــ پس چرا بیشتر مواظبت نمیکنید؟"
مرد میگوید: "من مواظب هستم، اما مردم آدم را چنان محکم به پائین هل میدهند که نیفتادن ناممکن میگردد ..."
میشائیل شگفت زده میپرسد: "مردم؟ آیا مگر کسی شما را در راه پلهها هل داده است؟"
مرد غریبه جواب میدهد: "البته، آقائی که در طبقه بالای این خانه زندگی میکند ..."
میشائیل با تعجب میپرسد: "واقعاً؟ اما آنها که مردم مهربانی هستند ــ من اصلاً فکرش را نمیکردم ــ آیا شما رابطهای با زن جوان و زیبا دارید؟"
مرد با خشمی نمایان جواب میدهد: "در باره من چه فکر میکنید؟ زنهای دیگران برای من مقدسند ... من که دون خوان Don Juan نیستم!"
میشائیل میگوید "پس من نمیفهمم چرا ..." و به مهمانش نگاه میکند.
مرد غریبه خونسردانه میگوید: به خودتان زحمت ندهید، آقا. شما به آن پی خواهید برد."
میشائیل بررسی کنان مهمانش را تماشا میکند و میگوید:
"شما به نظرم آشنا میآئید ... آیا شما دیروز از تراموا به بیرون هل داده نشدید؟"
مهمان سریع جواب میدهد: "میبخشید. آن دو روز پیش بود. دیروز مرا در خانه روبروئیتان از پلهها به پائین هل دادند. خوشبختانه فقط شش پله بیشتر نبود ... و پلهها هم بلند نبودند."
میشائل با تعجب دستهایش را روی سر میگذارد و میگوید: "شما چه کسی هستید، چرا باید شما را همه جا هل بدهند؟"
مرد غریبه سینهاش را صاف میکند و با کمی خجالت میگوید:
"من یک نمایندهام ــ نماینده بیمه ــ نماینده بیمه عمر."
در حالیکه نگرانی میشائیل به وضوح کم میشود میگوید: "آهان!"
مرد غریبه سریع میگوید: "وانگهی، در این فرصت یادم افتاد که ... آیا شما بیمهاید؟ من میتوانم شما را بیمه کنم، هر بیمهای که مایل باشید ... بیمه مرگ به نفع همسر و فرزندانتان ــ خواهش میکنم انتخاب کنید."
میشائیل جواب میدهد: "متشکرم! من نه زن دارم و نه فرزند!"
مرد غریبه به او نگاه میکند:
"آیا شما مجردید؟"
میشائیل میخندد و میگوید: "خدا را شکر!"
مهمان میگوید: "اما آقا، میدانید اگر مجرد باقی بمانید چه شادیها و چه لذتهائی را شما از دست میدهید؟ شما باید ازدواج کنید، آقا، سریعاً ازدواج کنید! حتی فقط بخاطر مالیاتی که مجردها میپردازند ... من اتفاقاً بهترین خانمهای درجه یک را دارم ــ درست برای شما خلق گشته ... شما میتوانید هر ده انگشتتان را بلیسید! چه جهیزهای! و در این زمانه خراب! ... یک فرد جذاب، گیسوان بافته، بور و بلند، بزرگ، باریک اندام، باهوش ... آیا فردا وقت دارید؟ باید عجله کنیم، وگرنه دیگران از ما پیشی میگیرند! من شما را آنجا میبرم. آیا لباس مخصوص مهمانی دارید؟ من یک کارخانه درجه یک میشناسم، همه چیز به اقساط ... ما میتوانیم فوری به آنجا برویم."
میشائیل با حالتی افسرده میگوید: "به خودتان زحمت ندهید. من به درد شوهر بودن نمیخورم!"
مرد غریبه سریع میپرسد: "چرا به درد نمیخورید؟ خواهش میکنم، چرا به درد نمیخورید؟ این اصلاً چه معنی میدهد ــ من برای شوهر بودن به درد نمیخورم؟ و آن هم مردی مانند شما؟ شما برای شوهر بودن به دنیا آمدهاید. این یک گناه است، یک جنایت علیه بشریت، وقتی مردی مانند شما زندگی را به تنهائی بگذراند."
میشائیل میگوید: "میبخشید، اما من باید بهتر بدانم ... آدم نمیتواند همه چیز را توضیح بدهد ... لحظات عاطفیای وجود دارند ..."
مهمان جواب میدهد: "آهان! پس اگر چیز دیگری نیست، من دوائی میشناسم که در چنین مواقعی معجزه میکند. تا حالا هزاران نامه تشکر برایم فرستادهاند، و یک شیشه مجانی برای امتحان هم هدیه داده میشود."
میشائیل با عصبانیت میگوید: "چه کسی به شما گفت که من دوا لازم دارم؟ من به هیچ وجه اجازه نمیدهم ..."
"پوزش میخواهم! من ابداً نمیخواستم جنابعالی را ناراحت کنم ... اما بعد واقعاً نمیفهمم ..."
میشائیل میخندد و در حال روشن کردن سیگار میگوید: "یک بار به من نگاه کنید. آیا من اصلاً میتوانم روزی مورد علاقه دخترها قرار گیرم؟ و آنهم مورد علاقه دختر زیبائی؟ با این سر طاسم، با گوشهای بیرون زده، با این شکم گنده و این قیافهام؟"
مرد غریبه مشتاقانه صحبت میکند: "اما آقا، شما فراموش میکنید که در چه دورهای ما زندگی میکنیم ــ در دوره فنآوری، در دوره اختراعات ... چه کسی امروزه دیگر سر طاسی دارد؟ اگر شما با پماد جهانی ما روی سرتان بمالید، کچلیتان در عرض یک هفته ناپدید میشود! من مردانی را میشناسم که طاس بودند و امروز سرشان مانند نارگیل دیده میشود."
میشائیل عصبی میگوید: "آقا، دست از سرم بردارید، من واقعاً حوصله اینگونه صحبتها را ندارم."
اما مهمان به حرفش ادامه داد:
"و آنچه مربوط به گوشهای شما میشود ــ هیچ چیز راحتتر از این نیست! من به شما <فرم دهنده گوش> به ثبت رسیده خودمان را میفروشم، شبها موقع خواب بر روی گوش میگذارید. در عرض سه روز دیگر نمیدانید که گوش دارید!"
میشائیل بیهودگوئی او را قطع میکند: "و اگر من به شما بگویم ..."
"یک لحظه صبر کنید ــ شما چه گفتید؟ قد کوتاه شما ابداً نمیتواند هیچ مانعی باشد. دستگاه ژیمناستیک ما در عرض دو ماه ده سانتیمتر به قد شما اضافه میکند. میدانید این یعنی چه؟ شما در عرض ده سال یک غول خواهید شد، بعد میتوانید در نمایشگاههای آثار دیدنی خود را به معرض نمایش بگذارید."
میشائیل از جا برمیخیزد و مرد غریبه را به سمت در هل میدهد. "من هیچ چیز لازم ندارم. شما به خودتان کاملاً بی فایده زحمت میدهید، شما من را عصبی میسازید."
مرد غریبه میگوید: "ضمناً، اعصاب! آقا، آیا از دوشهای به ثبت رسیده ما با آب پاش و دستگاه خودکار ماساژ شنیدهاید؟ در عرض یک هفته شما انسان دیگری میشوید، یک انسان بدون عصب."
میشائیل سرش را در دستانش میگیرد و کاملاً مرددانه میگوید:
"راحتم بگذارید، آقا. سرم گیج میرود."
مرد غریبه میگوید: "چیزی راحتتر از این نیست! قرصهای میگرن ما بر ضد هر نوع سر دردی عمل میکند ... یک قرص کفایت میکند ..."
میشائیل با التماس به مهمان نگاه میکند:
"من وقت ندارم. من باید نامه بنویسم!"
مهمان متذکر میشود: "چه خوب شد که به یادم انداختید. آیا ماشین تحریرهای ما را میشناسید، آقا؟ جدیدترین سیستم، الکتریکی، به قیمت دویست روبل، یک قیمت استثنائی، برای اینکه شما آدم دوستداشتنیای هستید."
میشائیل کلمهای نمیگوید و سنگی را از روی میز برمیدارد و دستش را بالا میبرد.
"آقا اگر شما بلافاصله اتاق را ترک نکنید، بعد ..."
اما مرد غریبه بازوی او را میگیرد و میگوید:
"اجازه بدهید ببینم، آقا ــ این سنگ که العان در دستتان میشکند! من برایتان مانندش را از مرمر سنگین میفرستم. وقتی آن بلندش بکنید ..."
میشائیل میگوید "حالا دیگر صبرم تمام شد!" و با انگشت به شاسی زنگ روی میزش فشار میدهد.
مرد غریبه حرکت او را زیر نظر داشت، و هنگامیکه میبیند خدمتکار داخل نمیشود با تمسخر میگوید:
"شما آنجا زنگ خیلی خوبی دارید! ببینید ــ زنگوله ما اجازه چنین کاری را نمیدهد. آنچنان جیغی میکشد که تمام خانه با هم به اینجا نزد شما میدوند، روز و شب ــ در تمام کشورهای متمدن به ثبت رسیده، قیمت با مونتاژ بیست و پنج روبل، مفت و مجانیه، یک هدیهست ..."
میشائیل بازوی مرد غریبه را میگیرد:
"اگر شما همین الساعه نروید ــ بعد من دیگر مانند برق زدهها نخواهم دانست چه  میکنم!"
مرد غریبه خونسرد جواب میدهد "شما باید به موقع برای خودتان یک تابوت تهیه کنید و برای مراسم تشیع جنازه فکری بکنید. یا اینکه ترجیح میدهید سوزانده شوید؟"
میشائیل بدون کلمهای حرف زدن از جا برمیخیزد، مرد غریبه را میگیرد، او را به سمت راهرو هل میدهد، در را قفل میکند و نفس راحتی میکشد:
"خدا را شکر، او حالا بیرون است!"
چند دقیقه بعد درب باز میگردد، مرد غریبه داخل اتاق میشود و طعنه آمیز اظهار میدارد:
"قفل درب به درد نمیخورد. با یک شاه کلید ابتدائی میشود درب را باز کرد ــ یک بی دقتی سزاوار کیفر! من به شما یک قفل میفروشم که بمب هم نتواند بازش کند ــ با ده سال ضمانت. هیچ کسی قادر به باز کردنش نخواهد شد، حتی خود شما ... قیمت فقط پنج روبل!"
میشائیل به سمت میز تحریرش هجوم میبرد، یکی از کشوها را باز میکند، طپانچهای از آن خارج میسازد و فریاد میکشد:
"آقا، بروید، وگرنه شلیک میکنم!"
مرد غریبه لبخند زنان به او نگاه میکند:
"با این طپانچه؟ نگذارید به شما بخندند! سیستم کاملاً از رده خارج شده! به موزه ارتش تعلق دارد! من یک طپانچه دارم که ..."
میشائیل یقه مرد غریبه را میگیرد و او را از درب به بیرون پرتاب میکند. آدم میتواند صدای تلو تلو خوردن و بعد افتادن کسی را از پلهها بشنود. اما بعد از چند دقیقه صدای مرد غریبه از پشت درب به گوش میرسد:
"شما با دگمه سردستتان کتم را پاره کردید. دگمه طلائی سرآستینهای به ثبت رسیده ما را بخرید ــ بعد دیگر برایتان چنین اتفاقی رخ نمیدهد!"
میشائیل خودش را با خستگی روی صندلی میاندازد و میگوید:
" تعجب هم میکند که چرا از راه پلهها به پائین پرواز میکند!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر