داستان‏‌های عشقی.(64)


خسته از زندگی.(14)
من در میان مهمان‏‌ها متوجه تسوندل و نیز آن خانم زیبای چشم قهوه‏‌ای که به خطرناک و بد بودن معروف بود می‏‌شوم. به نظر می‌آمد که او در این جمع زنی معروف است و اکثر حاضرین با لبخندی مخصوص با او اظهار آشنائی می‌‏کردند، و همچنین به خاطر زیبائیش با تحسینی صادقانه روبرو می‏‌گردید. تسوندل هم انسان زیبائی بود، بلند قد و قوی، با چشمانی سیاه و نافذ و رفتاری مطمئن، مغرور و مسلط مانند مردانی نازپرورده. از آنجائی که طبعاً به چنین مردانی علاقه‏‌ای عجیب و همینطور آمیخته با کمی از حسادت دارم، بنابراین با دقت به او نگاه می‏‌کردم. او به خاطر میزبانی ضعیف مشغول دست‌انداختن مهماندار بود.
او تحقیرگرانه می‌گفت: "تو حتی صندلی هم به قدر کافی نداری." اما مهماندار اعتراضی نمی‏‌کرد، او شانه‌‏هایش را بالا انداخت و گفت: "اگر من هم روزی به پُرتره‌کشی بپردازم حتماً پیش من هم همه چیز روبراه خواهد شد." بعد تسوندل او را به خاطر گیلاس شراب‏‌ها سرزنش کرد: "از این سطل‏‌ها که نمی‏‌شود شراب نوشید. آیا تا حال نشنیدی که برای شراب نوشیدن گیلاس‌‏های زیبا به کار می‏‌برند؟" و مهماندار متهورانه جواب می‏‌دهد: "شاید تو از گیلاس شراب‏خوری سررشته داشته باشی اما از شراب چیزی نمی‏‌دانی. برای من یک شراب خوب بهتر از جام خوب است."
زن زیبا به صحبت آن دو گوش می‌‏داد و چهره‏‌اش به طور عجیبی خجسته و راضی به چشم می‌‏آمد، امری که سرمنشأش به سختی می‌‏توانست این صحبت‏‌های لطیفه‌مانند باشد. من همچنین بزودی می‌‏بینم که او در زیر میز دستش را در آستین چپ کت نقاش فرو برده و همانجا نگاه داشته است و همزمان پای نقاش آرام و بی‌دقت با پای او بازی می‏‌کرد. اما چنین به نظر می‌‏رسید که او بیشتر با ادب است تا اینکه مهربان باشد، زن اما با یک اشتیاق نامطبوع به او آویزان بود و دیدن این منظره برایم به زودی غیرقابل تحمل می‏‌گردد.
وانگهی تسوندل هم خود را حالا از زن جدا ساخته و از جا بلند شده بود. دخترها و زن‏‌ها هم سیگاربرگ می‏‌کشیدند و حالا آتلیه از دود پر شده بود، صدای بلند خنده‌‏ها و صحبت‏‌ها در هم پیچیده بودند و همه چیز بالا و پائین می‌رفت و خود را بر روی صندلی‌‏ها، روی متکاها، بر روی محل نگهداری ذغال‏‌ها و بر روی زمین می‏‌نشاند. فلوتی به صدا می‌‏آید و جوانی تقریباً مست در میان آن همهمه از میان گروهی که در حال خنده بودند شعر جدی‏‌ای را می‏‌خواند.
من تسوندل را که خونسرد به این سو و آن سو می‏‌رفت و کاملاً آرام و هوشیار مانده بود زیر نظر داشتم. در این میان مدام به ماریا هم نگاه می‏‌کردم که با دو دختر دیگر بر روی یک مبل نشسته بود و مردان جوانی ایستاده در کنار مبل با آنها صحبت می‏‌کردند. هرچه بزم بیشتر ادامه می‏‌یافت و سر و صدا بلندتر می‏‌گردید، همانقدر هم اندوه و اضطراب بیشتری مرا فرا می‌‏گرفت. چنین به نظرم می‌‏آمد که انگار من و پریِ داستانم به محلی ناپاک قدم گذارده‏‌ایم، و من برای ترک آن محل در انتظار اشاره‏‌ای از طرف ماریا به سر می‏‌بردم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر