نمایش سایهها.(4)
در بعد از ظهر همان روز بارون غریبه در جنگل با زن زیبا دیدار
میکند. او از زن سؤال نمیکند که دیشب و پریشب کجا بوده است. او با یک تعجب تقریباً
وحشتانگیز به چشمان بیگناه و آرام وی نگاه میکرد و قبل از رفتن به او میگوید:
"من امشب بعد از تاریک شدن آسمان میام پیشت. یکی از پنجرهها را باز بگذار!"
زن با لطافت میگوید: "امروز نه، امروز نه."
"اما من میخوام بیام."
"یک دفعه دیگه، باشه؟ امروز نه، من نمیتونم."
"من امشب میام، یا امشب و یا اینکه هرگز دیگه نمیام.
تو هر کار دلت میخواد بکن."
زن از او جدا شده و به راه خود میرود.
بارون غریبه هنگام غروب کنار رود در کمین میایستد تا اینکه
تاریکی همه جا را در بر میگیرد. اما از آمدن قایق خبری نمیشود. بنابراین به سمت خانه
معشوقهاش به راه میافتد. خود را در میان بوتهها مخفی میسازد و تفنگ را روی زانویش
قرار میدهد.
شب ساکت و گرمی بود، گل یاسمن عطر افشانی میکرد و آسمان
خود را در پشت ابرهای کوچک سفید رنگ با ستارههای کم نور و کوچک پُر ساخته بود. یک پرنده
در عمق جنگل آواز میخواند، فقط یک پرنده.
هنگامی که تاریکی کاملاً حکمفرما گشت، مردی با قدمهای آهسته
و تقریباً دزدکی از گوشه ساختمان نمایان میگردد. او برای ناشناس ماندن کلاهش را تا
پائین پیشانی به زیر کشیده بود، اما هوا آنقدر تاریک بود که او در حقیقت اصلاً احتیاج
به این کار نداشت. او یک دسته رز سفید رنگ که نور خفیفی میدادند در دست راست نگاه
داشته بود. در کمین چشمانش را تیز میکند و ضامن اسلحه را میکشد.
مرد کلاه به سر در کنار ساختمان سرش را بالا میآورد و به
خانه که هیچ چراغی در آن روشن نبود نگاه میکند. بعد به طرف در خانه میرود، خود را
خم کرده و دستگیره آهنی در را میبوسد.
در این لحظه تیری شلیک میشود و پژواک خفیفش در داخل پارک
میپیچد. مرد گل به دست از زانو خم میگردد و از پشت بر روی سنگریزهها سقوط میکند
و بعد از تکان آرامی بیحرکت باقی میماند.
شلیک کننده لحظهای در مخفیگاهش صبر میکند، اما کسی نمیآید،
و در خانه هم سکوت بر قرار بود. بنابراین با احتیاط به سمت خانه میرود و خود را بر
روی فرد تیر خورده که کلاه از سرش افتاده بود خم میکند. پریشان حال و متعجب فلوریبرت
شاعر را تشخیص میدهد.
او آه بلندی میکشد و میگوید "شاعر هم!" و آنجا
را ترک میکند. گلهای رز سفید رنگ بر روی زمین پراکنده گشته بودند و یکی از آنها در
میان خون شاعر کشته شده قرار داشت. در روستا ناقوسها یک ساعت نواختند. آسمان خود
را با ابرهای سفید بیشتری پوشاند و ابرهای سفید در اطراف برج عظیم قصر که مانند یک
غول به خواب ابدی فرو رفته بود خود را بسط دادند. رودخانۀ راین با امواج آرامش ترانهای
ملایم زمزمه میکرد و در داخل پارک سیاه پرندۀ تنها تا نیمه شب آواز میخواند.
(1906)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر