داستان‏‌های عشقی.(67)


خسته از زندگی.(17)
در حال قدم‌زدن و فکر کردن در کوچه‏‌های شهر قدیمی راه را گم می‏‌کنم، بدون آنکه دقیقاً بدانم به کجا می‏‌روم ناگهان خود را در جلوی مغازه‌‏ای که کتاب‏‌های قدیمی می‏‌فروخت ایستاده می‌‏بینم. در ویترن مغازه یک شمایل حکاکی گشتۀ مسی که یک عالِم از قرن هفده را نشان می‌‏داد آویزان بود و دور تا دورش کتاب‏‌هائی با جلد چرمی قرار داشتند. این شمایل در ذهن خسته‌‏ام یک سری ایده‌‏های نو و زودگذر را بیدار می‏‌سازد که در آنها من مشتاقانه آرامش و استراحت جستجو می‌‏کردم. آنها ایده‌‏هائی مطبوع بودند، ایده‏‌هائی کند حرکت از یک زندگی‏ در مطالعه و رهبانیت و سکوت، یک زندگی قطع امید کرده با اندکی از گوشه خوشبختی‌‏ای گرد و خاک گرفته در کنار چراغ مطالعه و بوی کتاب‏‌ها. برای حفظ بیشتر این آرامش خاطر زودگذر داخل کتابفروشی می‏‌شوم و بلافاصله توسط آن فروشنده مهربان مورد استقبال قرار می‏‌گیرم. او مرا از میان پله‏‌های پیچ در پیچ تنگی به طبقه بالا هدایت می‏‌کند، جائی که چندین اطاق بزرگ تا سقف از کتاب‏‌ها کاملاً پُر شده بود. خردمندان و شاعران دوران‏‌های مختلف با چشمان کور کتاب‌‏ها غمگین به من نگاه می‏‌کردند، فروشنده کم حرف منتظر ایستاده بود و مرا بی‏‌تکلف می‏‌نگریست.
در این وقت به این فکر می‏‌افتم که از این مرد ساکت و کم حرف از آرامش سؤال کنم. من به چهره باز و خوبش نگاه کرده و می‏‌گویم: "لطفاً چیزی برای خواندن به من پیشنهاد کنید. چهره شما خیلی آرام به چشم می‏‌آید، بنابراین باید حتماً بدانید که چه نوشته‌‏ای آرامش‏‌بخش و درمانگر است."
او آهسته می‌‏پرسد: "شما بیمار هستید؟"
من جواب می‏‌دهم: "یک کم"
و او می‏‌گوید: "بیماری وخیمی دارید؟"
"نمی‏‌دانم. دچار بیماری انزجا زندگی هستم."
در این وقت چهره ساده‏ مرد حالت کاملاً جدی‏‌ای به خود می‌‏گیرد. او جدی و نافذ می‏‌گوید: "من یک راه حل خوب برای شما می‌‏شناسم."
و بعد از سؤال کردن من با چشم شروع به صحبت می‏‌کند و برایم از انجمن عارفانی که او خود نیز عضوش بود می‏‌گوید. بعضی از آنها برایم ناآشنا نبودند، اما من قادر نبودم به حرف‏‌هایش با دقت کافی گوش دهم. من فقط یک صحبت کردن ملایم، با حسن نیت و صادقانه را می‏‌شنیدم، جملاتی از سرنوشت و از رستاخیز، و زمانی که او مکث کرد و تقریباً شتاب‏زده ساکت گشت، من به جواب سؤالم هنوز دست نیافته بودم. عاقبت از او می‌‏پرسم که آیا می‌‏تواند کتاب‏‌هائی به من معرفی کند تا من بتوانم در این باره در آنها کنکاش کنم. فوری برایم فهرستی از کتاب‏‌های عارفانه می‏‌آورد.
من دودل می‏‌پرسم: "کدام یک از اینها را باید بخوانم؟"
او قاطعانه می‌‏گوید: "اساسی‌‏ترین کتاب تعلیمی از مادام بلاواتسکای می‏‌باشد."
"آن را به من بدهید!"
دوباره او دستپاچه می‌‏گردد. "این کتاب اینجا نیست، من باید آن را برای شما سفارش دهم. اما البته این اثری دو جلدی‏‌ست، برای خواندن آن باید صبوری به خرج داد. و متأسفانه خیلی هم گران است، قیمتش بیشتر از پنجاه مارک می‌‏باشد. می‏‌خواهید که من آن را به عنوان امانت دادن برایتان تهیه کنم؟"
"نه متشکرم، آن را برای خریدن سفارش دهید!"
آدرسم را برای او یادداشت می‌‏کنم و به او می‏‌گویم که هنگام دریافت کتاب پول آن را خواهم پرداخت، بعد از او خداحافظی کرده و می‌‏روم.
من آن زمان هم می‏‌دانستم که کتاب «آموزش محرمانه» مادام بلاواتسکای به من کمک نمی‌‏کند. من فقط می‌‏خواستم کتابفروش را کمی خوشحال کنم. و چرا نباید چند ماهی را با خواندن کتاب بلاواتسکای زندگی می‏‌کردم؟"
من همچنین حدس می‏‌زدم که بقیه امیدهایم هم نمی‌‏توانند بادوام‏‌تر باشند. من حدس می‏‌زدم که باید در وطنم هم تمام چیزها خاکستری و بی‌‏درخشش شده باشند، و این که به هر کجا بروم باز هم همه چیز چنین خواهد بود.
این حدس مرا فریب نمی‏‌داد. چیزی گم شده بود، چیزی که قبلاً در جهان وجود داشت، یک عطر و جذابیت مخصوص و پاک که نمی‏‌دانم می‌‏تواند دوباره بازگردد یا نه.
(1908)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر