داستان‌‏های عشقی.(51)


خسته از زندگی.(1)
روز به این نحو می‏‌گذرد، و شب با نور چراغ، کتاب‏‌ها، سیگارهای‌برگ در ساعت ده سپری می‏‌گردد. بعد در اطاق‏ مجاور روی تخت‏خواب سرد دراز می‏‌کشم، بدون آنکه بدانم چرا، زیرا که من به خواب نمی‏‌روم. من پنجره مربع شکل را نگاه می‏‌کنم، دست‏شوئی سفید رنگ را، یک عکس سفید بر بالای تخت را که در رنگ پریده شب شنا می‏‌کند، من سر و صدای طوفان را در سقف و در کنار پنجره‏‌های لرزان می‏‌شنوم، صدای آه و ناله درختان را، سقوط باران شلاق‌خورده را، صدای نفس‌‏ها و صدای ضربان آهسته قلبم را می‏‌شنوم. من چشم‏‌ها را باز می‏‌کنم، من دوباره آنها را می‌‏بندم؛ من سعی می‌‏کنم به آنچه خوانده بودم فکر کنم، اما موفق نمی‌‏شوم. در عوض به شب‌‏های دیگر فکر می‏‌کنم، به ده، به بیست شب گذشته فکر می‌‏کنم که مانند حالا اینجا دراز کشیده بودم، که مانند حالا پنجرۀ رنگ‌پریده نور خفیفی می‏‌داد و ضربان آهسته قلب من تعداد ساعت‏‌های رنگ‌پریده و واهی را می‌‏شمردند. اینگونه شب‌‏ها می‏‌گذرند.
شب‏‌ها بی‏‌معنی‌‏اند، به همان اندازه که روزها فاقد مفهومند، با اینهمه اما سپری می‌‏گردند و این سرنوشت آنهاست. آنها خواهند آمد و سپری خواهند گشت، تا وقتی که دوباره یک معنا به دست آورند یا تا زمانی که به پایان برسند و ضربان قلبم نتوانند دیگر آنها را بشمارند. پس از آن تابوت خواهد آمد، گور، شاید در یک روز آبی روشن از ماه سپتامبر، شاید هنگام باد و برف و شاید هم در ماه زیبای ژوئن وقتی که یاس‌‏های بنفش می‏‌شکفند.
اما تمام ساعات من این گونه نمی‌‏گذرند. گاهی یک یا نیمی از صدش طوری دیگر هستند. بعد ناگهان چیزی به یادم می‌‏افتد که می‌خواهم در باره‌‏اش دائماً فکر کنم، چیزی را که کتاب‏‌ها، باد، باران، شب رنگ‌پریده همیشه از نو از من مضایقه و مخفی می‏‌کنند. بعد دوباره فکر می‏‌کنم: چرا چنین است؟ چرا خدا تو را ترک کرده است؟ چرا جوانی‌ات از تو دوری گزیده است؟ چرا تو اینطور راکد مانده و مُرده‏‌ای؟
اینها ساعات خوب من هستند. بعد مه خفه‌کننده دور می‌‏گردد. صبر و بی‏‌تفاوتی می‏‌گریزند، من بیدار به متروکه نفرت‏‌انگیز نگاه می‌‏کنم و می‏‌توانم دوباره احساس کنم. من تنهائی را مانند دریائی یخزده در پیرامون خود احساس می‏‌کنم، من وقاحت و حماقت این زندگی را احساس می‏‌کنم، من شعله‏‌ور گشتن درد بخاطر جوانی از دست رفته را احساس می‏‌کنم. طبیعی‏‌ست که کاری دردناک می‌‏باشد، اما این فقط درد است، فقط شرم است، فقط رنج است، این فقط زندگی‏‌ست، فکر کردن است و هوشیاری.
چرا خدا ترا ترک کرده است؟ جوانی‌ات به کجا گریخته است؟ من جواب اینها را نمی‏‌دانم و برایم هرگز قابل تصور نیستند. اما اینها فقط سؤال می‌‏باشند، این فقط نافرمانی‏‌ست و دیگر فقط مُردن نمی‌‏باشد.
و بجای پاسخی که من انتظارش را ندارم، سؤال‏‌های تازه طرح می‌‏کنم. برای مثال: آخرین باری که تو جوان بودی کی بود؟ چه مدت از آن زمان می‏‌گذرد؟
من به فکر فرو می‌روم و خاطره یخ‏زده آهسته ذوب می‏‌گردد، به خود حرکتی می‏‌دهد، چشمان نامطمئن خویش را می‏‌گشاید و ناگهان تصاویر واضحی را نشان می‌‏دهد، تصاویری که در زیر روانداز مرگ در خواب به سر می‌‏بردند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر