هنر و حقیقت.

همه هنرها کاملاً بی فایدهاند.
همه هنرها همزمان سطح روئی و نمادند.
کسی که در عمق سطح روئی نفوذ کند، با مسئولیت خود این کار را میکند.
کسی که نماد را تفسیر میکند، با مسئولیت خود این کار را میکند.
هنر را آشکار و هنرمند را پنهان ساختن هدف هنر است.
هنر آینه نیست، بلکه یک کریستال است و شکلهایش را خود خلق میکند.
تنها چیز جدی در جهان هنر است و هنرمند تنها انسانیست که هرگز جدی نمیباشد.
هیچ حالت روحی و شور و شوقی یافت نمیگردد که هنر نتواند به ما بدهد، و کسیکه راز هنر را گشوده باشد ممکن است بتواند پیش بینی کند که تجربیات ما از چه نوع خواهد گشت.
هدف هنر ساده است و آن تولید شوق و شور است.
هنر زمانی سالم است که زیبائی زمانه ما را بیان کند، و زمانی بیمار است که شروع به استخراج موضوعات خویش از دوران رمانتیک گذشته میکند.
کشف نهائی زمانیست که دروغ، تعریف از زیبائی و چیزهای غیر واقعی هدف اصلی هنر میگردد.
"و هنر؟"
"یک بیماریست."
هنر در حقیقت بیننده را منعکس میسازد و نه زندگی را.
ما میتوانیم انسانی را که چیزی با فایده خلق میکند تا زمانیکه اثرش را ستایش نکند عفو کنیم. تنها دلیل برای خلق چیزهای بی فایده این است که مردم آنها را بیش از اندازه ستایش میکنند.
و با این وجود حقایق هنر نمیتوانند آموزش داده شوند: آنها خود را آشکار میسازند ــ و در حقیقت فقط به کسانیکه برای آموختن و ستایش همه چیزهای زیبا خود را گشودهاند.
من هنر را بعنوان زندگی برای خود حفظ میکنم.
چیزی که هنر توانا به بیانش نباشد یافت نمیگردد.
هدف هنر نواختن الهیترین و بعیدترین آکوردهائیست که در روحمان موسیقی مینوازند؛ و رنگ به خودی خود حضوری عرفانی بر روی لایه سطحی چیزهاست و آهنگ یک نوع دیدهبان.
چیزهای غیر طبیعی زندگی در رابطه با هنر معمولیاند. این تنها چیز در زندگیست که رابطهای معمولی با هنر دارد.
"بنابراین ما باید در همه چیز خود را در کنار هنر قرار دهیم؟"
"در همه چیز. زیرا که هنر ما را مجروح نمیسازد."
بالاترین هنر به بشر خدمت میکند، درست مانند شکوهمندترین طبیعتی که به خود خدمت میکند.
هنر حاصل ریاضی تلاش عاطفی برای زیبائیست. وقتی یک اثر هنری بدون اندیشیدن خلق گردد هیچ چیز نیست.
حقیقت در هنر هویت یک چیز با خود آن چیز است. ظاهری که به قسمت درونی مبدل شود روح گوشت گشته و جسم بی روح است.
فقط طبعی که بتواند توسط فانتزی خویش در یک حالت تخیل عمیق تأثیرات زیبا و تازه دریافت کند قادر است در موقعیتی باشد که یک اثر هنری را محترم بشمارد.
اثر هنری باید بر بیننده تسلط یابد و نه بیننده بر اثر هنری. بیننده باید پذیرا باشد، باید ویولنی باشد که استاد مینوازد. و هرچه کاملتر دیدگاههای ابلهانه، پیشداوریهای احمقانه و ایدههای پوچ خود در باره آنچه هنر چه باید باشد و نباشد را سرکوب کند احتمال بیشتری دارد که او اثر هنری را درک کند و آن را محترم شمارد.
حقیقت بزرگ این است که هنر ابتدا نه به عقل و نه به احساس مراجعه میکند، بلکه فقط به طبع هنری.
همه هنرها غیر اخلاقیاند. زیرا تحریک احساس بخاطر خواست تحریک احساس هدف هنر است، و هر تحریک احساسی بخاطر خواست عمل هدف زندگیست.
زندگی اخلاقی بشر به بخش مهمی از  موضوع اصلی هنرمند تعلق دارد، اما اخلاق هنر از به کار بردن کامل یک وسیله بیان ناکامل تشکیل شده است.
تمام هنرها غیر اخلاقیاند ــ بجز آن شکلهای کم ارزشتر هنرهای نفسانی یا آموزشی که تلاش میکنند به مردم خوب و مردم بد سیخ بزنند. زیرا عمل از هر نوعش در حیطه علم اخلاق است. هدف هنر اما ساده است و میخواهد حالت روحی خوبی تولید کند.
وقتی مشاهده یک اثر هنری باعث تحریک نوعی از فعالیت گردد بنابراین اثر یا دارای کیفتی درجه دو است یا عمق آن برای بیننده بسته مانده. یک اثر هنری بی فایده است، همانطور که یک گل بی فایده است. یک گل برای شادی خویش شکوفا میگردد. تماشای آن برای ما لحظهای شادی به بار میآورد. چیزی بیشتر از این در باره رابطه ما با گل نمیتوان گفت.
اگر هنر خود را از مشکلات روزمره اجتماع دور نگاه دارد به هیچ وجه خرابی به بار نمیآورد. از این طریق هنر بهتر مؤفق میشود آنچه را که ما در درون خود میستائیم در برابر چشمانمان آورد.
زندگی با واقع گرائی خود موضوع هنر را خراب میسازد. غیر واقعی را واقعی ساختن متعالیترین لذت است.
بیزاری قرن نوزده بر ضد دوران واقع گرائی خشم کالیبان Caliban است که چهرهاش را در آینه میبیند.
بیزاری قرن نوزده بر ضد دوران رمانتیک خشم کالیبان است که چهرهاش را در آینه نمیبیند.
یک هنرمند باید آثار زیبا خلق کند، اما چیزی از زندگی شخصی خود به آن نیفزاید. ما در زمانهای زندگی میکنیم که در آن انسانها با هنر طوری معامله میکنند که انگار هنر نگارش شرح زندگیست. ما حس انتزاعی برای زیبائی را از دست دادهایم.
هرچه ما بیشتر تحصیل هنر کنیم به همان نسبت کمتر برای طبیعت نگران میگردیم.
بی شک طبیعت نیات خوبی دارد، اما همانطور که ارسطو یک بار گفت، طبیعت اما نمیتواند آن را اجرا کند. وقتی من یک منظره را مشاهده میکنم همزمان تمام کاستیهایش را هم میبینم. اما خوشبختانه طبیعت ناقص است وگرنه هرگز هنر ایجاد نمیگشت. هنر اعتراض پر روح ماست، تلاش جسورانه ما که به طبیعت محل واقعیش را نشان دهیم.
ندای کلی زمانه چنین است: "بیا بگذار که ما به زندگی و طبیعت بازگردیم، آنها هنر را از نو برایمان خلق میکنند و ضربات نبضشان را زنده میسازند، آنها به گامهای هنر بال و به دستهایش نیرو میبخشند." اما افسوس! تلاشهای دوستانه و خیرخواهانه ما به کجراه میروند. طبیعت همیشه از زمان عقب میماند. و زندگی ــ وسیلهای برای جدائیست که هنر را ضعیف میسازد، دشمنیست که خانه را با خاک یکسان میسازد.
گرچه ممکن است متناقض به نظر آید ــ و تناقضها چیزهای خطرناکیاند ــ، اما این حقیقت دارد که زندگی خیلی بیشتر از هنر تقلید میکند تا هنر از زندگی.
یک هنرمند بزرگ شخص خیالیای اختراع میکند و زندگی تلاش میکند آن را تقلید و به شکل ساده و قابل فهمی تولید کند.
زندگی بهترین و تنها شاگرد هنر است.
شوپنهاوئر Schopenhauer که تفکر مدرن را مقرر نموده بدبینی را تحلیل کرده اما مخترع بدبینی هاملت است. انسانها مالیخولیائی گشتهاند، زیرا یک بازیگر تآتر یک بار به بیماری مالیخولیا دچار گشت. نهیلیست، این فدائی عجیب بی ایمان که بی اشتیاق به سمت تیر میرود و برای چیزی که به آن ایمان ندارد میمیرد فقط محصول خالص ادبیات است. او توسط تورگنیف Turgenjew اختراع گشته و داستایفسکی Dostojewski آن را کامل ساخته است.
ادبیات همیشه از زندگی سبقت میگیرد. او از زندگی تقلید نمیکند، بلکه به آن آنطور که میخواهد شکل میدهد. قرن نوزدهم آنطور که ما آن را میشناسیم تا حد زیادی اختراع بالزاک Balzac است.
اگر که امپرسیونیستها Impressionist آن مههای قهوهای رنگ شگفت انگیزی را که در میان خیابانهایمان عبور میکنند و لامپهای گازسوز را میپوشانند و خانهها را به سایههای وحشتناک مبدل میسازند بوجود نمیآوردند؟ از چه کسی بخاطر این مههای نقرهای با ارزش که بر روی رودخانههایمان بخار میگردند و پلهای دایره شکلی که قایق شناور را در خطوط ظریف فریبندگی زودگذری میپوشانند باید سپاسگزار بود، اگر که نه از آنها و از اساتیدشان؟ تحول غیر معمولی که در طول ده سال گذشته در شرایط آب و هوای لندن انجام گرفت باید تنها و تنها به حساب یک شکل هنری خاص گذاشت.
طبیعت به هیچ وجه مادر اولیهای نیست که ما را به دنیا آورده است. او را ما خلق کردهایم. این نیروی تصور ماست که به آن روح میبخشد. چیزها وجود دارند زیرا که ما آنها را میبینیم، و آنچه را ما میبینیم و آنطور که آنها را میببینیم بستگی به هنرهائی دارند که ما را تحت تأثیر خود گذاشتهاند. تفاوت بزرگیست میان آنچیزی که ما با دقت نگاه میکنیم و یا آن را فقط میبینیم. آدم تا زمانیکه زیبائی چیزی را نبیند هیچ چیز نمیبیند، بعد، و ابتدا بعد با دیدن زیبائی آن چیز زنده میگردد. حالا مردم مه را میبینند، نه به این خاطر که مه وجود دارد، بلکه چون شاعر و نقاش رازهای زیبائی چنین پدیدهای را آشکار میسازند. شاید قرنها در لندن مه وجود داشته است. این را من حتی کاملاً مطمئنم. اما هیچکس آن را ندید، و به این خاطر ما چیزی در باره آن نمیدانستیم. آنها وجود خارجی نداشتند، تا اینکه هنر آن را اختراع کرد.
هنر فقط در مسیر خویش میتواند خود را گسترش دهد. هنر هرگز نشانه دورانی نیست، عصر و دوران نشانههای هنرند.
یک شیء در طبیعت وقتی ما را به یاد شیئی در هنر اندازد بسیار جذابتر میگردد، اما یک شیء در هنر بر عکس برنده هیچ زیبائی واقعی نمیگردد، زیرا آن ما را به یاد شیئی در طبیعت میاندازد. تأثیر اولیه زیبائی یک اثر هنری توسط مقایسه یا جستجوی شباهت ایجاد نمیگردد.
یک سوراخ واقعاً عالی جا گلی روی یقه کت تنها حلقه اتصال بین هنر و طبیعت است.
هر هنر بد توسط بازگشت به زندگی و طبیعت پدید میآید و زمانی که آن را به آرمان افزایش میدهند. ممکن است گاهی زندگی و طبیعت بعنوان ماده خام مورد استفاده قرار گیرند، اما قبل از آنکه بتوانند فایدهای واقعی به هنر برسانند باید منطبق با هنر گردند. به محض اینکه هنر از وسیله بیان خلاقهاش صرفنظر کند از همه چیز چشم میپوشد.
رئالیسم بعنوان یک روش مغالطه کاملیست، و دو چیزی که هر هنرمندی باید از آنها بر حذر باشد شکل و محتوای مدرن میباشند.
تنها چیزهای واقعی آنهائیند که به ما مربوط نیستند.
گذشته بدون معناست. حال بی وزن است. فقط با آینده است که باید مناقشه کرد. زیرا گذشته آن چیزیست که نباید انسانها میبودند و حال آن چیزیست که نباید باشند. آینده چیزیست که هنرمندان هستند.
هنرمند خالق چیزهای زیباست.
هیچ هنرمندی مایل به اثبات چیزی نیست. حتی حقیقت را هم میشود اثبات کرد.
هیچ هنرمندی تمایلات اخلاقی ندارد. گرایش اخلاقی در نزد یک هنرمند روش نابخشودنی تظاهر کردن است.
هنرمند هیچگاه رفتارش بد نیست. هنرمند میتواند همه چیز را بیان کند.
فکر و زبان برای هنرمند وسایل یک هنرند.
عیب و فضیلت برای هنرمند مواد یک هنرند.
هدف هنرمند کمال است.
شادیای را که یک هنرمند هنگام خلق یک اثر هنری احساس میکند یک شادی کاملاً شخصیست و فقط بخاطر این شادیست که او خلق میکند. هنرمند هنگام کار فقط موضوع خود را میبیند. هیچ چیز دیگری برایش جالب نیست. این فکر که دیگران در باره آن چه خواهند گفت به ذهنش نمیرسد. او کاملاً شیفته کار خود و نسبت به بقیه بی تفاوت است.
زندگی هنرمند توسعه نفسانی خویش میباشد. تواضع در نزد هنرمند یعنی اینکه او آماده هر تجربهایست، درست مانند عشق که در نزد هنرمند آن حس زیبائیست که جهان از بدن و روحش پرده برمیدارد.
در واقع هیچ چیز برای هنرمند جوان مانند داشتن تصوری از آرمان زیبائی خطرناکتر نمیباشد؛ این او را مدام به سمت ضعفی مضحک یا انتزاعی بی روح اغوا میسازد. اما اگر بخواهند آرمان را کسب کنند بنابراین اجازه ندارند وجود زنده آن را لخت سازند. آنها باید آن را در زندگی بیابند و در هنر از نو خلق کنند.  
هیچ هنرمند بزرگی هیچ چیزی را آنطور که واقعاً است نمیبیند. اگر بتواند این کار را بکند دیگر هنرمند نیست.
توسط هنر، و فقط هنر به کمال خود خواهیم رسید.
یک اثر هنری نتیجه منحصر به فرد یک طبع منحصر به فرد است. زیبائیش بر پایه این واقعیت بناست که خالق و او یکی میباشند.
هنر یکی از شدیدترین اشکال فردگرائیست که جهان میشناسد.
یک هنرمند واقعی به خود معتقد است، زیرا که او کاملاً خودش میباشد.
فقط حد متوسط پیشرفت میکند. یک هنرمند در دایرهای از آثار هنری در حرکت است که اولین اثر کمتر از آخرین اثر کاملتر نیست.
توسط شعر خود را ورشکست ساختن افتخار است.
گاهی من فکر میکنم که زندگی هنرمندان یک خودکشی شیرین و طولانیست، و من از این بابت متأسف نیستم.

_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر