خسته از زندگی.(17)
در حال قدمزدن و فکر کردن در کوچههای شهر قدیمی راه را
گم میکنم، بدون آنکه دقیقاً بدانم به کجا میروم ناگهان خود را در جلوی مغازهای که
کتابهای قدیمی میفروخت ایستاده میبینم. در ویترن مغازه یک شمایل حکاکی گشتۀ مسی
که یک عالِم از قرن هفده را نشان میداد آویزان بود و دور تا دورش کتابهائی با جلد
چرمی قرار داشتند. این شمایل در ذهن خستهام یک سری ایدههای نو و زودگذر را بیدار
میسازد که در آنها من مشتاقانه آرامش و استراحت جستجو میکردم. آنها ایدههائی مطبوع
بودند، ایدههائی کند حرکت از یک زندگی در مطالعه و رهبانیت و سکوت، یک زندگی قطع
امید کرده با اندکی از گوشه خوشبختیای گرد و خاک گرفته در کنار چراغ مطالعه و بوی
کتابها. برای حفظ بیشتر این آرامش خاطر زودگذر داخل کتابفروشی میشوم و بلافاصله توسط
آن فروشنده مهربان مورد استقبال قرار میگیرم. او مرا از میان پلههای پیچ در پیچ تنگی
به طبقه بالا هدایت میکند، جائی که چندین اطاق بزرگ تا سقف از کتابها کاملاً پُر شده
بود. خردمندان و شاعران دورانهای مختلف با چشمان کور کتابها غمگین به من نگاه میکردند،
فروشنده کم حرف منتظر ایستاده بود و مرا بیتکلف مینگریست.
در این وقت به این فکر میافتم که از این مرد ساکت و کم حرف
از آرامش سؤال کنم. من به چهره باز و خوبش نگاه کرده و میگویم: "لطفاً چیزی برای
خواندن به من پیشنهاد کنید. چهره شما خیلی آرام به چشم میآید، بنابراین باید حتماً
بدانید که چه نوشتهای آرامشبخش و درمانگر است."
او آهسته میپرسد: "شما بیمار هستید؟"
من جواب میدهم: "یک کم"
و او میگوید: "بیماری وخیمی دارید؟"
"نمیدانم. دچار بیماری انزجا زندگی هستم."
در این وقت چهره ساده مرد حالت کاملاً جدیای به خود میگیرد.
او جدی و نافذ میگوید: "من یک راه حل خوب برای شما میشناسم."
و بعد از سؤال کردن من با چشم شروع به صحبت میکند و برایم
از انجمن عارفانی که او خود نیز عضوش بود میگوید. بعضی از آنها برایم ناآشنا نبودند،
اما من قادر نبودم به حرفهایش با دقت کافی گوش دهم. من فقط یک صحبت کردن ملایم، با
حسن نیت و صادقانه را میشنیدم، جملاتی از سرنوشت و از رستاخیز، و زمانی که او مکث
کرد و تقریباً شتابزده ساکت گشت، من به جواب سؤالم هنوز دست نیافته بودم. عاقبت از
او میپرسم که آیا میتواند کتابهائی به من معرفی کند تا من بتوانم در این باره در
آنها کنکاش کنم. فوری برایم فهرستی از کتابهای عارفانه میآورد.
من دودل میپرسم: "کدام یک از اینها را باید بخوانم؟"
او قاطعانه میگوید: "اساسیترین کتاب تعلیمی از مادام
بلاواتسکای میباشد."
"آن را به من بدهید!"
دوباره او دستپاچه میگردد. "این کتاب اینجا نیست، من
باید آن را برای شما سفارش دهم. اما البته این اثری دو جلدیست، برای خواندن آن باید
صبوری به خرج داد. و متأسفانه خیلی هم گران است، قیمتش بیشتر از پنجاه مارک میباشد.
میخواهید که من آن را به عنوان امانت دادن برایتان تهیه کنم؟"
"نه متشکرم، آن را برای خریدن سفارش دهید!"
آدرسم را برای او یادداشت میکنم و به او میگویم که هنگام
دریافت کتاب پول آن را خواهم پرداخت، بعد از او خداحافظی کرده و میروم.
من آن زمان هم میدانستم که کتاب «آموزش محرمانه» مادام بلاواتسکای
به من کمک نمیکند. من فقط میخواستم کتابفروش را کمی خوشحال کنم. و چرا نباید چند
ماهی را با خواندن کتاب بلاواتسکای زندگی میکردم؟"
من همچنین حدس میزدم که بقیه امیدهایم هم نمیتوانند بادوامتر
باشند. من حدس میزدم که باید در وطنم هم تمام چیزها خاکستری و بیدرخشش شده باشند،
و این که به هر کجا بروم باز هم همه چیز چنین خواهد بود.
این حدس مرا فریب نمیداد. چیزی گم شده بود، چیزی که قبلاً
در جهان وجود داشت، یک عطر و جذابیت مخصوص و پاک که نمیدانم میتواند دوباره بازگردد
یا نه.
(1908)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر