حقیقت یا اثر ادبی.

من در رختکن تآتر یک هنرپیشه مشهور نشسته بودم و آرایش کردنش را نگاه میکردم. دستهای لطیف و باریکاش قلم موی کوچک، پودرزنی و ماتیک را سریع میگرفت و بر روی گونهها، ابروها و لبها میکشید.
من به خود گفتم که او دستهای شگفت انگیزی دارد، انگار از مرمر تراشیده شدهاند. او خیلی دلرباست! و بدون اراده با صدائی نیمه بلند گفتم:
"شورا Schura، شما شگفت انگیزید! من از شما خوشم میآید! من شما را دوست دارم!"
او فریاد آهستهای میکشد، دستهایش را عصبی به هم میزند، خود را به سمت من میچرخاند و بعد از یک دقیقه در آغوشم قرار داشت.
"عزیزترینم، عاقبت تو سخن نهائی را بیان کردی. من مدتی طولانی منتظر این کلمات بودم. چرا عذابم میدادی؟ من دوستت دارم!"
من او را ساکت به سمت خود کشیدم و بوسیدمش ...
شورا میخندید.
من میگویم: "بچه، تو مرا حالا به یاد دختر زیبا و ظریف نمایشنامه «گلهای داوودی» انداختی: همان لحظهای که او خود را در آغوش صاحب ملک پرتاب کرد. او هم مانند لحن تو گفت:  «من دوستت دارم!»"
زندگی ما زیبا و بی ابر بود.
گهگاهی با هم مشاجره میکردیم. این نزاعها همیشه بخاطر یک حماقت بود.
ما برای اولین بار زمانی شروع به مشاجره کردیم که من متوجه گشتم وقتی شورا را میبوسم او نگاهش را به آینه میاندازد و بوسه را در آن نظاره میکند ...
من از او دور میشوم و میگویم:
"به چه دلیل وقتی میبوسمت جای دیگری را نگاه میکنی؟! آیا آدم در این لحظه به آینه فکر میکند؟
او با دستپاچگی آشکار جواب میدهد: "ببین، تو مرا کمی ناشیانه در آغوش کشیدی. تو بجای گرفتن کمرم گردنم را گرفتی، و مردها باید کمر یک زن را بگیرند."
من با تعجب پرسیدم: "یعنی چه: باید؟ مگر قانون کتباً تائید شدهای وجود دارد که فقط اجازه گرفتن کمر خانمها را میدهد؟"
یک چنین قاعدهای وجود ندارد. اما تو باید قبول کنی که اگر یک آقا گردن یک خانم را بگبرد غیر عادیست. این کاری کاملاً مضحک است!
من دلخور بودم و با شورا دو ساعت تمام یک کلمه هم حرف نزدم.
بعد او به طرفم لغزید، بازوی لطیف و باریکش را به دور گردنم انداحت و مرا با احساس بوسید و گفت:
"ابله من، چرا فوری این اندازه عصبانی میشوی! من میخواهم از تو مرد ماهر و جالبی بسازم. و بعد میخواهم که تو با کمک من یک نقش بازی کنی. من فقط میخواهم راه را برایت هموار سازم!"
او پس از آن زود به تآتر رفت. عباراتی که گفته بود به نظرم آشنا میآمد. من آنها را یکجائی شنیده بودم. و ناگهان به خاطر میآورم. به تازگی در تآتر نمایش «چرخ زندگانی" اجرا گشت. شورا نقش اصلی را بازی میکرد و وقتی قهرمان داستان را بوسید گفت:
" ابله من، چرا فوری این اندازه عصبانی میشوی!» و غیره ...
من به خودم میگویم: عجیب است، آدم واقعاً نمیداند که در نزد او چه چیزی حقیقت و چه چیزی یک اثر ادبیست!
*
بعد از آن شروع کردم به زیر نظر گرفتن شورا، و کم کم مطمئن گشتم این هنرپیشه است که با من صحبت میکند و نه شورا. گاهی ورای Wera رنجور از درام "بیچارگان" را در برابرم میدیدم، گاهی قهرمان تراژدی "آدم فقط یک بار زندگی میکند" و گاهی هم بانوی اعیان زاده یکی از نمایشهای کمدی را. وقتی دیر به محل ملاقات میرسیدم، شورا را در آنجا نمییافتم، بلکه قهرمان محزونی را میدیدم که دستهایش را به هم میزد و با صدای لرزانی به من میگفت:
"عزیزترینم! من تو را متهم نمیسازم. من تو را برای آمدن به آشیانهام اغوا نساختم! من هرگز به آزادی انسانی که دوستش دارم زیان نمیرسانم. من فقط یک راه خروج میبینم که پاره کردن این زنجیرها را ممکن میسازد ــ و آن مرگ است!"
من عصبی فریاد میزدم: "بس کن! این صحنه پرده دوم از نمایش «زنده بگوران" است. تو نقش اولگا Olga را بازی میکنی!" او لبخند تلخی میزد:
"هاها، تو میخواهی مرا برنجانی ــ قبول! برنجان، تحقیرم کن، فقط یک خواهش از تو دارم: اگر ما از هم جدا شدیم، یک خاطره خوب از من نگاه دار!"
من حرفش را قطع میکنم: "میبخشی، در متن اینطور است ــ یک خاطره وفادارانه. آیا سخنرانی پرده چهارم صحنه هفتم از «مرغ طوفان» رافراموش کردهای؟"
او رنجورانه به من نگاه میکند، در روی صندلی پهن میشود، مخفیانه به آینه نگاه میکند و حالت نشستن و نگاه کردنش را مورد مطالعه قرار میدهد.
عاقبت جریان برایم بیش از حد احمقانه به نظر میرسد و به قصد رفتن پالتویم را میپوشم.
او به من نگاه میکند و هق هق کنان میگوید:
"تو میروی؟"
من با عصبانیت میگویم: "گوش کن بچه! این هم جمله خودت نیست. این جمله از نمایش «زن و هیجان!" است. این جمله را کنتس وقتی شاهزاده را ترک میکرد گفت. تو خودت این نقش را بازی کردی. بر روی صحنه شاید یک سرگرمی باشد، اما این شوخیها در زندگی چه معنا میدهند؟ عشق من به شخص حقیقی توست. من میخواهم شورا را دوست داشته باشم و با شورا صحبت کنم، اما نه با یک هیبت تخیلی که در ذهن نمایشنامه نویسان مختلف به وجود آمدهاند. طبیعی باش!"
چشمهایش پر از اشگ شده بودند، او با شتاب به سمت من میآید، مرا در در آغوش میگیرد، میبوسد و با حالتی عصبی میگوید:
"عزیزترینم، من دوستت دارم! تو دوباره بازگشتی!" سپس دستم را میگیرد، خود را به من میچسباند و از خوشبختی میگرید ...
*
پس از آنکه او را آرام ساختم به اداره رفته و ظهر برای نهار بازگشتم. شورا را نمیشد دوباره شناخت. او کاملاً از نقشهای خود خارج شده بود و کاملاً طبیعی به نظر میآمد. او در اتاق نشیمن به استقبالم آمد، پیشانیم را بوسید، گوشم را کشید و گفت:
"عزیز من، خوب من، الاغ کوچکم آمده است!"
او شب در اولین اجرای یک نمایش بازی داشت. البته من هم در تآتر بودم. در پرده دوم مرد چاقی وارد میشود، او نقش شوهر خیانتکار را بازی میکرد. شورا که نقش همسر او را بازی میکرد به استقبالش میرود، لبخند میزند، پیشانیش را میبوسد، گوشش را میکشد و میگوید:
"عزیز من، خوب من، الاغ کوچکم آمده است!"
تماشاگران بلند شروع به خندیدن میکنند، اما من آنجا نشسته بودم و نمیخندیدم ...
*
من امروز خوشبختترین انسان جهانم. امروز طبیعت واقعی و بکر شورا را شناختم!
من در اتاق نشیمن نشسته بودم و جدیدترین شماره مجله تآتر را ورق میزدم، در این وقت از آشپزخانه صدای شورا را میشنوم. بلند میشوم، درب را آهسته باز میکنم و کمی گوش میکنم. سپس قطرات اشگ بر روی گونههایم جاری میشوند. برای اولین بار صدای شورا را بدون کلمات تآتری میشنوم.
او با رختشوی خانه مرافعه میکرد:
"اینطور رخت میشورند؟ این جورابها چی هستند؟ اینها که اصلاً جورابهای نایلونی من نیستند! اینها از کجا آمدهاند، این سوراخها چی هستند؟ چی؟ اگر نمیتونید رخت بشورید، پس زحمت را کم کنید. بروید کار دیگری بجز رختشوئی پیدا کنید! آیا پیراهنهای شوهرم را اینطور اطو میکنند؟ این یک رسوائیست. چه پایمال کردنی!"
من این کلمات را میشنیدم و آنها برایم مانند موسیقیای بهشتی به گوش میرسیدند. من آهسته به خود میگویم: "این شورا است! شورای طبیعی و حقیقی!" ...
راستی خواننده گرامی، آیا با جدیدترین ادبیات درام آشنائی دارید؟ آیا نمایشنامه‌ای وجود دارد که در آن خانم خانه‌داری یک چنین صحبتی با رختشوی خود می‌کند؟ خواهش می‌کنم اگر که جواب مثبت بود مرا هم لطفاً در جریان بگذارید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر