خسته از زندگی.
اولین شب
اوایل ماه دسامبر است. زمستان برای آمدن هنوز تردید میکند،
طوفان فریاد میکشد و چند روزی است که بارانی ریز و سریع میبارد، بارانی که گاهی وقتی
برای خودش هم خسته کننده میشود برای ساعتی خود را به برف خیسی مبدل میسازد. خیابانها
قابل عبور نیستند.
خانه من در فضای باز یک مزرعه تک و تنها قرار گرفته است،
محاصره شده از باد جنوبی، از باران شامگاهی، از صدای امواج، از باغی خاکستری رنگ نشسته
بر آب و از مسیرهای بیکف و شناوری که هیچ راهی را نشان نمیدهند. نه کسی میآید نه
کسی میرود، جهان در جائی دور غرق شده است. همه چیز آنطوری است که من همیشه آرزو میکردم
_ تنهائی، سکوت کامل، بدون هیچ بشری و هیچ حیوانی، فقط من تنها در یک اتاقِ مطالعه که
طوفان در هواکش بخاری دیواریش ناله و شکایت میکند و باران بر شیشه پنجرههایش مینوازد.
روزها به این ترتیب میگذرند: من دیر وقت از خواب برمیخیزم،
شیر مینوشم، چوب در بخاری میریزم و بعد در اطاق مطالعه و در میان سه هزار کتاب که
از بینشان من دو کتاب را بطور متناوب میخوانم مینشینم. یکی از کتابها آموزش محرمانه از خانم بلاواتسکی است، یک اثر مهیب. کتاب
دیگر یک رمان از بالزاک است.
گاهی برای آوردن چند سیگاربرگ از کشو از جا بلند میشوم و دو بار هم برای غذا خوردن.
بر حجم «آموزش محرمانه» مرتب افزوده میگردد و این کتاب هرگز به پایان نخواهد رسید
و مرا تا گور همراهی خواهد کرد. بالزاک مرتب نازکتر میشود، با اینکه من وقت زیادی
برایش مصرف نمیکنم اما او هر روز محوتر میگردد.
هنگامی که چشمانم به درد میآیند، روی صندلی راحتی مینشینم
و مردن و خشک شدن نور فقیر روز بر دیوارهای پوشیده از کتاب را مینگرم. یا جلوی دیوارها
میایستم و پشت کتابها را نگاه میکنم. آنها دوستان من هستند، آنها برایم باقی ماندهاند،
آنها بعد از مرگ من هم باقی خواهند ماند؛ و اگرچه علاقهام برایشان در حال کم شدن است،
اما چون به غیر از آنها چیزی ندارم باید با آنها همدم باشم. من آنها را نگاه میکنم،
این دوستان بیزبان و اجباراً وفادار مانده را نگاه میکنم و به سرگذشتشان میاندیشم.
آنجا یک نسخه یونانی عالی وجود دارد، چاپ شده در لیدن، اثر یکی از فیلسوفها. من نمیتوانم
آن را بخوانم، مدتها میگذرد که دیگر نمیتوانم یونانی بخوانم. من آن را چون قیمت کمی
داشت و چون عتیقهفروش اطمینان داشت که من یونانی را سلیس میخوانم در ونیز خریدم.
من کتاب را با دستپاچگی خریدم و با خود در جهان، در جعبه و چمدان، با دقت خاص بستهبندی گشته و تا به اینجا، جائی که حالا من گیر کردهام و جائی که او محل خود و آرامشش
را پیدا کرده حمل کردم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر