داستان‌‏های عشقی.(49)


نمایش سایه‏‌ها.(4)
در بعد از ظهر همان روز بارون غریبه در جنگل با زن زیبا دیدار می‏‌کند. او از زن سؤال نمی‏‌کند که دیشب و پریشب کجا بوده است. او با یک تعجب تقریباً وحشت‏‌انگیز به چشمان بی‏‌گناه و آرام وی نگاه می‏‌کرد و قبل از رفتن به او می‌‏گوید: "من امشب بعد از تاریک شدن آسمان میام پیشت. یکی از پنجره‌‏ها را باز بگذار!"
زن با لطافت می‏‌گوید: "امروز نه، امروز نه."
"اما من می‌‏خوام بیام."
"یک دفعه دیگه، باشه؟ امروز نه، من نمی‌‏تونم."
"من امشب میام، یا امشب و یا اینکه هرگز دیگه نمیام. تو هر کار دلت می‏‌خواد بکن."
زن از او جدا شده و به راه خود می‏‌رود.
بارون غریبه هنگام غروب کنار رود در کمین می‌‏ایستد تا اینکه تاریکی همه جا را در بر می‏‌گیرد. اما از آمدن قایق خبری نمی‏‌شود. بنابراین به سمت خانه معشوقه‏‌اش به راه می‏‌افتد. خود را در میان بوته‏‌ها مخفی می‏‌سازد و تفنگ را روی زانویش قرار می‏‌دهد.
شب ساکت و گرمی بود، گل یاسمن عطر افشانی می‏‌کرد و آسمان خود را در پشت ابرهای کوچک سفید رنگ با ستاره‌‏های کم نور و کوچک پُر ساخته بود. یک پرنده در عمق جنگل آواز می‏‌خواند، فقط یک پرنده.
هنگامی که تاریکی کاملاً حکمفرما گشت، مردی با قدم‏‌های آهسته و تقریباً دزدکی از گوشه ساختمان نمایان می‏‌گردد. او برای ناشناس ماندن کلاهش را تا پائین پیشانی به زیر کشیده بود، اما هوا آنقدر تاریک بود که او در حقیقت اصلاً احتیاج به این کار نداشت. او یک دسته رز سفید رنگ که نور خفیفی می‏‌دادند در دست راست نگاه داشته بود. در کمین‏ چشمانش را تیز می‏‌کند و ضامن اسلحه را می‏کشد.
مرد کلاه به سر در کنار ساختمان سرش را بالا می‏‌آورد و به خانه که هیچ چراغی در آن روشن نبود نگاه می‌‏کند. بعد به طرف در خانه می‏‌رود، خود را خم کرده و دستگیره آهنی در را میبوسد.
در این لحظه تیری شلیک می‌‏شود و پژواک خفیفش در داخل پارک می‏‌پیچد. مرد گل به دست از زانو خم می‌‏گردد و از پشت بر روی سنگریزه‌‏ها سقوط می‏‌کند و بعد از تکان آرامی بی‏‌حرکت باقی می‏‌ماند.
شلیک کننده لحظه‌‏ای در مخفیگاهش صبر می‏‌کند، اما کسی نمی‌‏آید، و در خانه هم سکوت بر قرار بود. بنابراین با احتیاط به سمت خانه می‌‏رود و خود را بر روی فرد تیر خورده که کلاه از سرش افتاده بود خم می‏‌کند. پریشان حال و متعجب فلوری‌‏برت شاعر را تشخیص می‏‌دهد.
او آه بلندی می‌‏کشد و می‌‏گوید "شاعر هم!" و آنجا را ترک می‏‌کند. گل‏‌های رز سفید رنگ بر روی زمین پراکنده گشته بودند و یکی از آنها در میان خون شاعر کشته شده قرار داشت. در روستا ناقوس‌‏ها یک ساعت ‏نواختند. آسمان خود را با ابرهای سفید بیشتری پوشاند و ابرهای سفید در اطراف برج عظیم قصر که مانند یک غول به خواب ابدی فرو رفته بود خود را بسط دادند. رودخانۀ راین با امواج آرامش ترانه‌‏ای ملایم زمزمه می‏‌کرد و در داخل پارک سیاه پرندۀ تنها تا نیمه شب آواز می‏‌خواند.
(1906)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر