خسته از زندگی.(16)
خودم را در خانه روی تخت میاندازم، اما نمیتوانستم به آسایش
دست پیدا کنم، طوری که دوباره از جا برمیخیزم و برای قدمزدن به پارک انگلیسی میروم.
در آنجا نیمی از شب را میگذرانم، بعد دوباره به اطاقم برمیگردم و تا وسطهای روز
میخوابم.
شب تصمیم گرفته بودم که سفرم را به پایان رسانده و صبح زود
به وطنم بازگردم. برای این کار اما دیر از خواب بیدار شده بودم و باید یک روز دیگر
را آنجا میگذراندم. من چمدانم را میبندم و کرایه اطاق را میپردازم، کتباً از دوستانم
خداحافظی کرده، در شهر غذا میخورم و در کافهای مینشینم. زمان به کندی میگذشت و من
به این فکر میکردم که بعد از ظهر را چگونه میتوانم بگذرانم. در این حال بدبختیم را
احساس میکنم. سالها میگذشت که من در چنین وضع ناشایست و شنیعی قرار نگرفته و به
خاطر کشتن زمان چنین وحشت نداشته و خجالتزده نبودهام. پیادهروی کردن، به نمایشگاه
نقاشی رفتن، موزیک گوش دادن، به خارج شهر رفتن، یک دست بیلیارد بازی کردن، مطالعه،
اینها مرا وسوسه نمیکردند، تمامشان مسخره، بیمزه و بیمعنی بودند. و وقتی به اطراف
خود در خیابان نگاه میکردم، خانهها، درختان، انسانها، اسبها، سگها و ماشینها
را میدیدم و اینها برایم به کلی خسته کننده، غیر جذاب و بیتفاوت بودند. هیچ چیز مطابق
میلم نبود، هیچ چیز برایم شادی به همراه نداشت و علاقه و کنجکاوی را در من برنمیانگیخت.
در حالی که برای گذراندن وقت و یک نوع انجام وظیفه فنجانی
قهوه مینوشیدم به خاطرم خطور میکند که من مجبور به کشتن خود میباشم. من به خاطر
یافتن این راه حل خوشحال بودم و مشغول بررسی جوانب مهم آن میگردم. افکارم طوری سرگردان
و بیثبات بودند که بیشتر از چند دقیقه در ذهنم باقی نمیماندند. پریشانحال سیگاربرگی روشن میکنم ولی دوباره آنرا دور میاندازم. دومین یا سومین فنجان قهوه را سفارش
میدهم، مجلهای را ورق میزنم و عاقبت دوباره به قدمزدن میپردازم. دوبار به یاد
میآورم که قصد به پایان رساندن سفرم را داشتم، و تصمیم میگیرم که فردا آن را حتماً
انجام دهم. ناگهان فکر بازگشت به وطن گرمم میسازد و لحظاتی به جای انزجار رنجآور
احساس یک ماتم پاک و حقیقی میکنم. من به این که وطن چه خوب است فکر کردم، به این که
کوههای سبز و آبی آنجا چه نرم و زیبا از سطح دریا رو به آسمان صعود میکنند و چگونه
باد در سپیدارها صوت میکشد و این که چگونه مرغهای نوروزی بوالهوس و جسورانه آنجا
پرواز میکنند. و چنین به نظرم آمد که من باید حتماً از این شهر لعنتی خارج شوم و دوباره
به خانهام بازگردم، تا به این طریق شیشه عمر جادوی شرور بشکند و من دوباره جهان را
در درخشش ببینم، آن را بفهمم و بتوانم دوستش داشته باشم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر