شش دوست دختر کورابلف.

"من بیچارهترین انسانم!"
"چه حرف مهملی!"
"تو باور نمیکنی؟"
"نه، من باور نمیکنم. مگر چه کمبودی داری؟ تو پول داری، دوستانی خوب و قبل از هر چیز موفقیت در نزد خانمها."
کورابلف Korablew به این سو و آن سو قدم میزد، سپس میایستد و با چشمانی غمگین به من نگاه میکند.
"حق با توست. من در پیش خانمها موفقیت دارم."
و بعد از مکثی ادامه میدهد:
"حالا شش دوست دختر دارم."
"فقط شش؟ من فکر میکردم که بیشتر داری. البته نه همه را با هم."
کورابلف فریاد میکشد: "همه را نه با هم؟ اما من با هر شش نفر همزمان دوستم!"
من متعجب میپرسم: "خب، بگو ببینم ــ چه احتیاجی به شش دوست دختر داری؟"
او سرش را پائین میاندازد.
"طور دیگر نمیشود، این را باید درک کنی. من انسان فاسدی نیستم. من اگر زنی را پیدا کنم که قلبم را پر سازد روز بعد حتماً با او ازدواج خواهم کرد. اما این غیر ممکن است ــ عشق من کور نیست. وقتی من زنی با چشمان زیبا و صدائی ملیح میبینم، اما ــ او باریک اندام نیست، او دستهای کوتاه و مسخرهای دارد. بار دیگر زن بسیاز زیبائی را میشناسم، اما حالا او متأسفانه احساساتیست. این برای مدت کوتاهی قابل تحمل است، اما آدم نمیتواند برای مدتی طولانی آن را تحمل کند. بنابراین من دوباره جستجو میکنم، و به این ترتیب به شش زن برخورد کردم که همگی با هم آنطوری هستند که میخواهم داشته باشم."
من سرم را تکان میدهم، به او نگاه میکنم و میگویم:
"بنابراین بجای فقط یک زن یک موزائیک است!"
"تقریباً ... اما اگر تو میدانستی که چه قیمتی باید پرداخت! من حافظه بدی دارم، خیلی حواسم پرت است و باید کلی چیزها بدانم که اصلاً نمیتوانی فکرش را بکنی. چند تائی از آنها را من یادداشت میکنم، این تنها راه ممکن است."
"چه یادداشت میکنی؟"
او دفتر یادداشتش را از جیب خارج میسازد و میگوید:
"مسخرهام نکن، خیلی جدیاند. من بعضی از آنها را برایت میخوانم:
هلنا Helena، یک دختر خوب و آرام. دندانهای عالی. باریک اندام. آواز میخواند، پیانو مینوازد، دوست دارد لیلیا خطابش کنند. گل مورد علاقهاش رز زرد رنگ است. شوخ طبع است. نوشیدن شامپاین را دوست دارد. بسیار پرهیزکار است، آدم باید در باره مذهب مواظب حرف زدن خود باشد. آدم اجازه حرف زدن با او در باره دوستش کیتی Kitty را ندارد. بسیار حسود است.
کیتی، یک مخلوق کوچک و بامزه. وقتی آدم گوشش را میبوسد داد میزند. نباید در حضور غریبهها او را در آغوش گرفت! عاشق گل سنبل است، فقط شراب سواحل رود راین را مینوشد. خیلی قشنگ میرقصد. شاه بلوط مخلوط با شکر میخورد، پیش او نباید نام هلنا برده شود!"
کورابلف صورت خستهاش را بالا میآورد:
"و به این ترتیب ادامه دارد! گاهی فکر میکنم که من بر لبه پرتگاهی ایستادهام. گاهی کیتی را ناستیا Nastja و ناستیا را کیتی صدا میکنم. بعد اشگ جاری میشود و قیل و قال به راه میافتد."
"و آنها همه به تو وفادارند؟"
"البته. این جریان را سختتر میسازد. برای مثال امروز: من باید ساعت شش و نیم برای غذا خوردن پیش هلنا باشم. اما ساعت هفت ناستیا که آن سوی شهر زندگی میکند منتظرم است."
"میخواهی چکار کنی؟"
"من میخواهم برای لحظهای پیش هلنا بروم و ملامتش کنم، زیرا که من ظاهراً او را با مرد جوانی دیده بودهام. و چون این حقیقت ندارد، او شروع به داد و فریاد خواهد کرد، من برآشفته جوابش را میدهم و با عصبانیت خانه را ترک میکنم."
کورابلف دستش را به سمت کلاهش میبرد و متفکرانه از راه رفتن بازمیایستد.
"چه خبره؟"
او انگشترش را از انگشت درمیآورد و در جیب میگذارد. بعد ساعتش را کمی جلو میکشد و به سمت میز تحریر میرود.
"چکار میکنی؟"
"میبینی، اینجا عکس ناستیا قرار دارد. او میخواهد که عکسش روی میزم قرار داشته باشد. او امروز در خانه انتظارم را میکشد، بنابراین میتوانم آن را در کشوی میز قرار دهم. تو میپرسی چرا من این کار را میکنم؟ شاید کیتی برای چند لحظهای اینجا بیاید و برایم چند خطی بنویسد. بنابراین من عکس او را روی میز قرار میدهم."
"و اگر ماریا Maria بیاید و عکس کیتی را ببیند؟"
"بعد به او خواهم گفت که این عکس خواهر ازدواج کردهام است."
"و چرا انگشتر را از انگشت خارج ساختی؟"
ناستیا آن را به من هدیه کرده. هلنا نمیخواهد که من آن را در انگشت کنم. بنابراین وقتی میتوانم آن را در انگشت کنم که با عصبانیت از پیش او بیرون رفته باشم. بعلاوه باید مواظب کراوات هم باشم، من باید ساعتم را جلو یا عقب بکشم، باید به سرایدار پول بدهم تا مرا به یاد همه چیز بیندازد، که هر یک از شش دوست دخترم به من دیروز چه گفتهاند. در یک کلمه ــ من بیچارهترین انسانم!"
او دستم را میفشرد و اتاق را ترک میکند.
*
من بعد از او میروم و تقریباً یک ماه تمام کورابلف را نمیبینم. دو بار تلگرافهای عجیبی از او بدستم میرسد:
"ما در دوم و سوم ماه فوریه با هم در فنلاند Finnland بودیم، هنگام دیدن هلنا اشتنباه نکنی."
تلگراف دوم از این قرار بود: "انگشتر پیش توست، تو آن را به یک جواهر فروشی دادهای، میخواهی که شبیهاش را برایت بسازند. این را به ناستیا میگوئی."
هنگامیکه من یک بار تصادفاً ناستیا را میبینم، برایش تعریف میکنم که من از کورابلف یک انگشتر قرض گرفتهام تا برای خودم شبیهاش را سفارش دهم. ناستیا به هیجان میآید:
"و من اینهمه سر و صدا راه انداختم! خدا را شکر که این حقیقت دارد! میدانید که او برای دو هفته به مسکو رفته است؟"
"که اینطور؟ آهان، من آن را میدانم."
بعد دیرتر خبردار میشوم که کورابلف حقیقتاً در مسکو بوده و در آنجا برایش اتفاق وحشتناکی رخ داده است.
او بعد از بازگشت پیش من میآید.
*
"چگونه اتفاق افتاد؟"
"خدا میداند! یک جیب بر در مسکو دفتر یادداشتم را میدزدد! من گذاشتم آگهی چاپ کنند، پاداش زیادی وعده دادم، اما پیدا نشد که نشد. حالا در برابر یک فاجعه ایستادهام."
"سعی که از حافظهات کمک بگیری و دوباره یادداشت کنی!"
"تو خیلی راحت حرف میزنی. من این دو هفته را به استراحت پرداختم و همه چیز را فراموش کردهام! من نمیدانم که آیا ماریا رز زرد رنگ دوست دارد یا از آن متنفر است. به چه کسی قول ادکلن از مسکو دادهام؟ برای چه کسی دستکش آوردهام؟ و چه کسی اینها را به صورتم پرتاب خواهد کرد، آه خدای من! چه کسی به من کراوات قرمز پر رنگ را هدیه داده با این قول که من آن را همیشه ببندم؟ چه کسی از من خواست که کلاه سبز را دیگر هرگز بر سر نگذارم و عکس چه کسی را از چه کسی باید پنهان کنم؟"
"شیطان بیچاره! کاش میتوانستم کمکت کنم ــ انگشتر را ناستیا به تو هدیه داده، درسته؟ این را هلنا نباید بداند. و وقتی کیتی میآید باید عکس ماریا را مخفی ساخت، وقتی ناستیا بیاید نباید آن را مخفی کرد، برای یکی از آنها عکس خواهر ازدواج کرده توست، اما نمیدانم که آیا عکس کیتی یا ماریا عکس خواهر توست."
او مرددانه میگوید: "من هم نمیدانم! لعت به شیطان، با این وجود من میروم آنجا!"
"انگشتر را به انگشت کن!"
"ماریا از انگشتر چیزی نمیداند!"
"کراوات قرمز پر رنگت را ببند!"
"اگر فقط میدانستم که چه کسی آن را به من هدیه داده است! شاید ماریا از قرمز پر رنگ متنفر باشد! خب، بی تفاوته ..."
*
من تمام شب را نگران دوستم بودم. صبح روز بعد پیش او رفتم. او خسته و از پا افتاده پشت میز تحریر نشسته بود و چیزی مینوشت.
"خب، چه خبر تازه؟"
دستش حرکت خستهای داشت.
همه چیز تمام شد. من دوباره تنها هستم."
"چه اتفاقی افتاده؟"
"یک رسوائی. من دستکش را از چمدان درآوردم و پیش او راندم. من به او گفتم، <لیلیای عزیزم، بفرما تمام چیزهائی که تو مایل بودی. من بلیط هم برای اپرا تهیه کردم، چون تو از اپرا لذت میبری.>
او جعبه را برداشت، آن را گوشهای پرتاب کرد، خود را روی مبل انداخت و بلند شروع به گریستن کرد:
<بروید پیش لیلیایتان و این دستکش را به او هدیه بدهید. شما میتوانید با او هم به اپرا بروید. اپرا مرا خوشحال نمیکند.>
من خواهش کردم: <اما، ماروسیا  Marussja، این یک سوء تفاهم بود!>
<البته که یک سوء تفاهم بود، زیرا من از بدو تولد سونیا Sonja نامیده میشوم. خواهش میکنم خانهام را ترک کنید!>
از خانه او پیش هلنا میرانم، فراموش کردم انگشتر را در انگشت کنم، برایش  شاه بلوط مخلوط با شکر میبرم و میپرسم: <چرا کیتی من چنین چشمهای غمگینی دارد؟>
او گلدانی به طرف سرم پرتاب میکند.
بعد پیش کیتی میروم. او مهمان داشت. من او را پشت پرده میبرم و گوشش را میبوسم. او کشیدهای به گوشم میزند و بیرونم میکند. من پیش ماروسیا و ناستیا و ماریا میروم، همه جا مانند هم. من آدم بیچارهای هستم!"     
من میگویم: "کورابلف، چیزی به یاد آوردم. چه اتفاقی خواهد افتاد اگر یکی از آنها تو را ببخشد؟"
او به من نگاه میکند. "اگر یکی مرا ببخشد؟ خب، تو چه فکر میکنی؟ شاید بعد خواهم دانست که کدامشان مناسبتر است ..."
من بلند میشوم که از او خداحافظی کنم. زنگ تلفن به صدا میآید. کورابلف گوشی را برمیدارد. هلنا بود.
کورابلف میگوید: "توئی؟ دیگر عصبانی نیستی؟ کوچولوی من، متشکرم ازت! امشب ــ هر وقت تو بخواهی. خداحافظ!"
بعد به سمت من میچرخد، نفس عمیقی میکشد و میگوید: "هلنا بود."
من به او تبریک میگویم و دستش را میفشرم. در این لحظه زنگ تلفن دوباره به صدا میآید.
کورابلف با تعجب میپرسد: "ماروسیا؟ تو با من تماس گرفتی؟ تو مرا میبخشی؟ هوم ــ البته، کبوتر کوچکم! امشب؟ من خواهم آمد. خداحافظ!"
او به طرف من میچرخد و درمانده به من نگاه میکند. من سرم را با خشم حرکت میدهم. او شروع به صحبت میکند: "بذار برات توضیح بدم ...". زنگ تلفن به صدا میآید.
من میشنوم که کورابلف میگفت: "ماریا؟"
در این وقت من کلاهم را به سر میگذارم و عصایم را در دست میگیرم و میگویم "تو بیش از حد پیش خانمها شانس داری ــ به تو نمیشود کمک کرد، کورابلف!" و در را پشت سرم میبندم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر