چگونه من یک دروغگو گشتم.

هر کسی که مرا از کودکی میشناسد میتواند شهادت دهد که هیچ کودکی بیشتر از من عاشق حقیقت نبوده است. به هر چیزی که شما بخواهید عادت داشتم ــ بجز دروغ گفتن!
شاید این یک شوخی، یک شوخی فریب آمیز باشد! ــ اما دروغ در من احساسی مانند دریازدگی مسافری که برای اولین بار با کشتی سفر میکند زنده میسازد.
*
من روزی در لیتینی پروسپکت Liteiny Prospekt با درشکه میراندم. ما از لیتنینه Liteynaja به نیوفسکا Newski رسیدیم و میخواستیم از آنجا به ولادیمیرسکا Wladimirskaja برانیم. ناگهان اسب صدای بوق ماشینی را میشنود. اسب میایستد، یک ماشین به کابین درشکه برخورد میکند، درشکه واژگون میگردد، اسب میافتد، مال بند میشکند. من بر روی سنگفرش خیابان پرتاب میشوم، درشکهچی بر روی اسب میافتد.
وقتی من از زمین بلند میشوم فریاد میزنم: "درشکهچی! از اسب بخزید پائین، شما که سوارکار نیستید. بروید به خانه."
تقریباً بیست نفر به سمت من دویدند. من به افسر پلیس که در بین افراد بود گفتم:
"آیا میتواند درشکه دیگری خبر کنید؟ من باید فوراً بروم."
"آیا صدمه دیدهاید؟"
"ممنون، دستم کمی پیچ خورده، تقصیر خودمه، چون بد جوری زمین خوردم."
"اجازه دارم کارت شناسائیتان را ببینم."
"من مقصر نیستم. من در کابین درشکه نشسته بودم و ..."
"شما مقصر نیستید. درشکهچی مقصر است."
"پس کارت شناسائی او را درخواست کنید. بعلاوه او هم مقصر نیست. وقتی دید که اسب به سمت ماشین میدود بلند فریاد کشید. او تصور میکرد با این کار اسب را خواهد ترساند. شما حتماً میدانید که وقتی یک اسب بترسد بنابراین به سرعت از کنار مانع دور میشود. اما اسب ما با این قاعده آشنا نبود و ایستاد. به این ترتیب ماشین هم به درشکه برخورد کرد."
"ماجرا را از ابتدا تعریف کنید."
"هر جور مایلید. دیشب یک تلگراف رادیوئی داشتم: فوری پیشم بیا. کبوتر کوچک تو."
"این برای من جالب نیست ــ تعریف کنید که شما چگونه راندید."
"ما از میان لیتنینه به سمت نیوفسکا میراندیم. ناگهان از کنار ما بوق یک ماشین به صدا میآید. اسب به وحشت میافتد، میایستد. راننده نمیتواند ماشین را متوقف سازد و به درشکه میزند ..."
"بسیار خب. و حالا خواهش میکنم نام، شغل و آدرستان را بگوئید."
من پس از به پایان رساندن این تشریفات توانستم به خانه بروم.
*
پس از این حادثه پانزده ساعت را آرام گذراندم.
فردای آن روز حدود ساعت هفت تلفن به صدا میآید.
"سلام! آیا توئی؟"
"بله، خودمم. آه، این توئی، پلیکانو Pelikanow؟ چرا صبح به این زودی زنگ میزنی؟"
"عزیزم، وضع سلامتیات در چه حال است؟ من خیلی دلواپسم! این ماشینها!"
"از کجا باخبر شدی؟"
من در روزنامه خواندم. تعریف کن، چطور اتفاق افتاد!"
"تو که آن را در روزنامه خواندی."
"نه، تو خودت تعریف کن. روزنامهها هرگز حقیقت را نمینویسند."
من ماجرا را تعریف میکنم:
"ما از میان لیتنینه به سمت نیوفسکا میراندیم و میخواستیم به ولادیمیرسکا برویم، ناگهان صدای بوق ماشینی بلند میشود، اسب میترسد، میایستد، ماشین به درشکه میزند، درشکه واژگون میگردد، اسب به زمین میخورد، درشکهچی بر روی اسب میافتد، من به زمین پرتاب میشوم، کمی دستم زخمی میشود. دردش از بین رفته، اما مال بند شکست."
"وحشتناکه! خداحافظ!"
مشغول دور شدن از تلفن بودم که تلفن زنگ میزند و من باید دوباره برمیگشتم.
صدای شیرین کبوتر کوچکم میگوید: "سلام، آیا شمائید؟"
"بله، صبح بخیر! حالت چطوره؟"
"متشکرم. شما در بستر نیستید؟ پس تصادف چندان خطرناک نبوده. من نگران شده بودم! چطور اتفاق افتاد؟"
"در روزنامه نوشته شده ..."
"خودتون تعریف کنید."
"من آه خفیفی میکشم و میگویم:
"ما از میان لیتنینه به سمت نیوفسکا میراندیم، سپس در ولادیمیرسکا ناگهان از کنارمان بوق ماشینی به صدا میآید، اسب وحشت میکند، میایستد، ماشین به درشکه برخورد میکند ــ ما بر روی زمین میافتیم. یکی از دندههایم درد میکند، اما مال بند سالم ماند."
"دوست بیچارهام، شما تب کردهاید! من امروز پیش شما خواهم آمد. خداحافظ!"
به سومین پرسش تلفنی جواب کوتاهی میدهم:
"مسیر: لیتنینه، نیوفسکا، ولادیمیرسکا. بوق ماشین. تصادف. درشکه و اسب واژگون میشوند. من به کناری میافتم. درد. مال بند شکست. حالا همه چیز روبراه است. پایان!"
بعد از چهارمین زنگ تلفن ــ تعریف کوتاه از تصادف:
"برو به جهنم!"
من خودم را روی کاناپه میاندازم و شروع میکنم به فکر کردن:
در واقع مردم بیچاره اصلاً مقصر نیستند. آنها میخواهند مشارکت خود را به من ثابت کنند. آدم باید عادل باشد. یک داستان را ده بار به یک شکل تعریف کردن خسته کننده است. اما هرکس آن را برای اولین بار میشنود و نمیشود هر کسی که احوالم را میپرسد به جهنم فرستاد! شاید من صد بروشور تصویر دار با شرح مفصلی چاپ و در میان دوستانم پخش کنم. نه، این بی معنیست؛ تا من بروشورها را از چاپخانه بگیرم تمام دوستانم تلفن کردهاند. بهتر این است که آنها را برای نوشیدن چای دعوت و داستان را برایشان تعریف کنم. اما این هم ناممکن است! آنها دسته جمعی نخواهند آمد و من باید برای تک تک آنها داستان را تعریف کنم ...
من وضعیت ناامیدانهای داشتم و راه چارهای نمیدانستم ...
زنگ تلفن مجبورم ساخت کاناپه را ترک کنم.
"سلام! آیا شمائید؟
"بله! شما میخواهید جزئیات بیشتری در باره تصادف بدانید؟ روزنامه را بخوانید!"
"روزنامهها همه چیز را تحریف میکنند!"
من ناگهان با عصبانیت میگویم: "بله، حق با شماست. روزنامهها دروغ میگویند. حقیقت را گوش کنید: من در خیابان لیتنینه میرانم، در کنارم یک دوست قدیمی نشسته است، سفیر انگلیس. او به اطراف نگاه کرد و گفت: «ما را تعقیب میکنند». ــ «توسط چه کسانی؟» ــ «توسط یک فرقه هندی که انساها را خفه میکنند ... زمانیکه من فرمانده در گردان دهم بودم گذاشتم بسیاری از آنها را دار بزنند، و حالا ...» او هنوز حرفش را به پایان نرسانده بود ــ ناگهان یک فریاد بلند ــ از یک ماشین پنج هندی بیرون میپرند، چرخهای درشکه ما را میگیرند و آن را واژگون میسازند. فرمانده گردنبندش را که یک طلسم به آن آویزان بود میکند، آن را به افراد هندی نشان میدهد و به زبان هندی چند کلمه به آنها میگوید ــ آنها فوری فرار میکنند."
"وحشتناکه! روزنامهها آن را طور دیگری نوشته بودند!"
"حرفت را باور میکنم!"
*
"سلام! بله، من! بدیهیست. تصادف وحشتناکی. شما میخواهید از زبان خودم بشنوید؟ باشه. ما در لیتنینه میرانیم، در پیادهرو سایهای میبینیم که ایستاده، میغرید ..."
"یک ماشین در پیادهرو!"
"ماشین یعنی چه؟ آن شاه ببرها بود!"
"بس کنید؟ چی دارید تعریف میکنید؟ چطور یک ببر به نیوفسکا میآید؟"
"او از سیرک فرار کرده بود! چیز عجیبی نیست: هر روز چنین چیزی پیش میاد! با یک جهش بزرگ به درشکه حمله میآورد و درشکه را واژگون میسازد ـ جان ما در خطر بود. خوشبختانه یک تیرانداز از آنجا عبور میکرد. او با اسلحهاش نشانه میگیرد، شلیک میکند و گلوله به ببر اصابت میکند و ما نجات مییابیم ..."
خدای من، مرد شکارچی از کجا آمد؟"
"از سیرک! یک تیرانداز که در سیرک کار میکرد و میتوانست کوچکترین هدف را مورد اصابت گلوله قرار دهد."
"اما در روزنامهها ..."
"آه، در روزنامهها ــ روزنامهها دروغ مینویسند!"
*
"ممنون از اینکه شما شخصاً به دیدارم آمدهاید. مهربانی شما را میرساند! من هنوز نتوانستهام کاملاً به خود بیایم ..."
"برایم از جزئیات تعریف کنید، روزنامه حتماً به جزئیات نپرداخته است. من مایلم از زبان خودتان آن را بشنوم!"
"بله، روزنامهها دروغ میگویند. اولاً تصادف در نیوفسکا رخ نداد، بلکه در آپارتمانم."
"در آپارتمانتان؟ یک درشکه با اسب ــ یک ماشین؟"
"بله، تصورش را بکنید!"
"چی میگید ..."
"من ادعا نمیکنم که ماشین بزرگ بود. ماشین کاملاً کوچکی بود ــ من برای پسرم یک ماشین اسباب بازی خریدم."
"و اسب؟"
"یک اسب چوبی بود. پسرم بر روی ماشین چیزهای مختلفی میگذاشت، از جمله پنج کیلو پودر باروت که من برای شکار تهیه کرده بودم. پسرم با ماشینش در اتاق بازی میکرد، با اسب تصادف میکند. پودر باروت منفجر میشود ــ همه چیز در هوا پخش میگردد ــ پسر، ماشین، اسب، پرستار در حال وارد شدن به اتاق ــ همه چیز قطعه قطعه میشود. آدم نمیدانست پرستار در کجا به پایان رسیده و پسر از کجا آغاز میگردد ..."
"وحشتناکه. حالا کجا هستند؟"
"آنها را از آپارتمان خارج ساختند ..."
من تا دیر وقت شب تعریف میکردم. به این ترتیب من یک دروغگو گشتم! و چه کسی مرا به این کار مجبور ساخت؟ انسان‌هائی که نمی‌خواستند حقیقت را از من بپذیرند ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر