داستان‌‏های عشقی.(69)


آنچه شاعر در شب دید.(1)
دختر جوان بود، خیلی جوان و زیبا بود، باریک‌‏اندام بود و گردن بلند و روشنش به طور شگفت‏‌انگیزی از میان لباس نازکش بیرون زده بود، و بازوان و دست‏‌های لاغر و دراز و روشنش از میان آستین‌‏هائی کوتاه و گشاد. دختر عاشق دوست خود بود، در باره او خیلی چیزها می‌‏دانست، او را خیلی خوب می‏‌شناخت و از دوستی‏‌شان مدت مدیدی می‏‌گذشت. بارها به درازی یک آن به زیبائی‏‌ها و به جنسیت خود اندیشیدند، بارها خداحاقظی را به عقب انداختند و بازیگوشانه و کوتاه همدیگر را بوسیدند. مرد دوست دختر بود، کمی هم مشاور و معتمدش، او فرد بزرگ‌تر و داناتر بود، و فقط گاهی، فقط برای لحظه‏‌های کوتاهی یک آذرخش ضعیف بر آسمان دوستی‏‌شان پدیدار گشته بود، یک خاطره‏ کوتاه و دوست‏داشتنی که نشان می‏‌داد در میان آن دو فقط رفاقت و اعتماد برقرار نمی‏‌باشد، بلکه خودخواهی، میل به قدرت و همین‏طور دشمنی‌‏ای شیرین و کششی جنسی نیز نقش بازی می‌‏کند. حالا اینها می‏‌خواستند پخته شوند، حالا اینها می‏‌خواستند دیگری را شعله‌‏ور سازند.
مرد هم زیبا بود، اما جوانی و شکوفائی درونی دختر را نداشت. او خیلی مسن‌‏تر از دختر بود، او از عشق و از سرنوشت چشیده بود، کشتی‌‏شکستگی و راه نجات را تجربه کرده بود. تفکر و اعتماد به نفس در چهره لاغر و قهوه‌‏ایش سخت نقش بسته بود. در آن شب اما نگاهش لطیف و بخشنده بود. دستش با دست دختر بازی می‏‌کرد و آرام و با احتیاط بر روی بازو و پشت گردن، بر روی شانه‏‌ها و سینه‏‌های دختر لیز می‏‌خورد، مسیرهای بازیگوش کوتاهی از نوازش. همزمان در حالی که دهان دختر از چهره کم نور و ساکت شبانگاهی به سمت دهان او می‏‌آمد، غنچه کرده و منتظر مانند یک گل، در خلال گسترش لطافت در مرد و گرسنگی اوج گیرنده شوق در وی، او مدام به این فکر می‌‏کرد و این را می‏‌دانست که معشوقه‏‌های فراوان دیگری به همین نحو با او شب‏‌های تابستانی را گذرانده بودند، و می‌‏دانست که انگشتانش بر روی بازوان دیگری، بر روی موهای دیگری، دور شانه‌‏ها و تهی‏گاه‌‏های دیگری تمام آن مسیرهای لطیف را طی کرده بوده‏‌اند، و اینکه او چیزهای دانسته را دوباره می‌‏آزماید، و تجربه‌‏ها را دوباره تکرار می‌‏کند، و اینکه این بار اما این هجوم احساس بخاطر این دختر از نوعی دیگر است، چیزی زیبا و دوست‏داشتنی، ولی دیگر چیز تازه‌‏ای نبود، چیز نشنیده‏‌ای دیگر نبود، دیگر برای اولین بار و آن چیز مقدس نبود.
او با خود اندیشید، این نوشیدنی را هم می‌‏توانم سر بکشم، او فکر کرد، این نوشیدنی هم شیرین و شگفت‏‌انگیز است، و من شاید بتوانم این شکوفه جوان را بهتر دوست بدارم، آگاه‏‌تر، محتاط‏‏‌تر، لطیف‏‌تر از یک جوان و از ده یا پانزده سال قبل خودم. من می‏‌توانم او را ظریف‏‌تر، هوشیارانه‌‏تر، دوستانه‏‌تر از هر کس از آستانه اولین تجربه عبور دهم، من می‌‏توانم این شراب اصیل و دوست‏داشتنی را اصیلانه‌‏تر و شاکرتر از هر کس بچِشَم. اما من نمی‌‏توانم از او پنهان نگاه دارم که بعد از سکر سیری از مستی سر می‌‏رسد، من نمی‏‌توانم بیشتر از اولین مستی نقش یک عاشق را آنگونه که او در رویا می‌‏بیند برایش بازی کنم، نقش یک همیشه مست را. من او را در حال لرزیدن و گریه کردن خواهم دید و سرد و در پنهان ناشکیبا خواهم گشت. من از آمدن آن لحظه خواهم ترسید و اکنون نیز از آن لحظه در وحشتم، چون که او باید با چشمانی باز هشیاری بعد از مستی را مزه کند و بعد دیگر چهره‌‏اش مانند یک گل نخواهد بود و ترسی تکان‏دهنده بخاطر از دست دادن دخترانگی‌اش چهره‏ واقعی او را از شکل خواهد انداخت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر