نقش آفرینی ماروزینا.

کارگردان جزوه نقشها را بین بازیگران تقسیم میکند و به پریمادونا Primadonna یک جزوه ضخیم میدهد.
لیوبارسکایای Ljubarskaja بزرگ اندام میگوید: "اوه!"
بعد کارگردان جزوهای به همان ضخامت به اولین عاشق ساکاتوف Sakatow میدهد.
اولین عاشق وحشت زده میگوید: "آه خدای من! این که دو کیلو وزن دارد ــ نه، من قادر نیستم تمامش را بخوانم. شما فکر نمیکنید که این کمی زیاد باشد؟"
ماروزینا Marusina بازیگر کوچک اندام آهسته میگوید: "ابله! ابله!"
لیوبارسکایا مغرورانه میگوید: "این یک نقش نیست، بلکه یک کتاب مقدسه!" و طوری خود را خم میکند که انگار در زیر بار جزوه باید خرد شود.
ماروزینای کوچک فکر میکند: غاز ابله. اگر ده صفحه از نقش تو را به من میدادند بعد به تمامتان نشان میدادم که چه بازیگری من هستم!
بعد دیگران نقشهای خود را میگیرند: زن سالخورده مضحک، پدر قهرمان، زن ساده مو فرفری و مرد فتنه گر.
ماروزینا به کارگردان نگاه میکند و با چشمانی اشگ آلود میپرسد:
"و من؟"
کارگردان با خنده میگوید: "برای تو هم نقشی وجود دارد، بیا این هم نقش تو و حالا خوب تشکر کن."
او یک ورقه نیم نوشته را جلوی ماروزینا میگیرد.
ماروزینا میپرسد: "نقش من کجاست؟"
"آنجا!"
ماروزینا میگوید: "من آن را نمیبینم."
کارگردان میگوید: "آنجا، نقش تو در حقیقت بزرگ نیست، اما دارای امکانات زیادی است. یک بار مجسم کن: تو همسر یک تاجر ثروتمندی، یک مهمان در پرده دوم."
"و من چه صحبتی میکنم؟ آنجا چه میگویم؟"
"هوم ــ بجز مهمانهای دیگر از پولویانووا Polujanowa همسر یک تاجر ثروتمند هم دعوت شده است، او خانم خانه یعنی لیوبارسکایای عزیزمان را می‏بوسد و میگوید: <من عاقبت پیش شما آمدم، عزیزم> لیوبارسکا بعنوان خانم خانه میگوید: <خیلی خوشحالم، لطفاً بنشینید ...> ــ تو میگوئی: <ممنون، من یک فنجان چای مینوشم.> بعد روی مبل مینشینی و یک فنجان چای مینوشی ..."
ماروزینا خشمگین میگوید: "و نقش من فقط این است؟ شما میتونستید لااقل به من دو ورق جزوه بدهید."
"اما، کوچلوی من، این برای خودش کلی بازیست. ببین ــ <من عاقبت من پیش شما آمدم، عزیزم> ــ این همسر تاجر تیپ خیلی خوبیست! بعد کسی به او چای تعارف نمیکند، بلکه او خودش با صراحت آن را میطلبد. این یک فیگور از زندگیست!"
ماروزینا یک بار دیگر با ادا و اطوار نقش خود را میخواند و بعد میگوید:
"من این فیگور را طور دیگری میبینم. زن در حقیقت در جهان بازرگان رشد یافته اما دل به کسی دیگر سپرده. او دارای آرمان و عاشق یک نویسنده است، اما شوهرش بخاطر حسادت و بی اعتمادی او را تعقیب میکند. او ظریف است و نازک دل ..."
کارگردان میگوید: "بسیار خوب، و اگر تمام اینها حقیقت میداشت باز هم نمیتوانست مهم باشد."
"من این نقش را مانند زنی هیجان زده و هیستریک بازی خواهم کرد!"
"هر کار که مایلی بکن."
و کارگردان آخرین جزوه نقشها را بین بازیگران تقسیم میکند.
*
پرده دوم آغاز میگردد. صحنه نمایش یک سالن را نشان میدهد. هنگامیکه پرده بالا میرود، لیوبارسکایا تنها در قسمت جلوی صحنه ایستاده بود و انتظار حضور دوست خانگیاش را میکشید که به او توسط یک دوشِس خیانت کرده بود. لیوبارسکایا به این سمت و آن سمت میرفت، شانهاش را بالا میانداخت، کاغذی را میخواند و عصبانی بلند میگفت:
"رذل! حقه باز!"
در این لحظه مهمانها داخل سالن میگردند. خانم خانه اجباراً چهره دوستانهای به خود میگیرد. او به استقبال خانمها میرود و ماروزینا همسر تاجر را میبوسد. سوفلور از جایگاه خود میگوید: "چه اتفاق غیر منتظره جالبی!" و لیوبارسکایا کلمات او را تکرار میکند.
ماروزینا غمگینانه به روبروی خود خیره میشود و میگوید:
"من عاقبت پیش شما آمدم، عزیزم!"
سوفلور میگوید: "خیلی خوشحالم! بفرمائید بنشینید."
لیوبارسکایا با سولفور موافق بود و جمله او را تکرار میکند.
ماروزینا خنده هیستریکی میکند، دستمال ابریشمیاش را در دست میگیرد و میگوید:
"البته، من خواهم نشست و اگر شما مخالفتی نداشته باشید حتی یک فنجان چای هم خواهم نوشید."
او روی مبل مینشیند، چیزی در قلبش از هم در حال انقباض بود.
او فکر میکرد: تمام شد. همه چیز تمام شد! این تمام نقش من است! و ناگهان بلند میگوید:
"بله، از امروز صبح تشنهام. با خودم فکر کردم ــ امشب به مهمانی میروم، آنجا چای بقدر کافی به من داده خواهد شد."
لیوبارسکایا متعجبانه به او نگاه میکند.
سوفلور زمزمه کنان میگوید: "خواهش میکنم، خواهش میکنم"
لیوبارسکا تکرار میکند: "خواهش میکنم، خواهش میکنم، خیلی خوشحال کننده است."
ماروزینا میگوید: "بله، بله. هیچ چیز تشنگی را مانند چای از بین نمیبرد. آنطور که من شنیدهام چای در خارج چندان مورد علاقه مردم نیست."
خانم خانه وحشت زده به او نگاه میکند و ساکت میماند.
"اتفاقی افتاده؟ آیا بیمارید؟ عزیزم چرا اینطور رنگتان پریده؟ آیا اتفاق ناگواری برایتان رخ داده است؟
خانم خانه رنگ پریده نجوا کنان میگوید: "بله."
سوفلور رو به بالا بلند میگوید: "ساکت، تو را به خاطر خدا! شماها آنجا چه میگوئید؟ لیوبارسکایا بروید پیش بقیه مهمانها!"
لیوبارسکایا که با وحشت و ساکت به ماروزینا نگاه میکرد شروع به بدیهه سازی میکند:
"میبخشید، اما من باید به مهمانهای دیگر سلام کنم. فوری برایتان چای آورده میشود."
ماروزینا با چشمانی درخشنده جواب میدهد: "آه، شما هنوز برای رفتن پیش بقیه وقت دارید. عزیزم، اگر شما میدانستید که من چه آدم بدبختی هستم! شوهر من یک حیوان است، او دارای قلب نیست، احساس ندارد ..."
او دستمال را روی چشمانش میگذارد و مرددانه میگوید:
"مرگ بهتر از زندگی کردن با این مرد است!"
سوفلور تا آنجائیکه اجازه فریاد زدن داشت میگوید: "لعنت بر شیطان، آیا ساکت میشوی یا نه! مدیر حتماً عقیدهاش را به تو خواهد گفت!"
ماروزینا در حالیکه انگشتان دستش را در هم فرو میبرد میگوید: "من زندگی دیگری در برابرم میبینم. من میخواهم این زندگی را بشناسم. دانشجو شوم، بیاموزم، به سفر بروم و جهان را کشف کنم ــ آه، چه زندگی اندوهگینی من دارم!"
خانم خانه در حال بلند شدن میگوید: "آرام بگیرید. میبخشید اما من باید حالا پیش بقیه مهمانها بروم."
ماروزینا سرش را در دست میگیرد. "بقیه مهمانها؟ آه، آنها چه کسی هستند ــ پارازیتها، دروغگوها، منافقها. اینجا در برابرتان یک انسان زجر میکشد و شما نمیخواهید چیزی از او بدانید ... خدای من، زندگی چه بی رحم است. همه فقط همسر پولویانووای ثروتمند را میشناسند، اما هیچکس نمیخواهد روح و قلب غمگینش را بشناسد ــ چه شکنجهای!"
سوفلور فریاد میزند: "او دیوانه شده است. باید گروه نجات را خبر کرد!" بعد کتابش را میبندد، میدود و دور میشود.
ماروزینا بلند میگوید "من آدم مقدسی نیستم!" و به لبه صحنه نمایش نزدیک میشود و ادامه میدهد "من یک زنم! من عاشقم، و میدانید چه کسی را دوست دارم؟ من عاشق دوست شما، همان مردی که شما انتظارش را میکشید هستم! او به من تعلق دارد. من او را در برابر هیچ چیز در دنیا به کسی نخواهم داد. مادام، آنچه در باره دوشِس نوشته شده است حقیقت ندارد. چرا لبتان را گاز میگیرید؟ من، پولویانووا، من یک معشوق دارم ــ و آن هم معشوق شماست، مادام!"
صدای کارگردان از جایگاه سوفلور بلند میشود: "از روی صحنه خارج شوید!"
ماروزینا با خود فکر میکند: حالا یک نقش هیستریک.
او صورتش را با دستها میپوشاند، خود را روی مبل میاندازد و در حال گریستن جمله زیر را میگوید. "نه ــ من او را به کسی نخواهم داد ــ تو نمیتوانی او را از چنگم خارج سازی!"
مهمانها آنجا در اطراف او وحشت زده و درمانده ایستاده بودند، آنها در باره نقشهایشان با هم صحبت میکردند و به ذهن کسی نمیرسید برای زن در حال گریستن یک لیوان آب بیاورد.
او پس از مدتی گریستن از جا بلند میشود، پیش خانم خانه میرود و میگوید:
"خدانگهدار ــ جانی. من میدانم که چرا به من یک فنجان چای تعارف کردی. در این چای زهر ریخته شده بود. اما تو نباید مردنم را ببینی. هاها! من خودم به تنهائی به زندگیم خاتمه میدهم. خدانگهدار، من میروم آنجائیکه بازگشتی در آن وجود ندارد!"
او تلو تلو خوران صحنه را ترک میکند. پس از جمله آخر او تماشاگران به تشویقی صاعقهآسا میپردازند.
*
ماروزینا کاملاً خرد گشته از کنار جایگاه سوفلور میگذشت که تنش به تن کارگردان برخورد میکند.
"لوازمت را جمع کن! تو بیست و هشت روبل حقوق میگیری، بیست و پنج روبل آن بعنوان جریمه کسر میگردد و سه روبل باقی میماند. بفرما! و دیگر اینطرفها پیدایت نمیشود!"
ماروزینا خسته می‎‎گوید: "باشه. باید از اتاق رختکن لوازمم را بیاورند."
"لوازمش را بیاورید!"
"خدانگهدار ..."
"برو بیرون!"
ماروزینا پالتوی کهنه و ژنده خود را بر روی لباس زن تاجر ثروتمند میپوشد، با دست آرایش صورتش را پاک و مانند ملکهای تآتر را ترک میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر