توطئه.

لیدوتچکا Lidotschka روی مبل نشسته و به شانه مرد جوانی که عاشق او بود تکیه داده بود. این مرد جوان، فردی به نام ماستاکو Mastakow به او مهربانانه مینگریست. لیدوتچکا بازوی او را نوازش میکرد و میگفت:
"آه، اگر میدانستی چقدر دوستت دارم! نه، تو نمیتوانی اصلاً تصورش را بکنی که چه اندازه من دوستت دارم. من آیندهام، خانوادهام، زندگیام را برایت قربانی میکنم!"
ماستاکو سرش را با تأسف تکان میدهد و میگوید:
"لیدوتچکا، تو خوب میدانی که همه فقط یک آرزو دارند ــ ما را از هم جدا سازند!"
لیدوتچکا میگوید: "به هیچ قیمتی در جهان. هیچ چیز در جهان نمیتواند ما را از هم جدا سازد. اگر هم که مادرم مرا نفرین کند ــ من زن تو خواهم شد! من با تو خواهم رفت. اگر هم مرا به زندان اندازند، من میلههای زندان را اره میکنم و پیش تو میآیم."
ماستاکو عمیقاً منقلب شده بود.
او میپرسد: "آیا واقعاً دوستم داری؟ من میدانم که مردم میخواهند مرا پیش تو بد جلوه دهند، که در باره من چیزهای تند و زننده برایت تعریف میکنند ..."
لیدوتچکا حرف او را قطع میکند.
"بگذار هرچه میخواهند بگویند! ماما میگوید که زنها همه به دنبال تو هستند ــ انگار که باعث تعجبم میگردد؟ تو از همه زیباتر و بهتری."
ماستاکو به ساعتش نگاه میکند، بلند میشود و میگوید:
"لیدوتچکا، من باید بروم. اما زود برمیگردم."
لیدوتچکا او را تا درب بدرقه میکند، او را دوباره میبوسد و میگوید: "من تمام وقت را به تو فکر خواهم کرد. فقط به تو!"
بعد از خارج شدن او از اتاق مادرش داخل میگردد و به لیدوتچکا با عصبانیت نگاه میکند و میگوید:
"آیا او رفته است؟"
"بله، او رفته است."
"خوب شد. این فاسد بی مصرف ..."
"من شما را منع میکنم که اینطور از او صحبت کنید!"
"آیا آدم با مادرش اینطور صحبت میکند؟ آدم اجازه دارد به مادرش بگوید: من تو را منع میکنم؟ چه چیزهائی باید تجربه کنم!"
مادر مینشیند و شروع به گرییستن میکند. لیدوتچکا به این سمت و آن سمت قدم میزند، بعد اتاق را ترک میکند و درب را پشت سر خود میبندد. چند لحظه دیرتر صدای درب زدن به گوش میرسد و بعد مرد جوان و شوخی به نام ماکسیم پتروویتچ Maxim Petrowitsch با عجله داخل اتاق میگردد. او به زن سالخورده به نوعی دوست داشتنی سلام میکند، دستش را میبوسد و میگوید:
"من چه میبینم ــ شما گریه کردید؟ گریه کردن نه سودی دارد و نه لذتی. من انسان خوشگذرانی هستم، من آدم واقعگرائیم و زندگی را میشناسم، باور کنید!" و میخندد.
زن اشگ چشمهایش را پاک میکند و میگوید:
"ماکسیم پتروویتچ ــ شما زندگی را میشناسید، اما من با اینکه دو برابر شما سن دارم آن را نمیفهمم. به من صادقانه بگوئید: آیا ماستاکو مرد مناسبی برای دخترم است؟
ماکسیم پتروویتچ انگار چیزی را میخواهد از خود دور سازد حرکتی به دستهایش میدهد و میگوید:
"البته که نه."
"من هم این را میگویم. اما لیدوتچکا نمیخواهد چیزی از آن بداند. من تلاش کردم جنبههای منفی او را توصیف کنم، من او را متوجه ساختم که ــ آه، هیچ چیز نمیتواند کمکی کند!"
ماکسیم پتروویتچ شروع به کشیدن سیگار میکند و متفکرانه به قدم زدن میپردازد. بعد میایستد:
"چه چیزی برایش تعریف کردید؟"
"که او یک قمارباز است. که زنها به دنبالش میدوند و اینکه او هم مانند دون خوان به دنبال زنهاست."
ماکسیم ملتمسانه میگوید:
"اما مامان کوچولو! آیا مگر خل شدهاید! شما خودتان یک دختر جوان بودهاید! آیا واقعاً نمیدانید که این چیزها ماستاکو را جالبتر میسازد، و اینکه لیدوتچکا باید حالا بیشتر به او علاقهمند گشته باشد؟ میبخشید مامان کوچولو، اما اوضاع را متأسفانه خراب کردید!"
خانم سالخورده او را با تعجب نگاه میکند.
"من فکر میکردم ..."
"نه، آدم هیچ چیز را اینطور انجام نمیدهد! یک آدم بی مصرف و یک قمارباز چه آدمی است؟ او این یک انسان جذاب است! هرمن Hermann هم در اپرای <Dame Pique> یک قمارباز است، و میبینید که او چگونه مورد علاقه واقع میگردد! حالا لیدوتچکا میتواند به این خاطر مغرور هم باشد که شوهرش یک قمارباز و مورد علاقه زنهاست و هیچ کس نمیتواند در برابرش مقاومت کند و فقط به او تعلق دارد! نه مامان کوچولو، باید این کار را طور دیگر انجام داد. من آن را به عهده میگیرم، خیالتان راحت باشد، شما میتوانید به من اعتماد کنید."
بانوی سالخورده سپاسگزارانه به او نگاه میکند.
ماکسیم پتروویتچ متذکر میشود: "من دوست خانوادگی شما  هستم. این وظیفه من است. آیا  لیدوتچکا خانه است؟ به او بگوئید که من میخواهم با او صحبت کنم."
مادر اتاق را ترک میکند. ماکسیم پتروویتچ شروع به زدن ترانهای با سوت میکند. پس از لحظهای لیدوتچکا با اوقات تلخی داخل میشود. او به لیدوتچکا سلام میکند، اما لیدوتچکا فقط جواب میدهد:
"ممنون، حال من خوب نیست."
ماکسیم پتروویتچ میخندد:
"احتمالاً، چون ماستاکو اینجا نیست. بله، این ماستاکو! من هیچکس را مانند او دوست ندارم! او انسانی بی همتاست!"
لیدوتچکا نگاه دوستانهای به او میاندازد.
"من از شما متشکرم، ماکس عزیز. بقیه به او فحش میدهند! این خیلی دردناک است."
ماکسیم پتروویتچ به سمت او میرود و دستش را میگیرد.
"کودک عزیز، در باره ماستاکو چیزهای خیلی بدی گفته میشود. اما آنها دروغی بیش نیستند. من او را مانند خودم میشناسم، او انسان ویژهای است. وقتی میگویند که او آدم ولخرجیست و پولش را دور میریزد بیشتر از هر چیزی عصبانیم میکند. ماستاکوئی که ابتدا قبل از راندن با درشکهچی نیم ساعت چانه میزند! سه بار میرود و دوباره بازمیگردد.  تمام اینها فقط به خاطر چند کوپک! من هم مایلم یک چنین آدم ولخرجی باشم ..." 
لیدوتچکا ار تعجب چشمانش گشاد میشوند و میگوید:
"اما وقتی او با من درشکه میراند هرگز چانه نمیزند!"
ماکسیم پتروویتچ میخندد:
"چه کسی در حضور یک خانم چانه میزند؟ اما بعد میآید پیش من و گریه میکند، زیرا که به درشکهچی پنجاه کوپک بیشتر داده است. خب او انسان ویژهایست. شبها وقتی میخواهد صورتحساب بپردازد برای صاحب کافه قیل و قال به پا میکند و میگوید: <امروز بیست و پنج کوپک برای کبریت نوشتی و دیروز شما آن را بیست و سه کوپک حساب کردید. بگید ببینم دو کوپک کجا مانده است؟> ــ من از اینکه چنین آدم صرفهجوئیست به او حسادت میورزم."
لیدوتچکا لبهایش را به دندان میگیرد.
"اما او اغلب برایم گل آورده است! آنجا هنوز یک دسته گل او قرار دارد. رزهای سفید و گل ابریشم!"
"من میدانم، او برایم تعریف کرد. چهار گل رز بیست روبل ارزش دارند و آن دو گل ابریشم چهل روبل. او آنها را در دو گلفروشی مختلف خریداری کرد. گلهای ابریشم در یکی از گلفروشیها پنج روبل ارزانتر بود ... درست مانند آمریکائیهاست. یقه پیراهنهایش از لاستیک ساخته شدهاند، هر روز خودش با یک پاک کن یقه را تمیز میکند. حق با اوست. او شوهر نمونهای خواهد شد! دختری که او را به شوهری انتخاب کند چه خوشبخت خواهد گشت."
لیدوتچکا لجوجانه میپرسد: "به چه دلیل باید او چنین صرفهجوئی کند؟ او درآمد خیلی زیادی دارد!"
ماکسیم پتروویتچ معذرت میخواهد میگوید: "خدای من! ماستاکو مرد جوانیست، قلبش که از سنگ نیست، و خانمها ابلهاند! معذرت میخواهم لیدوتچکا، من اغلب از شما پرسیدهام که چرا از ماستاکو خوشتان نمیآید؟ شاید شما بگوئید که او خیلی اشتهاآور نیست و اغلب دستهای کثیفی دارد. اما انگار که این چیز مهمیست! در عوض او روح تمیزی دارد! بله، او به من قول داده است که حالا دیگر بیشتر به حمام برود. خب او فرد ویژهایست. او میخ میجود و میخچه درآورده است. من اغلب به او میگویم بگذار که جراحیشان کنند اما او جواب میدهد که آنها باید رشد کنند، خدا با آنها! بله ... او یک روح پاک و زیبائی دارد!"
ماستاکو لحظهای پس از آن برمیگردد. صورتش میدرخشید، در دستش یک جعبه شکلات گرفته بود. او به سمت لیدوتچکا میرود، دستش را میفشرد و میگوید: "اجازه میدهید این شکلاتها را به شما هدیه کنم. متإسفانه قنادیها بسته بودند و من باید شکلاتها را از یک اغذیه فروشی میخریدم."
لیدوتچکا بی میل جعبه را میگیرد و در آن حال میپرسد: "حتماً آنجا ارزانتر بودند."
ماستاکو حیرت زده شده و میگوید: "من واقعاً نمیدانم لیدوتچکا ... من به شما اطمینان میدهم ..."
او با خشم به ماستاکو نگاه میکند و جواب میدهد: "اصلاً چه میخواهید؟ من دیگر لیدوتچکای شما نیستم."
ماستاکو متوحش زمزمه میکند: "چه اتفاقی افتاده است؟ آیا به من تهمت زدهاند و مرا پیش شما بی اعتبار ساختهاند؟ و من اینهمه عجله کردم تا سریع برگردم ..."
لیدوتچکا به تلخی میگوید: "شما برای اینکه کرایه کمتر بپردازید درشکهچی را به عجله واداشتید. و حالا مرا تنها بگذارید. همه باید مرا راحت بگذارند ــ من خیلی بیچارهام." بعد در مبل فرو میرود و صورتش را در بالش پنهان میسازد.
ماستاکو دردمندانه او را نگاه میکند. ماکسیم پتروویتچ داخل اتاق میگردد، به سمت لیدوتچکا میرود و میگوید:
"شما در اشتباهید، کودک عزیز. شما یک انسان اصیل را از خود میرانید. این وظیفه من است که به شما بگویم: شما هرگز مرد بهتری از ماستاکو نخواهید یافت. او مرد خانه است، او میداند پیاز و سیب زمینی را از کجا باید خرید، او منبع بدست آوردن گوشت ارزان را میشناسد، وقتی با او ازدواج کنید همراه با هیچ خدمتکار زنی به شما خیانت نخواهد کرد. من فکر میکنم اقدام شما برای بیرون کردن او کار احمقانهایست."
لیدوتچکا در حال گریستن میگوید: "گم شوید! من نمیخواهم دیگر روی هیچکدامتان را ببینم. من از شما دو نفر خسته شدهام. گم شوید!"
ماکسیم پتروویتچ آهی میکشد و میگوید: "دیگر چیزی کمک نمیکند." سپس بازوی ماکسیم را میگیرد و آهسته با او به سمت درب میرود و زمزمه کنان میگوید: "ما باید برویم، همه چیز از دست رفت ــ ما دیگر لیدوتچکا را نخواهیم دید." و او ماکسیم در هم شکسته شده را با خود از پلهها پائین میبرد.
*
پتروویتچ چهار هفته دیرتر از لیدوتچکا خواستگاری میکند و جواب رد نمیشنود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر