عشق.

پیرمرد جواب میدهد "نه، خدای من، من نمیخواهم به هیچکس توضیح دهم که عشق یعنی چه، حتی به تو. عشق برای میلیونها نفر تا ابد فقط همهمه واژهای باقی خواهد ماند و بقیه هم به توضیح آن محتاج نیستند."
ــ دختر جوان خواهش میکند: "اما من جوانم. آن را به من بگو! من آن را میخواهم، من باید برای آیندهام آن را بدانم."
پیرمرد تحقیرآمیز دهانش را کج میکند: "در حال حاضر تعاریف احمقانهای در جهان از عشق میگردد و شاید هم روزی آنها یک بار حقیقت داشتند."
ــ دختر التماس میکند: "بگو! آیا این عشق است اگر با دیدن دیگری قلبم سریعتر شروع به زدن کند؟"
پیرمرد خاموش پاسخ میدهد: "میتواند باشد."
ــ دختر مشتاقانه فریاد میزند: "بگو! آیا این عشق است وقتی دستم را توی موهای دیگری فرو میبرم بعد دستم شروع به لرزیدن میکند؟"
"ممکن است!"
ــ دختر با هیجان بیشتری فریاد میزند: "بگو! آیا این عشق است اگر آدم پدر و مادر و شهر و دوستان را یک باره از یاد ببرد؟"
"گهگاهی!"
ــ "حرف بزن پیرمرد! من در چهره رنگ پریدهات میبینم، تو جواب آن را میدانی! بگو، آیا این عشق است وقتی آدم در یک ثانیه با مرگ مواجه میگردد، دستش را محکم به او میدهد و در ثانیه بعد هزاران مایل از او دور است، در دورترین نقطه؟ آیا این عشق است؟
"اغلب!"
در این وقت دختر به سمت پیرمرد میرود و سر پیر، لاغر و رنگ پریدهاش را میگیرد و روی شانه خود میگذارد و با دستهای لطیفش او را بغل میکند و میپرسد: "آه، به من بگو! تو آن را میدانی! آیا این تب جونده، این اشتیاق تشنه عشق است؟"
دراین وقت پیرمرد دلش به رحم میآید و میگوید: "بچه، من از کجا باید بدانم؟ ... من خیلی چیزها را دیدهام که مانند عشق دیده میگشتند ولی آنها فقط شوق ماجراجوئی روح جسورانه جوانی بودند ... فقط یک بار در حال عبور در نزد دو انسان دیدم که عشق یعنی چه، من آنجا کاملاً مطمئن بودم."
پیرمرد مکث میکند.
ــ دختر میپرسد: "آیا آنها هر دو با هم مردند؟ آیا آنها در برابر کل جهان نبرد میکردند؟"
پیرمرد جواب میدهد: "کودک عزیز، اما من نمیتوانم بگویم: مطمئناً!"
ــ "خب، تعریف کن!"
"بچه، تو باور نخواهی کرد، به اندازه کافی طنینی باشکوه نداشت و بی اهمیت به چشم میآمد."
دختر کمی مأیوسانه میگوید: ــ "واقعاً؟"
"گوش کن: مردی یک روز تمام بخاطر چیزی که در قلبش میزیست میجنگید."
ــ "برای عشق؟"
"نه. بهتر است بگوئیم برای ایده پایداری که در او شعلهور بود. من او را در شب این نبرد دیدم. او مغلوب شده بود. او آنجا ایستاده بود و هنوز صدها نبرد پر هیجان آن روز در روحش سر و صدا میکردند. مغزش هنوز میگداخت، اما در قلبش ناگهان آرامشی مرگبار برقرار شده بود. افکارش هنوز مانند ببر خشمگینی در قفس مغزش سرگردان بودند، خشمی که تسکین نمییافت! او هنوز مانند جنگندهای آنجا ایستاده بود و به سان مجنونی شمشیرش را میچرخاند و به ستیزه ادامه میداد، میجنگید و با شمشیرش دل هوا را میشکافت ... و هنوز اصلاً نمیدانست که مدتهاست شکست خورده است و دیگری مدتهاست که با سری افراشته رفته است."
دختر زمزمه میکند: "او دیوانه شده بود؟"
"گوش کن! دوستانش کاملاً نزدیک او ایستاده بودند. ابتدا به او میگویند: "اما دیگر همه چیز به پایان رسیده است!" و وقتی میبینند صدایشان اصلاً به گوش او راه نمییابد سرهایشان را بهت زده خم میکنند و شاید هم میگریستند ..."
ــ "بعد؟"
"در این وقت زنی را که او دوست میداشت میآید و او را مانند کودک بیماری میگیرد و به سمت ماشینی هدایت میکند و داخل آن مینشاند. زن با چشمان نگرانش فقط یک بار مرد را نگاه میکند و فقط یک بار دستش را میفشرد و اجازه میدهد که او سر تب آلود خود را ساکت بر روی سینههایش بگذارد و آرام نفس بکشد ... ناگهان، قبل از اینکه آنها بروند، مرد در ماشین را میگشاید و به سمت دوستانش با صدای شادی فریاد میکشد: "بنابراین ما دفعه آینده پیروز خواهیم گشت." بعد قلبش دوباره شروع به زدن میکند و افکار مشوشش آرام میگیرند."
پیرمرد سکوت میکند.
دختر مطیعانه میپرسد: "و این باید عشق باشد؟ مطمئنی؟ این؟"
ــ پیرمرد آرام پاسخ میدهد: "بله ... درون مغزی دیوانه صلح جاری میگردد! ... این بی تردید عشق بود."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر