هنر و حقیقت.(1)

هنرمندانی که شخصاً خشنودند و من آنها را شناختهام هنرمندان بدیاند. هنرمندان خوب تنها در آثارشان زندگی میکنند و در نتیجه از اینکه چه میباشند اصلاً برایشان جالب نیست. یک شاعر بزرگ، یک شاعر واقعاً بزرگ، غیر شاعرترین مخلوقات است. شاعران بی اهمیت بر عکس مطلقاً جذابند. هرچه اشعارشان بدتر باشد به همان نسبت هم زیباتر دیده میگردند. این واقعیت محض که کتاب غزلیات درجه دو منتشر ساختهاند آنها را کاملاً مقاومت ناپذیر میسازد، و آنها اشعاری را دوست دارند که نمیتوانند بسرایند. شاعران خوب اشعاری مینویسند که جرئت انتشارش را ندارند.
مخاطبین سراپا ناخوشاند، زیرا آنها برای هیچ چیز تعبیری نمییابند. هنرمند هیچگاه ناخوش تمیباشد. او همه چیز را بیان میکند. او خارج از مبحث خویش ایستاده و توسط آن تأثیر هنرمندانه و غیر قابل مقایسهای میگذارد. یک هنرمند را دشمن زندگی نامیدن، به این دلیل که او بیماری را موضوع اثر خود میسازد کار بسیار ابلهانهایست، درست مانند آنکه شکسپیر را دیوانه بخوانند، زیرا که او لیر شاه König Lear را نوشه است.
شاید باید ذکر شود که در سالهای اخیر به واژگان بسیار محدودی که مخاطب در محدوده توهین هنری در اختیار دارد دو صفت تازه افزوده گشته است. یکی از آنها "ناسالم" و دیگری "عجیب و غریب" است. دومین کلمه چیزی بجز بیان خشم قارچ کم عمر بر ضد ارکیده بی نظیر زیبا و جادوئی و جاودان نمیباشد. این یک شهادت محترمانه است، اما شهادت محترمانهای بی معنا. کلمه "ناسالم" اما امکان یک تحلیل را میدهد. این تا اندازهای کلمهای آگاه کننده است. و واقعاً به قدری آگاه کننده است که استفاده کنندگانش معنی آن را نمیفهمند.
برای هنرمند تنها یک نوع دولت مطلوب وجود دارد، و آن وجود نداشتن هیچ دولتیست. این مسخره است که به او و هنرش اعمال قدرت کنند.
تنها وسیله سنجش زیبائیای را که هنرمند به رسمیت میشناسد طبع خود اوست.
یک هنرمند برای گسترش هنرش به ارتباط با ایدهها، به فضائی معنوی و آرامش و صلح و تنهائی محتاج است.
او احساس کرد که رازهای هنر را اغلب در خفا میآموزند و اینکه زیبائی همانند خرد ستایشگران منزوی را دوست میدارد.
چنین به نظرم میرسد که فانتزی در اطراف خود تنهائی میگستراند یا باید بگستراند، فانتزی در سکوت و تنهائی به بهترین وجه قادر به خلق کردن است.
مطمئناً شروع تمام نقدهای زیبا شناسی در این است که نظرات خود را به نمایش گذارند.
در بهترین دوران هنر منتقد هنری وجود نداشت.
اثر هنری برای نقاد فقط یک انگیزاننده برای اثر تازه خود اوست که در واقع نباید شباهت آشکاری با موضوع مورد انتقاد نشان دهد.
هرچند منتقدین با هم اختلاف نظر دارند اما هنرمند با خود یکیست.
منتقد کسیست که میتواند نظرش به چیزهای زیبا را به سبکی دیگر و یا ماده جدیدی منتقل سازد.
بالاترین و همچنین پائینترین شکل نقد نوعی اتوبیوگرافیست.
کسیکه در چیزهای زیبا اهداف زشت کشف کند فاسد است، بدون آنکه جذاب باشد. این یک اشتباه است.
کسیکه در چیزهای زیبا مقاصد زیبا کشف میکند با فرهنگ است. جای امید برای او وجود دارد.
برگزیدگان کسانیاند که چیزهای زیبا برایشان فقط و فقط زیبائی معنا میدهد.
چیزی به نام کتابهای اخلاقی و یا غیر اخلاقی وجود ندارد. کتابها یا خوب نوشته شدهاند یا بد. و نه چیزی بیشتر.
کتابی را که نتوان گهگاهی دوباره برای لذت بردن خواند ارزش یک بار خواندن را هم ندارد.
چنین چیزی که بتوان توسط کتابی مسموم گشت وجود ندارد. هنر هیچ تأثیری بر رفتار نمیگذارد. هنر تمایل به عمل کردن را ترقی میدهد. هنر تا درجه بالائی نازاست. کتابهائی در جهان غیر اخلاقی شمرده میگردند که به جهان عیبش را نشان میدهند.
رمانهائی که با خوشی به پایان میرسند باب میلم نیستند. آنها مرا خیلی افسرده میسازند.
در قدیم کتابها توسط نویسندگان نوشته و توسط مخاطبان خوانده میگشت. امروزه آنها توسط مخاطبان نوشته میگردند و هیچ کس آنها را نمیخواند.
همه میتوانند یک رمان سه جلدی بنویسند. این کار مستلزم داشتن جهل کامل از زندگی و ادبیات است.
این ادبیات است که به ما بدن را با چابکیهایش و روح را در بی قراریاش نشان میدهد.
وظیفه ادبیات ساختن جهانی تازه توسط ماده خام زندگی واقعیست که باشکوهتر، جاودانهتر و صادقانهتر از جهانیست که بر رویش چشم معمولی میبیند و از درون آن طبیعتهای معمولی برای تحقق بخشیدن به تکامل خویش میکوشند.
"و دو تا از بالاترین و اصیلترین هنرها کدامند؟"
"زندگی و ادبیات. زندگی و بیان کامل گشته از زندگی."
گفتن اینکه مردم چه کتابی باید بخوانند معمولاً بی فایده یا حتی مضر است؛ زیرا درک ادبیات مربوط به طبع است و نه وظیفه آموزش.
ما از ادبیات عزت، جذابیت، زیبائی و فانتزی درخواست میکنیم. ما نمیخواهیم توسط شرح رویدادهائی که در اقشار لایههای پائین اجتماع رخ میدهند مورد تصدیق و تنفر واقع گردیم.
مورخان باستانی برایمان اشعار خیلی زیبائی در شکل حقیقی به یادگار گذاشتهاند، رمان نویسان مدرن ما را با حقایقی که بعنوان شعر پخش میکنند خسته میسازند.
وقتی آدم درباره چیزی حرف نمیزند، آن چیز اتفاق نمیافتد. فقط وقتی ما چیزها را با جامه واژه میپوشانیم به آنها حقیقت میبخشیم.
برانگیختن شعر ارزشش بیشتر از یک حقیقت است.
هیچ شاعری آواز نمیخواند، چون او مجبور به این کار شده است، حداقل شاعران بزرگ این کار را نمیکنند، یک شاعر بزرگ آواز میخواند، چون مایل به آواز خواندن است.
اگر کسی بخواهد هنوز توسط شعر بر ما تأثیر بگذارد یا باید پسزمینههای به کلی تازهای نشانمان دهد و یا باید برایمان روح بشر را در درونیترین جنبشاش آشکار سازد.
کتابها اغلب در دستان ابلهان و نادانان میافتند، و من مایلم نقدی واقعی کنم: ستایش و سرزنش ابلهانه بزرگترین اهانتند.
موسیقی برایمان گذشتهای را خلق میکند که ما از آن بی خبر بودیم و ما را با احساس رنجی پر میسازد که از اشگهایمان مخفی مانده بودند. من میتوانم انسانی را تجسم کنم که زندگی کاملاً معمولی روزانهاش را میگذراند و بر حسب اتفاق یک موسیقی عجیب میشنود؛ ناگهان او آگاه میگردد که روحش بدون آنکه متوجه آن گشته باشد تجربههای وحشتناکی را گذرانده و لذات وحشتناکی از قبیل عشقهای ماجراجویانه وحشی و یک تنش زدائی بزرگ را تجربه کرده است.
چیز عجیبی در نیروی قدرت انتقال احساس نهفته است. ما به همان بیماری شاعر مبتلا میگردیم، و خواننده دردش را به ما وام میدهد. لبهای مرده برایمان پیغامی دارد و قلبهائی که مدتهاست از گرد و خاک ویران گشتهاند شادیشان را با ما به اشتراک میگذاند.
موسیقی باعث احساس عاشقانه در من میگردد ــ حداقل همیشه روی اعصابم راه میرود.
من موسیقی واگنر Wagner را بیشتر از بقیه موسیقیها دوست دارم. موسیقی او چنان بلند است که آدم در تمام مدت میتواند صحبت کند بدون آنکه مخاطب بشنود که آدم چه میگوید.
وقتی موسیقی خوب نواخته میشود مردم گوش نمیکنند و وقتی موزیک بد مینوازند حرفی نمیزنند.
نوازندگان خیلی نامعقول غیر منطقیاند. آنها همیشه میخواهند که مردم وقت اجرا، هنگامیکه آدم آرزوی کاملاً کر بودن میکند، کاملاً لال باشند.
به نظر من چنین میرسد که صحنه نمایش محل ملاقات هنر و زندگیست.
تنها محل نقطه اتصال میان ادبیات و تآتری که ما امروز هنوز در انگلیس داریم بروشور برنامه است.
یک وسیلهای که کاملاً زیباست هنرمند را برنمیانگیزاند. نقص در آن غایب است.
هیچ محصول بیش از حد بی اهمیتی وجود ندارد که نتوان توسط هنر آن را پالایش داد، زیرا که نبوغ هنر میتواند با شکل دادن به مواد سادهای چون سنگ، فلز و همچنین چوب جلای مخصوصی به آنها ببخشد.
ما خوبی را با روشهای مستقیم از هنر کسب نمیکنیم، بلکه از بیراهه و توسط عادت به آن ملاحت و زیبائیای که او ما را با آن احاطه کرده است. و هنر حتی میتواند بیشتر از آنچه فقط زندگیمان را شاد و زیبا سازد تأثیر بخشد: هنر بخشی از یک تاریخ جدید جهان خواهد گشت و یک برادری جدید در میان افراد بشر.
در تاریخ جهان فقط دو دوره از اهمیت برخوردارند. دوره اول ظهور وسایل تازه هنرمندانه بیان و دومی ظهور شخصیتی تازه است، همچنین برای هنر.
تعداد افراد کمی در میان ما وجود دارند که گاهی اوقات قبل از طلوع آفتاب بیدار نگشته باشند، یا بعد از یکی از آن شبهای بی رویائی که ما را عاشق مرگ میسازند، یا بعد از آن شبهای ترسناک و شهوت از شکل خارج شدهای، وقتی از دالان مغز صورتهای خیالی مانند روح آمد و شد میکنند، که حتی وحشتناکتر از واقعیتاند و پر از زندگیای که در تمام چیزهای بی تناسب میدود و به هنر گوتیک Gotik قابلیت جاودانه زیستن میبخشد، چون این هنر قبل از هر چیز هنر کسانیست که روحشان از بیماری خواب دیدن کدر است.
هنرها در دوران بسیار زشت و حساس از زندگی وام نمیگیرند، بلکه از میان خودشان.
چیزهای نامشخص همیشه مانع احساس زیبائیاند. یونانیها خلقی از هنرمندان بودند، زیرا آنها از احساس ابدیت در امان مانده بودند.
بجز چیزهای محسوس چیزی نمیتواند ما را خوشنود سازد.
اختلاف نظر در باره یک اثر هنری نشان میدهد که آن اثر تازه، پیچیده و اساسیست.
در واقع مردم کلاسیکهای یک سرزمین را بعنوان وسیله مصرف میکنند تا تکامل هنر را متوقف سازند.
آنها از کلاسیکها بعنوان چماق استفاده میکنند تا از بیان تعبیر زیبائی در شکل جدید جلوگیری کنند. آنها همیشه از نویسنده میپرسند که چرا او مانند بقیه نمینویسد، یا از نقاش که چرا مانند بقیه نمیکشد، در حالیکه فراموش میکنند که اگر آنها این خواستهها را انجام دهند دیگر هنرمند نیستند. زیبائی تازه کاملاً مورد نفرتشان است، و هرگاه آنها با آن مواجه میگردند چنان دچار خشم و سردرگمی میشوند که مدام باید دو عبارت ابلهانه آماده داشته باشند ــ یکی اینکه: اثر هنری کاملاً غیر قابل درکیست و دیگری اینکه: اثر هنری کاملاً غیر اخلاقی‎‎ایست. وقتی آنها میگویند یک اثر کاملاً غیر قابل درک است، منظورشان این است که هنرمند چیزی زیبا خلق کرده که جدید است؛ وقتی آنها یک اثر را کاملاً غیر اخلاقی نامگذاری میکنند، به این ترتیب منظورشان این است که هنرمند چیزی زیبا گفته که حقیقت دارد. اولین نامگذاری شامل سبک میگردد و دومی شامل موضوع.
هر مخاطب از هر چیز جدید متنفر است، زیرا از آن میترسد. مخاطب یک شکل فردگرائی در آن میبیند، یک تأکید از طرف هنرمند که او ماده موضوع خود را انتخاب میکند و به آن با تصور خود شکل میدهد. حق کاملاً با نگرش مخاطب است.
هنر فردگرائیست و فردگرائی یک قدرت آشوبگرانه و از هم پاشاننده است. و ارزش فوقالعاده هنر در این نهفته است. زیرا آنچه برای رماندن فردگرائی تلاش دارد یکنواختی شاخص است، برده داری سنتیست، ظلم و ستم عادت است و فرو کاستن انسان به سطح یک ماشین.
در هنر مخاطب اجازه میدهد که گذشته معتبر باشد، البته نه به این خاطر که گذشته برایش با ارزش است بلکه چون قابل تعییر نیست. او کلاسیکهای خود را میبلعد، بدون آنکه هرگز مزه آنها را درک کند. او میگذارد که آنها به عنوان چیزی اجتناب ناپذیر بر او تحمیل گردند، و چون نمیتواند آنها را هضم کند بنابراین در بارهشان وراجی میکند.
هرچه هنر انتزاعیتر و ناملموستر بنابراین ویژگی زمانهاش را هم بیشتر بر ما آشکار میسازد. برای درک یک خلق توسط هنرش باید معماری و موسیقیاش را در نظر گرفت.
هنر چیزی بجز بیان خود نمیباشد. این تازهترین جمله اصلی زیبائی‌شناسی من است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر