خسته از زندگی.(11)
سومین شب.
در هر حال باید این جریان یک بار نقل شود، پس به پیش!
حالا من در مونیخ لحظات خوشی را میگذراندم و خانهام در
نزدیکی باغ انگلیسی که هر روز صبح در آن قدم میزدم قرار داشت. اغلب به نمایشگاههای
نقاشی میرفتم و هر چیز مخصوص و شگفتانگیزی برایم مانند ملاقات جهان بیرونی با تصور
جهانی که من در خود حفظ میکردم به نظر میآمد.
یک شب به یک کتابفروشی که کتابهای قدیمی میفروخت داخل
شدم تا برای خواندن چیزی بخرم. در حال جستجو کردن کتابها در روی قفسههای خاک گرفته
یک نسخه نازک و زیبای جلد مقوائی از هرودوت پیدا کرده و آن را خریدم.
و بعد با فروشنده کمی در باره آن به گفت و گو پرداختم. او مردی مهربان، ساکت و با ادب
بود، با چهرهای ساده اما در نهان درخشان، و در مجموع یک خوبیِ صلحآمیز و ملایمی
در او بود که میشد فوری حس کرد و از چهره و حرکاتش آن را خواند. مشخص بود که کتاب
زیاد خوانده است، و از آنجائی که او مورد علاقهام قرار گرفته بود چندین بار دوباره
برای خرید کتاب و گفت و گوئی پانزده دقیقهای با او به آنجا رفتم. من این تصور را از
او داشتم که او باید تاریکی و طوفانهای زندگی را فراموش یا بر آنها غلبه کرده باشد
و یک زندگی خوب و صلحآمیزی را میگذراند.
بعد از آنکه روز را در شهر نزد دوستان یا در موزهها گذراندم،
شب قبل از خواب یک ساعت در اطاق اجارهایم پیچیده در پتو نشسته و هرودوت خواندم یا
میگذاشتم افکارم به دنبال دختر زیبا که حالا دیگر میدانستم نامش ماریا است برود.
در دیدار بعدیمان مؤفق میشوم با او کمی بیشتر صحبت کنم،
ما کاملاً محرمانه گپ میزدیم و من چیزهائی از زندگیِ او فهمیدم. همچنین اجازه داشتم
او را تا خانهاش همراهی کنم و دوباره راه رفتن با او در خیابانی خلوت برایم مانند
اتفاقی در خواب بود. من به او گفتم که خیلی به با هم بودن و قدمزدن قبلیمان فکر کردهام
و آرزوی اجازه تکرارش را داشتم. او با خوشی میخندد و از من چیزهائی میپرسد و عاقبت
از آنجائی که من در حال اعتراف کردن بودم او را نگاه کرده و میگویم: "دوشیزه
ماریا، من فقط به خاطر شما به مونیخ آمدهام."
فوری میترسم نکند حرفم بیش از حد جسورانه بوده باشد و دستپاچه
میشوم. اما او در آن باره حرفی نزد و مرا فقط آرام و کمی کنجکاوانه نگاه کرد و پس
از لحظهای گفت: پنجشنبه در آتلیه یکی از دوستانم جشنی برپاست. مایلید در آن شرکت کنید؟
پس قرارمون ساعت هشت در همین جا."
ما در کنار خانه او ایستاده بودیم و من در این موقع از او
تشکر کرده و خداحافظی میکنم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر