خسته از زندگی.(14)
من در میان مهمانها متوجه تسوندل و نیز آن خانم زیبای چشم
قهوهای که به خطرناک و بد بودن معروف بود میشوم. به نظر میآمد که او در این جمع
زنی معروف است و اکثر حاضرین با لبخندی مخصوص با او اظهار آشنائی میکردند، و همچنین
به خاطر زیبائیش با تحسینی صادقانه روبرو میگردید. تسوندل هم انسان زیبائی بود، بلند
قد و قوی، با چشمانی سیاه و نافذ و رفتاری مطمئن، مغرور و مسلط مانند مردانی نازپرورده.
از آنجائی که طبعاً به چنین مردانی علاقهای عجیب و همینطور آمیخته با کمی از حسادت
دارم، بنابراین با دقت به او نگاه میکردم. او به خاطر میزبانی ضعیف مشغول دستانداختن
مهماندار بود.
او تحقیرگرانه میگفت: "تو حتی صندلی هم به قدر کافی
نداری." اما مهماندار اعتراضی نمیکرد، او شانههایش را بالا انداخت و گفت:
"اگر من هم روزی به پُرترهکشی بپردازم حتماً پیش من هم همه چیز روبراه خواهد شد."
بعد تسوندل او را به خاطر گیلاس شرابها سرزنش کرد: "از این سطلها که نمیشود
شراب نوشید. آیا تا حال نشنیدی که برای شراب نوشیدن گیلاسهای زیبا به کار میبرند؟"
و مهماندار متهورانه جواب میدهد: "شاید تو از گیلاس شرابخوری سررشته داشته باشی
اما از شراب چیزی نمیدانی. برای من یک شراب خوب بهتر از جام خوب است."
زن زیبا به صحبت آن دو گوش میداد و چهرهاش به طور عجیبی
خجسته و راضی به چشم میآمد، امری که سرمنشأش به سختی میتوانست این صحبتهای لطیفهمانند باشد. من همچنین بزودی میبینم که او در زیر میز دستش را در آستین چپ کت نقاش
فرو برده و همانجا نگاه داشته است و همزمان پای نقاش آرام و بیدقت با پای او بازی
میکرد. اما چنین به نظر میرسید که او بیشتر با ادب است تا اینکه مهربان باشد، زن
اما با یک اشتیاق نامطبوع به او آویزان بود و دیدن این منظره برایم به زودی غیرقابل
تحمل میگردد.
وانگهی تسوندل هم خود را حالا از زن جدا ساخته و از جا بلند
شده بود. دخترها و زنها هم سیگاربرگ میکشیدند و حالا آتلیه از دود پر شده بود، صدای
بلند خندهها و صحبتها در هم پیچیده بودند و همه چیز بالا و پائین میرفت و خود را
بر روی صندلیها، روی متکاها، بر روی محل نگهداری ذغالها و بر روی زمین مینشاند.
فلوتی به صدا میآید و جوانی تقریباً مست در میان آن همهمه از میان گروهی که در حال
خنده بودند شعر جدیای را میخواند.
من تسوندل را که خونسرد به این سو و آن سو میرفت و کاملاً
آرام و هوشیار مانده بود زیر نظر داشتم. در این میان مدام به ماریا هم نگاه میکردم
که با دو دختر دیگر بر روی یک مبل نشسته بود و مردان جوانی ایستاده در کنار مبل با
آنها صحبت میکردند. هرچه بزم بیشتر ادامه مییافت و سر و صدا بلندتر میگردید، همانقدر
هم اندوه و اضطراب بیشتری مرا فرا میگرفت. چنین به نظرم میآمد که انگار من و پریِ داستانم به محلی ناپاک قدم گذاردهایم، و من برای ترک آن محل در انتظار اشارهای از
طرف ماریا به سر میبردم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر