خرد و دین.


فقط مقدسین شایسته لمس کردن خرد و دین میباشند.
سؤالی را طرح کردن همیشه ارزش دارد، اگرچه همیشه جواب دادن به سؤالی صرف نکند.
من ترجیح میدهم بهترین دوستم را بعنوان بدترین دشمن از دست بدهم. زیرا برای به دست آوردن دوست فقط کافیست خوش آیند باشی؛ اما وقتی مردی دیگر صاحب دشمن نیست، بنابراین باید چیز قابل ترحمی در او باشد.
دیدگاهها، شخصیت و آثار یک انسان اهمیت کمی دارند. ممکن است یک فرد بدبین مانند جناب آقای د مونتین de Montaigne صحبت کند یا یک فرد مقدس مانند پسر سختگیر مونیکا Monika، بلافاصله او با آشکار ساختن رازهایش به ما همیشه مؤفق میگردد که گوشهایمان را افسون و لبهایمان را امر به سکوت کردن کند.
خودپروری ایدهآل حقیقی انسان است.
آدمهای با ادب با دیگران مخالفت میکنند و فرد خردمند با خودش.
زمان یعنی هدر دادن پول.
بلندپروازی آخرین پناه افراد عاجز است.
سعی و کوشش ریشه تمام زشتیهاست.
بیکار بودن بر برگزیدگان مقرر گشته است. داد و ستد چیزیست نسبی و محدود. مطلق و نامحدود میدان دید کسیست که آرام تکیه میدهد و تماشا میکند، کسی که تنها و بی رویا به آن دنیا سفر میکند.
همیشه ویران کردن سختتر از آفریدن است، حتی اگر آنچه باید ویران گردد ابتذال و حماقت باشد، بنابراین ویران کردن نه تنها شجاعت بلکه تحقیر هم طلب میکند.
ابلهان در امتحانات سؤالاتی طرح میکنند که خردمندان قادر به پاسخ دادن به آنها نمیشوند.
نشان دادن قلب خویش به جهان بی عقلی‎‎ست.
در این زمانه مبتذل همه یک ماسک لازم دارند.
معمولی بودن یعنی کمدین بودن. اما نقش معینی را بازی کردن چیز کاملاً متفاوت و همچنین بسیار مشکلتریست.
هیچ انسانی آنطور که واقعاً است دیده نمیگردد.
لذت خاصی در متهم کردن خود وجود دارد. وقتی ما خود را سرزنش میکنیم، بنابراین با این احساس که هیچ کس دیگر حق سرزنش کردن ما را ندارد. این آن اعترافیست که آمرزش به ما اعطاء میکند، نه کشیش.
آیا اغفال خیلی وحشتناک است؟ من فکر نمیکنم. اغفال فقط روشیست که ما توسط آن میتوانیم شخصیتمان را ترقی دهیم.
من امشب در دفتر خاطراتم خواهم نوشت که یک کودک سوخته گشته آتش را دوست دارد.
روح حقیقت وحشتناکیست. آدم نه میتواند آن را بخرد و نه بفروشد یا به حراج بگذارد. روح را میتوان مسموم ساخت یا به کمال رساند. در هر یک از ما یک روح زندگی میکند. من این را میدانم.
آیا چنین به نظر میرسد که همه چیز یک رویاست؟
آه! اما چه چیز رویا نیست؟ رویا برایم شکل خاصی از پژواک موسیقی میباشد. من چهره درخشان جوانان و مربعهای خاکستری و مه آلود را میبینم. اندامهای یونانی در حال گذر از میان صومعه عصر گوتیگ Gotik، قمار زندگی در خرابه‎‎ها و آنچه من از همه بیشتر در جهان دوست میدارم اتحاد شعر و تناقض در رقص است! فقط یک پیشگوئی بد ــ آتششان! آنها با بی دقتی بیش از حدی با آتش بازی میکنند.
سالخوردگان همه چیز را باور میکنند، میانسالان به همه چیز بی اعتمادند، جوانان همه چیز را میدانند.
اما ارزش یک ایده به هیچ وجه کوچکترین ربطی با صداقت کسی که آن ایده را بیان میکند ندارد. احتمالاً هرچه آن شخص ریاکارتر باشد ایده هم دارای روح نابتری خواهد بود، چون در این حالت آن ایده نه با احتیاجات و خواهشهای آن فرد و نه با پیشداوریهایش رنگ شده است.
امروزه درک گشتن همان غافلگیر گشتن است.
شما شکل خود را از دست دادهاید، و شما اعتبار خود را از دست دادهاید. آرامش خاطر خود را از دست ندهید، شما از آن فقط یکی دارید.  
ایدهها خطرناکند. واقعیتها بهترند.
آدم نباید هرگز از چیزی طرفداری کند.
طرفداری کردن آغاز صداقت است، و بلافاصله تلاش از پی آن میآید، و بعد انسان وراج و خسته کننده میگردد.
آنچه که جهان همیشه با جدیتی مجلل انجام داده به سمت کمدی چیزها تعلق دارند.
به نظرم میرسد که بشر دوستی آینده مردمی شده است که میل اذیت همنوعان خود را دارند.
یک توصیه خوب را من همیشه به دیگران میدهم. این تنها کاریست که میتوان با آنها کرد.
من هنوز هم یک فرد صادق ابله را ترجیح میدهم. بیشتر از آنچه مردم فکر میکنند میتوان به نفع حماقت حرف زد. من شخصاً حماقت را بسیار تحسین میکنم. این احتمالاً چیزی مانند توافق ذهنیست.
من فکر میکنم آدم همیشه وقتی چیز نامطلوبی برای گفتن دارد باید کاملاً رک باشد.
این عدم اطمینان وحشتناک است. من امیدوارم که مداوم باشد.
من ابداً بدبین نیستم، من فقط تجربههای خودم را دارم، چیزی که تقریباً شبیه به همان بدبینیست.
او نادرترین چیز بر روی زمین را مالک است: عقل سلیم بشری.
او میگوید که آزادی در زمان انقلاب فرانسه اختراع گشته است. چه فکر زشتی!
برای یک قرون وسطائی واقعی بودن داشتن بدن مجاز نمیباشد، برای یک مدرن واقعی بودن داشتن روح و برای یک یونانی واقعی بودن داشتن لباس.
ایدهها برایم زیاد مهم نیستند، من یک عمر بدون آنها پیش رفتهام.
یک ایده اگر خطرناک نباشد اصلاً شایستگی ایده نامیده شدن را ندارد.
یک گفتگوی فاضلانه یا شور و هیجان بی خبران است یا اعتراف بیکاران ذهنی. مکالمه به اصطلاح پالوده گشته اما چیزی نیست بجز تلاش ابلهانه بشر دوستان ابلهتر تا با شیوهای بزدلانه خشم عادلانه پائینترین طبقه اجتماع را خلع سلاح کنند.
فعال بودن تنها راه چاره کسانیست که رؤیا را درک نمیکنند.
تنها وظیفهای که ما در برابر تاریخ داریم نوشتن دوباره آن است.
درد و رنج ــ هرچه هم بخواهد عجیب به گوش برسد، وسیلهایست که ما توسطش زندهایم، زیرا تنها وسیلهایست که ما را از هستیمان آگاه میسازد؛ و ما به یاد آوردن رنجهای گذشته را بعنوان تضمین و بعنوان این نشانه که ما هنوز هم خودمان میباشیم لازم داریم. در میان من و خاطرات خوشحال کنندهام پرتگاهیست که عمقش از پرتگاه میان من و خوشحالی حقیقی بقاء کمتر نیست.
رمز و راز زندگی رنج است. پشت همه چیز فقط رنج مخفیست! در ابتدای زندگیمان مزه شیرین برایمان بسیار شیرین و مزه تلخ چنان تلخ است که ما ناگزیر تمام تلاشمان را متمرکز لذت بردن میکنیم تا نه فقط یک ماه یا دو ماه از عسل زندگی کنیم، بلکه ترجیح میدهیم تمام عمر هیچ غذای دیگری بجز عسل نخوریم و با این حال نمیدانیم که ما روح خود را به گرسنگی کشیدن واداشتهایم.
قلبها برای این وجود دارند که شکسته شوند.
ما همه برای آنچه خدایان به ما هدیه کردهاند رنج خواهیم برد، رنجی وحشتناک.
وقتی خدایان بخواهند ما را مجازات کنند دعاهایمان را برآورده میسازند.
خدایان پیچیدهاند: نه فقط از شهواتمان وسیلهای میسازند که ما را شلاق بزنند، بلکه ما را توسط آنچه در ما خوب، اصیل، انسانی و دوستداشتنی است فاسد میسازند.
خدایان اینگونه زندگی میکنند: یا آنطور که  ارسطو به ما اطمینان داده به کامل ساختن خویش میاندیشند، یا آنطور که اپیکور تصور میکرده با نگاهی آرام جهان کمدیـتراژیک آفریده خود را تماشا میکنند. ما هم میتوانیم مانند آنها زندگی کنیم و با همان احساسات روند صحنههای پر حادثهای را که انسان و طبیعت برایمان نمایش میدهند تعقیب کنیم.
فقط خدایان مرگ را میچشند. آپولو  Apollo درگذشت، اما Hyacinth که او را باید کشته باشد زنده است. نرون و نارسیس همیشه در میان ما هستند.
یک احمق در چشم خدایان و یک احمق در چشم انسانها با هم یکی نیستند.
احمق حقیقی مورد تمسخر و نفرت خدایان انسانیست که خود را نمیشناسد.
من اصولاً با احساس میل اهداء یک مدال به کسانیکه نمیتوانند ایمان بیاورند به مذهب فکر میکنم: آدم میتوانست آن را برادری بی پدران نام نهد، و در کنار محرابش، جائیکه هیچ شمعی نمیسوزد، کشیشی که در قلبش صلح ساکن نیست با نان نامقدس و جام خالی مراسم عشاء ربانی را به جا خواهد آورد. هر آنچه حقیقیست باید به مذهب مبدل گردد. درست مانند ایمان باید بی ایمانی هم مناسک خود را دارا باشد. او هم شهدایش را کاشته است، به این خاطر باید او هم مقدسین خود را برداشت کند و خدا را هر روز به این خاطر که خود را از انسانها مخفی نگاه داشته است شکر گوید.
ایمان یا کفر، هیچ چیز اجازه ندارد از خارج بر من تحمیل شود. تمام نشانهها باید آفریدههای خود من باشند. معنویت فرمش را باید خود بیافریند. من اگر رمز و  رازش را در خود پیدا نکنم، بنابراین آن را هرگز نخواهم یافت و اگر در خود من وجود نداشته باشد، بنابراین هرگز به من اعطاء نخواهد گشت.
من قادر به باور کردن هر آنچه مربوط به ایمان میگردد هستم، به شرطی که کاملاً باور نکردنی باشند.
چه چیز باور نکردنیتر از آن چیزیست که آدم یک بار صادقانه باورش میکرده؟ آیا بعیدتر از آنچه آدم خود انجامش داده یافت میگردد؟
بشریت میتواند به آنچه ناشدنیست باور آرد، اما به چیزهای بعید هرگز.
ادیان وقتی حقیقتشان معلوم میگردد از بین میروند. علم بایگانی ادیان منقرض شده است.
"مذهب؟" "جانشین محبوب برای ایمان."
شکگرائی آغاز ایمان است.
بیدار ماندن گاهی خیلی سخت است، مخصوصاً در کلیسا، اما خوابیدن اصلاً کار سختی نیست.
با این حال من میگویم، که او باید یک شال ابریشمی سیاه در کمد داشته باشد، برای کلیسا چنین چیزی همیشه مناسب است.
آنچه مربوط به کلیسا میگردد، من چیزی بهتر برای فرهنگ یک کشور نمیتوانم تصور کنم بجز موجود بودن اجتماعی از انسانها که وظایفشان به چیزی مافوق طبیعی باور کردن است، هر روز معجزه کنند و نیروی اسطوره سازی را زنده نگاه دارند که برای فانتزی چنین عمدهاند. اما در کلیسای انگلیسی تنها کسی به افتخار نائل می‏گردد که قادر به شک کردن باشد و نه آن کسی که قادر به باور کردن است. فقط در کلیسای ما فرد شکگرا در کنار محراب میایستد و توماس مقدس به عنوان هیبت ایدهآل حواری معتبر است.
عقاید نه به این دلیل که منطقیاند مورد قبول واقع میگردند، بلکه چون آنها تکرار میگردند.
کشیشها آسمان را از مردم دزدیدهاند.
بشریت خیلی مدیون ضعف پاپهاست. پاپهای خوب به بشریت چیزهای وحشتناکی تحمیل کردند.
من به معجزه معتقد نیستم. من معجزات زیادی دیدهام.
پسران گمشده همیشه بازمیگردند.
آنچه را که این قرن میپرستد ثروت است. خدای این قرن ثروت است. برای داشتن کامیابی باید مالک ثروت بود. داشتن ثروت به هر قیمتی.
نهیلیستی که هر اقتداری را رد میکند، زیرا قدرت را بعنوان چیزی بد شناخته است و  به هر رنجی خوش آمد میگوید، زیرا از این طریق به شخصیتش تحقق میبخشد، یک مسیحی حقیقیست و برای او ایدهآل مسیحیت یک حققیقت است.
اقرار میکنم که فکر ایده رستگاری به سختی قابل درک کردن است. اما فکر میکنم که از زمان مسیح جهان مرده از خواب بیدار گشته و با ظهور او ما شروع به زندگی کردهایم. من فکر میکنم که بهترین مدرک برای تجسم افکار مسیحیت توسط اعمال و افکار انسانهای اصیل و نه توسط تعاریف داستانهای متغییر و تأیید نشده عرضه میگردد.
"خودت را بشناس!" بر سر در جهان دوران آنتیک نوشته شده بود. بر سر در جهان دوران تازه نوشته خواهد گشت "خودت باش".
پیام مسیح به مردم خیلی ساده این است: "خودتان باشید". این رمز و راز مسیحیت است.
وقتی عیسی مسیح از فقرا حرف میزند، منظورش شخصیتهاست، و وقتی از ثروتمندان حرف میزند، منظورش در اصل کسانیاند که شخصیتشان را تکامل ندادهاند.
عیسی مسیح میخواهد بگوید که انسان نه توسط آنچه که دارد و نه حتی توسط آنچه که انجام میدهد، بلکه فقط توسط آنچه که او است به کمال خواهد رسید.
شخصیت چیز بسیار مرموزی‎‎ست. آدم نمیتواند یک انسان را همیشه بنا به رفتارش قضاوت کند. ممکن است کسی قوانین را رعایت کند و با این حال آدم بدی باشد. ممکن است قانون را بشکند و با این حال آدم شریفی باشد. شاید که لکه ننگی برای اجتماع باشد و توسط این جرم به کمال حقیقیاش دست یابد.
و در نتیجه فقط کسی زندگی مسیحواری میگذراند که کاملاً خودش باقی مانده باشد.
عیسی مسیح زندگی را با نگاه یک هنرمند میبیند، او میداند که نیروی انکار ناپذیر قانون کمالی که شاعران میخوانند، مجسمه ساز در برنز میاندیشد و نقاش جهان را باید آینه احساساتش سازد، چنان بی چون و چرا و مطمئن، همانطور که درخت زالزالک در بهار شکوفه میدهد و دانه را وقت درو به طلا مبدل میسازد و ماه بر روی مسیر از پیش تعیین شدهاش باید از سپر به داس و از داس به سپر تبدیل بشود.
جای مسیح در نزد شاعران است. تصور او از انسان مستقیم از قدرت تخیلش سرچشمه میگیرد و میتواند فقط توسط آن تحقق یابد. آنچه برای پانتئیستها Pantheist خدا بود، برای او انسان بود. او اولین نفری بود که نژادهای از هم جدا را به عنوان یک واحد دید. قبل از آمدن او خدایان و مردم وجود داشتند. فقط او بود که دید بر قله زندگی فقط خدا و انسان ایستادهاند، و چون توانائی افسانهای همدردیاش به او گفت که در او هر دو جان گرفتهاند، بنابراین او خود را گاهی پسر خدا و گاهی پسر انسان مینامید. او بیش از هر شخصیتی در تاریخ در ما حس شگفت‌انگیزی را که دوران رمانتیک همیشه به آن تذکر داده بیدار میسازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر