داستان‏‌های عشقی.(61)


خسته از زندگی.(11)
سومین شب.
در هر حال باید این جریان یک بار نقل شود، پس به پیش!
حالا من در مونیخ لحظات خوشی را می‏‌گذراندم و خانه‌‏ام در نزدیکی باغ انگلیسی که هر روز صبح در آن قدم می‏‌زدم قرار داشت. اغلب به نمایشگاه‏‌های نقاشی می‌‏رفتم و هر چیز مخصوص و شگفت‌‏انگیزی برایم مانند ملاقات جهان بیرونی با تصور جهانی که من در خود حفظ می‏‌کردم به نظر می‏‌آمد.
یک شب به یک کتاب‏فروشی که کتاب‏‌های قدیمی می‏‌فروخت داخل شدم تا برای خواندن چیزی بخرم. در حال جستجو کردن کتاب‏‌ها در روی قفسه‏‌های خاک گرفته یک نسخه نازک و زیبای جلد مقوائی از هرودوت پیدا کرده و آن را خریدم. و بعد با فروشنده کمی در باره آن به گفت و گو پرداختم. او مردی مهربان، ساکت و با ادب بود، با چهره‏‌ای ساده اما در نهان درخشان، و در مجموع یک خوبیِ صلح‌‏آمیز و ملایمی در او بود که می‏‌شد فوری حس کرد و از چهره و حرکاتش آن را خواند. مشخص بود که کتاب زیاد خوانده است، و از آنجائی که او مورد علاقه‏‌ام قرار گرفته بود چندین بار دوباره برای خرید کتاب و گفت و گوئی پانزده دقیقه‌‏ای با او به آنجا رفتم. من این تصور را از او داشتم که او باید تاریکی و طوفان‏‌های زندگی را فراموش یا بر آنها غلبه کرده باشد و یک زندگی خوب و صلح‌‏آمیزی را می‌‏گذراند.
بعد از آنکه روز را در شهر نزد دوستان یا در موزه‏‌ها گذراندم، شب قبل از خواب یک ساعت در اطاق اجاره‌‏ایم پیچیده در پتو نشسته و هرودوت خواندم یا می‏‌گذاشتم افکارم به دنبال دختر زیبا که حالا دیگر می‌‏دانستم نامش ماریا است برود.
در دیدار بعدی‌مان مؤفق می‌‏شوم با او کمی بیشتر صحبت کنم، ما کاملاً محرمانه گپ می‏‌زدیم و من چیزهائی از زندگیِ او فهمیدم. همچنین اجازه داشتم او را تا خانه‌‏اش همراهی کنم و دوباره راه رفتن با او در خیابانی خلوت برایم مانند اتفاقی در خواب بود. من به او گفتم که خیلی به با هم بودن و قدم‌زدن قبلی‏‌مان فکر کرده‏‌ام و آرزوی اجازه تکرارش را داشتم. او با خوشی می‌‏خندد و از من چیزهائی می‏‌پرسد و عاقبت از آنجائی که من در حال اعتراف کردن بودم او را نگاه کرده و می‏‌گویم: "دوشیزه ماریا، من فقط به خاطر شما به مونیخ آمده‏‌ام."
فوری می‌‏ترسم نکند حرفم بیش از حد جسورانه بوده باشد و دستپاچه می‏‌شوم. اما او در آن باره حرفی نزد و مرا فقط آرام و کمی کنجکاوانه نگاه کرد و پس از لحظه‏‌ای گفت: پنجشنبه در آتلیه یکی از دوستانم جشنی برپاست. مایلید در آن شرکت کنید؟ پس قرارمون ساعت هشت در همین جا."
ما در کنار خانه‏ او ایستاده بودیم و من در این موقع از او تشکر کرده و خداحافظی می‌‏کنم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر