داستان‏‌های عشقی.(66)


خسته از زندگی.(16)
خودم را در خانه روی تخت می‌‏اندازم، اما نمی‏‌توانستم به آسایش دست پیدا کنم، طوری که دوباره از جا برمی‏‌خیزم و برای قدم‌زدن به پارک انگلیسی می‌‏روم. در آنجا نیمی از شب را می‏‌گذرانم، بعد دوباره به اطاقم برمی‏‌گردم و تا وسط‏‌های روز می‏‌خوابم.
شب تصمیم گرفته بودم که سفرم را به پایان رسانده و صبح زود به وطنم بازگردم. برای این کار اما دیر از خواب بیدار شده بودم و باید یک روز دیگر را آنجا می‏‌گذراندم. من چمدانم را می‏‌بندم و کرایه اطاق را می‏‌پردازم، کتباً از دوستانم خداحافظی کرده، در شهر غذا می‌خورم و در کافه‏‌ای می‏‌نشینم. زمان به کندی می‏‌گذشت و من به این فکر می‏‌کردم که بعد از ظهر را چگونه می‏‌توانم بگذرانم. در این حال بدبختیم را احساس می‌‏کنم. سال‏‌ها می‏‌گذشت که من در چنین وضع ناشایست و شنیعی قرار نگرفته و به خاطر کشتن زمان چنین وحشت نداشته و خجالت‏زده نبوده‌‏‏ام. پیاده‏‌روی کردن، به نمایشگاه نقاشی رفتن، موزیک گوش دادن، به خارج شهر رفتن، یک دست بیلیارد بازی کردن، مطالعه، اینها مرا وسوسه نمی‏‌کردند، تمام‌شان مسخره، بی‌مزه و بی‏‌معنی بودند. و وقتی به اطراف خود در خیابان نگاه می‌‏کردم، خانه‏‌ها، درختان، انسان‏‌ها، اسب‌‏ها، سگ‌‏ها و ماشین‏‌ها را می‏‌دیدم و اینها برایم به کلی خسته کننده، غیر جذاب و بی‏‌تفاوت بودند. هیچ چیز مطابق میلم نبود، هیچ چیز برایم شادی به همراه نداشت و علاقه و کنجکاوی را در من برنمی‌‏انگیخت.
در حالی که برای گذراندن وقت و یک نوع انجام وظیفه فنجانی قهوه می‌‏نوشیدم به خاطرم خطور می‏‌کند که من مجبور به کشتن خود می‌‏باشم. من به خاطر یافتن این راه حل خوشحال بودم و مشغول بررسی جوانب مهم آن می‏‌گردم. افکارم طوری سرگردان و بی‏‌ثبات بودند که بیشتر از چند دقیقه در ذهنم باقی نمی‏‌ماندند. پریشان‌حال سیگاربرگی روشن می‏‌کنم ولی دوباره آنرا دور می‌‏اندازم. دومین یا سومین فنجان قهوه را سفارش می‌‏دهم، مجله‌‏ای را ورق می‌‏زنم و عاقبت دوباره به قدم‌‏‏زدن می‏‌پردازم. دوبار به یاد می‌‏آورم که قصد به پایان رساندن سفرم را داشتم، و تصمیم می‏‌گیرم که فردا آن را حتماً انجام دهم. ناگهان فکر بازگشت به وطن گرمم می‏‌سازد و لحظاتی به جای انزجار رنج‌‏آور احساس یک ماتم پاک و حقیقی می‏‌کنم. من به این که وطن چه خوب است فکر کردم، به این که کوه‌‏های سبز و آبی آنجا چه نرم و زیبا از سطح دریا رو به آسمان صعود می‏‌کنند و چگونه باد در سپیدارها صوت می‏‌کشد و این که چگونه مرغ‏‌های نوروزی بوالهوس و جسورانه آنجا پرواز می‏‌کنند. و چنین به نظرم آمد که من باید حتماً از این شهر لعنتی خارج شوم و دوباره به خانه‌‏ام بازگردم، تا به این طریق شیشه عمر جادوی شرور بشکند و من دوباره جهان را در درخشش ببینم، آن را بفهمم و بتوانم دوستش داشته باشم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر