داستان‏‌های عشقی.(50)


خسته از زندگی.
اولین شب
اوایل ماه دسامبر است. زمستان برای آمدن هنوز تردید می‏‌کند، طوفان فریاد می‏‌کشد و چند روزی است که بارانی ریز و سریع می‌‏بارد، بارانی که گاهی وقتی برای خودش هم خسته کننده می‏‌شود برای ساعتی خود را به برف خیسی مبدل می‏‌سازد. خیابان‏‌ها قابل عبور نیستند.
خانه من در فضای باز یک مزرعه‏ تک و تنها قرار گرفته است، محاصره شده از باد جنوبی، از باران شامگاهی، از صدای امواج، از باغی خاکستری رنگ نشسته بر آب و از مسیرهای بی‏‌کف و شناوری که هیچ راهی را نشان نمی‏‌دهند. نه کسی می‏‌آید نه کسی می‏‌رود، جهان در جائی دور غرق شده است. همه چیز آنطوری است که من همیشه آرزو می‌‏کردم _ تنهائی، سکوت کامل، بدون هیچ بشری و هیچ حیوانی، فقط من تنها در یک اتاقِ مطالعه که طوفان در هواکش بخاری دیواریش ناله و شکایت می‏‌کند و باران بر شیشه پنجره‌‏هایش می‏‌نوازد.
روزها به این ترتیب می‌‏گذرند: من دیر وقت از خواب برمی‏‌خیزم، شیر می‏‌نوشم، چوب در بخاری می‏‌ریزم و بعد در اطاق مطالعه و در میان سه هزار کتاب که از بین‌شان من دو کتاب را بطور متناوب می‏‌خوانم می‏‌نشینم. یکی از کتاب‏‌ها آموزش محرمانه از خانم بلاواتسکی است، یک اثر مهیب. کتاب دیگر یک رمان از بالزاک است. گاهی برای آوردن چند سیگاربرگ از کشو از جا بلند می‌‏شوم و دو بار هم برای غذا خوردن. بر حجم «آموزش محرمانه» مرتب افزوده می‏‌گردد و این کتاب هرگز به پایان نخواهد رسید و مرا تا گور همراهی خواهد کرد. بالزاک مرتب نازک‌‏تر می‏‌شود، با اینکه من وقت زیادی برایش مصرف نمی‏‌کنم اما او هر روز محوتر می‏‌گردد.
هنگامی که چشمانم به درد می‏‌آیند، روی صندلی راحتی می‌‏نشینم و مردن و خشک شدن نور فقیر روز بر دیوارهای پوشیده از کتاب را می‏‌نگرم. یا جلوی دیوارها می‌‏ایستم و پشت کتاب‏‌ها را نگاه می‏‌کنم. آنها دوستان من هستند، آنها برایم باقی مانده‌‏اند، آنها بعد از مرگ من هم باقی خواهند ماند؛ و اگرچه علاقه‏‌ام برایشان در حال کم شدن است، اما چون به غیر از آنها چیزی ندارم باید با آنها همدم باشم. من آنها را نگاه می‌‏کنم، این دوستان بی‏‌زبان و اجباراً وفادار مانده را نگاه می‌کنم و به سرگذشت‏‌شان می‌‏اندیشم. آنجا یک نسخه یونانی عالی وجود دارد، چاپ شده در لیدن، اثر یکی از فیلسوف‌‏ها. من نمی‌‏توانم آن را بخوانم، مدت‏‌ها می‌‏گذرد که دیگر نمی‏‌توانم یونانی بخوانم. من آن را چون قیمت کمی داشت و چون عتیقه‌فروش اطمینان داشت که من یونانی را سلیس می‌‏خوانم در ونیز خریدم. من کتاب را با دست‏پاچگی خریدم و با خود در جهان، در جعبه و چمدان، با دقت خاص بسته‌بندی گشته و تا به اینجا، جائی که حالا من گیر کرده‌‏ام و جائی که او محل خود و آرامشش را پیدا کرده حمل کردم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر