همسفر من.


انسانهائی وجود دارند که آدم با اولین نگاه جذبشان میشود. لحن صدا و لبخند زدنشان موجب اعتماد کوری میگردد. و وقتی آدم یک ساعت را در جوارشان میگذراند چنین فکر میکند که سالیانیست او را میشناسد. من یک بار با چنین انسانی برخورد کردم و آن را هرگز از یاد نخواهم برد.
*
من آن زمان با قطار درجه دو به طرف شهر کوچک پیتشوگینو Pitschugino میراندم، جائیکه باید یک سخنرانی در باره هوانوردی میکردم.
در کوپه بجز من مرد جوانی نیز حضور داشت که از همان ابتدا مورد علاقهام قرار گرفت.
او لبخند دوستانهای به من میزند و میگوید:
"من فکر میکنم که مسافر دیگری به کوپه ما نخواهد آمد. خیلی خوشایند است، اینطور نیست؟"
من با هیجان میگویم: "بله. من دشمن کوپههای پر هستم. پس چمدان شما کجاست؟"
او بلند میخندد.
"من تمام دارایم را با خود حمل میکنم. به کجا سفر میکنید؟"
"به پیتشوگینو. من باید آنجا در باره هوانوردی یک سخنرانی انجام دهم. اسم من وروبیف Worobjew است!"
"از آشنائی با شما خیلی خوشوقتم. من هم برای کسب و کار به پیتشوگینو سفر میکنم. من با کمال میل برای شنیدن سخنرانی شما خواهم آمد. این سخنرانی کجا انجام میگیرد؟"
"در سالن جامعه هوانوردان. من برای این سخنرانی دویست روبل خواهم گرفت."
همسفر من با خنده میگوید: "آها! این پول خوبی‏ست. آدم بخاطر این پول میتواند تمام جامعه هوانوردان را به پرواز آورد!"
من به ساعتم نگاه میکنم و خمیازه میکشم.
"حالا آدم باید کمی میخوابید. پس این بازرس قطار کجا مانده است؟ من دوست ندارم که مرا از خواب بپرانند!"
همسفر من در حال خارج کردن روزنامهای از جیبش میگوید: "شما میتوانید با خیال راحت دراز بکشید و بخوابید. من میخواهم روزنامه بخوانم و اگر شما مایل باشید بلیط شما را به بازرس قطار نشان خواهم داد تا او مزاحم خواب شما نشود."
من میگویم: "به خودتان زحمت ندهید!"
"این چه حرفیست، من که در هر صورت بیدارم!"
من بلیط قطار را به همسفرم میدهم و دراز میکشم. بعد دوباره از جا برمیخیزم، چمدانم را پائین میآورم، آن را باز میکنم و یک بالش از آن خارج میسازم.
مرد جوان با کنجکاوی کودکانهای نگاه میکرد و با هیجان گفت:
"چه چمدان زیبائی!"
"بله، این چمدان بسیار عالیایست. من آن را در برلین خریدم. اینجا یک محل برای لباسهای زیر دارد، اینجا برای لباس، اینجا یک جیب برای خمیر دندان و مسواک و اینجا هم یک جیب مخفی برای پول، پاسپورت و مدارک. من این بار پاسپورتم را به همراه نیاوردهام، اما فکر نکنم که در پیتشوگینو برایم مشکلی ایجاد کنند!"
"آدم نمیتواند مطمئن باشد. رئیس پلیس آنجا بسیار سختگیر است و من هیچگاه بدون پاسپورت مسافرت نمیکنم."
او پاسپورتش را از جیب خارج میسازد و با خوشحالی آن را تکان میدهد.
"آدم عاقل، شما آن را گم خواهید کرد!"
چهره خوشایند او کمی حالت نگرانی به خود میگیرد:
"هوم، من آن را گم نخواهم کرد. اما آن را میتوانند در شب از من بدزدند. پس چه باید بکنم؟"
"آن را بدهید به من! من پاسپورت شما را در چمدانم مخفی میسازم! آیا پول دارید؟"
"پولم کجا بود! بفرمائید این هم پاسپورتم، لطفاً آن را در چمدانتان مخفی سازید."
او بار دیگر کنجکاوانه به طرف چمدان نگاه میکند و میگوید:
"اگر روزی ثروتمند شوم به برلین سفر خواهم کرد و یکی از این چمدانها خواهم خرید. از کجا آن را خریدید؟"
من نام کارخانه را میبرم و به او میگویم:
"شما مرد مُد شناسی هستید!"
او خجالت زده میخندد:
"شما هم مرد خوشایندی هستید و من فقط به این دلیل پاسپورتم را با اطمینان به دست شما میسپارم."
من پس از خمیازهای دراز میکشم، برای همسفرم وقت خوشی آرزو میکنم و زود به خواب میروم.
*
پس از مدتی احساس میکنم که کسی مرا به سختی تکان میدهد و با صدای خشنی صدا میزند:
"شما، آقا، بیدار شوید!"
من چشمان خواب آلودم را باز میکنم و بازرس قطار را در مقابلم میبینم.
من غر و لند کنان میگویم: "چه میخواهید؟"
بازرس جواب میدهد: "بلیطتان را!". من بلند میشوم و همسفرم را نشسته در برابرم میبینم که به آرامی در حال خواندن روزنامه بود.
من به او میگویم: "مگر شما بلیطم را به بازرس نشان ندادهاید؟
او با تعجب به من نگاه میکند و با خونسردی میگوید:
"کدام بلیط؟"
"خدای من، همان بلیطی را که من قبلاً به شما دادم!"
"شما به من؟ کی؟"
"یک ساعت پیش. شما به من گفتید برای از خواب نپراندنم میتوانم بلیط را به شما بدهم تا آن را به بازرس نشان دهید."
"من باید یک بلیط از شما گرفته باشم، آقا؟ شما خواب میبینید! من فقط بلیط خودم را دارم، و آن را هم به بازرس نشان دادم! شاید بلیط خود را به شخص دیگری داده باشید!"
چهره همسفرم دیگر برایم خوشایند نبود ...
من جواب میدهم: "مرد جوان، این گستاخی بی حدیست!"
او میگوید "بهتر است که جیبهایتان را بگردید!" و خونسرد و آرام به خواندن روزنامه ادامه میدهد.
من میتوانستم از قیافه بازرس حدس بزنم که او اصلاً حرفهایم را باور نمیکند و مرا به چشم یک مسافر قاچاقی مینگرد. برای ببار نیاوردن رسوائی کیف پولم را خارج میسازم و به بازرس میگویم:
"احتمالاً بلیطم را گم کردهام. یک بلیط دیگر به من بدهید!"
بازرس با تکان دادن مشکوکانه سر به من بلیطی میدهد، و من مجبور بودم پول اضافهای هم بپردازم. بعد او کوپه را ترک میکند.
"من از همسفرم  میپرسم: "آقا، این چه معنی دارد؟"
او زیر لب ترانهای را زمزمه میکرد، پالتویش را درمیآورد، آن را روی صندلی قرار میدهد و پس از خمیازهای دراز میکشد.
من به او میگویم: "شارلاتان!"
او با لبخند چشمک دوستانهای به من میزند و چشمانش را میبندد.
من با خشم میگویم: "من فکر کردم که شما انسان صادق و محترمی هستید. اما شما ثابت کردید که شیادی بیش نیستید! آیا خجالت نمیکشید؟ چرا ساکتید؟ شما چیزی بجز یک دزد قطار نیستید، باید شما شیطان صفت را به زندان انداخت!"
جواب فقط یک خرناسه بود.
من عصبانی بودم و یک ساعت تمام فحش میدادم. سپس خسته شدم، تکیه دادم و در حال خوابیدن فکر کردم: کلاه بردار، صبر کن فقط! پاسپورتت را به پلیس خواهم داد ...
*
من خیلی دیر از خواب بیدار گشتم. همسفرم بیدار بود و با اشتها ساندویچ میخورد و چای مینوشید.
او طوریکه انگار اتفاقی نیفتاده است با لبخند دوستانهای میگوید: "اجازه دارم به شما ساندویچ تعارف کنم؟"
"بروید گم شوید!"
او به من نگاه میکند و میگوید:
"هوم، هوا در حال بهتر شدن است، بارش برف قطع گردیده."
من او را موقتاً نادیده میگیرم، در گوشه خود مینشینم و منتظر میمانم تا او پاسپورتش را از من درخواست کند. اما او کلمهای از آن نمیگوید و با آرامش به خوردن ساندویچ ادامه میدهد.
من در این بین اوراق مربوط به سخنرانیام را مطالعه میکنم.
عاقبت همسفرم سکوتش را میشکند:
"هوانوردی باید جریان جالبی باشد. روزنامهها خیلی در باره پرواز مینویسند!"
من جواب میدهم: "خواهش میکنم راحتم بگذارید!"
او با آرامش ادامه میدهد: "این هواپیماها، کشتیهای هوائی و دیگر هوانوردها هنوز در مراحل ابتدائی‏اند و ادعا میگردد که فضا تسخیر گشته است."
من با عصبانیت متذکر میشوم "این یک علم برای دزدان قطار نیست" اما گستاخی او مرا خلع سلاح کرده بود.
او میگوید: "ایستگاه بعدی پیتشوگینو است و من باید آنجا قطار را ترک کنم!"
من فکر کردم که او الساعه پاسپورتش را طلب خواهد کرد.
اما او پالتویش را میپوشد، روزنامه را در جیب فرو میکند، سرش را دوستانه برایم تکان میدهد و داخل راهروی قطار میگردد.
قطار توقف میکند.
من پالتویم را میپوشم، چمدانم را برمیدارم و از قطار پیاده میشوم. چون باربری آنجا نبود بنابراین خودم باید چمدان را حمل میکردم. ناگهان از پشت سرم صدای قدمهائی را میشنوم و بعد کسی دستم را میگیرد:
"خودش است؟"
صدای آشنای همسفرم بلند میشود: "بله، خودش است! سرگروهبان فکرش را بکنید، او چمدانم را برداشت و از آنجا گریخت، چه میشود به این آدمها گفت؟"
من تلاش میکردم دستم را خارج سازم.
"این یک حیله قدیمیست، سرگروهبان، آقا را دستگیر کنید!"
"شما چطور جرأت میکنید؟ این چمدان من است! من میتوانم دقیقاً بگویم داخلش چیست ..."
"خودتان را مسخره دیگران نسازید. من این چمدان را در برلین خریدم. و چون آن را چند بار در برابر شما باز کردم، شاید چیزهائی در آن دیده باشید. اما اگر این چمدان شماست ــ به من بگوئید پاسپورت چه کسی در جیب مخفی چمدان قرار دارد؟ چرا ساکتید؟ بفرمائید پاسپورت چه کسی در چمدان شماست و به نام چه کسیست؟"
همسفرم چمدان را بلند میکند و به سرگروهبان میگوید: "او را با خود ببرید. او حتماً از کارش پشیمان خواهد شد. خدا نگهدار او!"
سپس او با چمدان من ناپدید و من دستگیر میشوم ..."
*
من تمام شب را با مجرمان گذراندم، صبح زود از من بازجوئی میکنند. دراین هنگام تصادفاً نگاهم به روزنامهای که روی میز افسر پلیس قرار داشت میافتد. من با عجله گزارش زیر را میخوانم:
"سخنرانی دیروز آقای وروبیف از پترزبورگ Petersburg در باره هوانوردی مدرن با رسوائی بزرگی به پایان رسید و مشخص گردید که سخنران هیچ اطلاعی از موضوع ندارد. هنگامیکه سخنران واژه Aerostat را با Aeroplan اشتباه گرفت و مزخرفات مشابهی گفت خروش خنده مخاطبان به آسمان رسید.
اما جای تأسف است که سخنران دستمزدش را پیشاپیش دریافت کرده و پس از رسوائی از آنجا رفته بود."
البته من توانستم بی گناهیم را ثابت کنم اما چمدان بسیار زیبایم را از دست دادم و شهرتم بعنوان متخصص هوانورد از بین رفته بود!
شما هرچه دلتان میخواهید بگوئید! اما من دیگر به هیچ انسانی اعتماد نمیکنم ...
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر