آنچه شاعر در شب دید.(1)
دختر جوان بود، خیلی جوان و زیبا بود، باریکاندام بود و
گردن بلند و روشنش به طور شگفتانگیزی از میان لباس نازکش بیرون زده بود، و بازوان
و دستهای لاغر و دراز و روشنش از میان آستینهائی کوتاه و گشاد. دختر عاشق دوست خود
بود، در باره او خیلی چیزها میدانست، او را خیلی خوب میشناخت و از دوستیشان مدت
مدیدی میگذشت. بارها به درازی یک آن به زیبائیها و به جنسیت خود اندیشیدند، بارها
خداحاقظی را به عقب انداختند و بازیگوشانه و کوتاه همدیگر را بوسیدند. مرد دوست دختر
بود، کمی هم مشاور و معتمدش، او فرد بزرگتر و داناتر بود، و فقط گاهی، فقط برای لحظههای
کوتاهی یک آذرخش ضعیف بر آسمان دوستیشان پدیدار گشته بود، یک خاطره کوتاه و دوستداشتنی
که نشان میداد در میان آن دو فقط رفاقت و اعتماد برقرار نمیباشد، بلکه خودخواهی،
میل به قدرت و همینطور دشمنیای شیرین و کششی جنسی نیز نقش بازی میکند. حالا اینها
میخواستند پخته شوند، حالا اینها میخواستند دیگری را شعلهور سازند.
مرد هم زیبا بود، اما جوانی و شکوفائی درونی دختر را نداشت.
او خیلی مسنتر از دختر بود، او از عشق و از سرنوشت چشیده بود، کشتیشکستگی و راه نجات
را تجربه کرده بود. تفکر و اعتماد به نفس در چهره لاغر و قهوهایش سخت نقش بسته بود.
در آن شب اما نگاهش لطیف و بخشنده بود. دستش با دست دختر بازی میکرد و آرام و با احتیاط
بر روی بازو و پشت گردن، بر روی شانهها و سینههای دختر لیز میخورد، مسیرهای بازیگوش
کوتاهی از نوازش. همزمان در حالی که دهان دختر از چهره کم نور و ساکت شبانگاهی به سمت
دهان او میآمد، غنچه کرده و منتظر مانند یک گل، در خلال گسترش لطافت در مرد و گرسنگی
اوج گیرنده شوق در وی، او مدام به این فکر میکرد و این را میدانست که معشوقههای
فراوان دیگری به همین نحو با او شبهای تابستانی را گذرانده بودند، و میدانست که انگشتانش
بر روی بازوان دیگری، بر روی موهای دیگری، دور شانهها و تهیگاههای دیگری تمام آن
مسیرهای لطیف را طی کرده بودهاند، و اینکه او چیزهای دانسته را دوباره میآزماید،
و تجربهها را دوباره تکرار میکند، و اینکه این بار اما این هجوم احساس بخاطر این
دختر از نوعی دیگر است، چیزی زیبا و دوستداشتنی، ولی دیگر چیز تازهای نبود، چیز نشنیدهای
دیگر نبود، دیگر برای اولین بار و آن چیز مقدس نبود.
او با خود اندیشید، این نوشیدنی را هم میتوانم سر بکشم، او فکر کرد، این نوشیدنی هم شیرین و شگفتانگیز است، و من شاید بتوانم این شکوفه جوان را بهتر دوست بدارم، آگاهتر، محتاطتر، لطیفتر از یک جوان و از ده یا پانزده سال قبل خودم. من میتوانم او را ظریفتر، هوشیارانهتر، دوستانهتر از هر کس از آستانه اولین تجربه عبور دهم، من میتوانم این شراب اصیل و دوستداشتنی را اصیلانهتر و شاکرتر از هر کس بچِشَم. اما من نمیتوانم از او پنهان نگاه دارم که بعد از سکر سیری از مستی سر میرسد، من نمیتوانم بیشتر از اولین مستی نقش یک عاشق را آنگونه که او در رویا میبیند برایش بازی کنم، نقش یک همیشه مست را. من او را در حال لرزیدن و گریه کردن خواهم دید و سرد و در پنهان ناشکیبا خواهم گشت. من از آمدن آن لحظه خواهم ترسید و اکنون نیز از آن لحظه در وحشتم، چون که او باید با چشمانی باز هشیاری بعد از مستی را مزه کند و بعد دیگر چهرهاش مانند یک گل نخواهد بود و ترسی تکاندهنده بخاطر از دست دادن دخترانگیاش چهره واقعی او را از شکل خواهد انداخت.
او با خود اندیشید، این نوشیدنی را هم میتوانم سر بکشم، او فکر کرد، این نوشیدنی هم شیرین و شگفتانگیز است، و من شاید بتوانم این شکوفه جوان را بهتر دوست بدارم، آگاهتر، محتاطتر، لطیفتر از یک جوان و از ده یا پانزده سال قبل خودم. من میتوانم او را ظریفتر، هوشیارانهتر، دوستانهتر از هر کس از آستانه اولین تجربه عبور دهم، من میتوانم این شراب اصیل و دوستداشتنی را اصیلانهتر و شاکرتر از هر کس بچِشَم. اما من نمیتوانم از او پنهان نگاه دارم که بعد از سکر سیری از مستی سر میرسد، من نمیتوانم بیشتر از اولین مستی نقش یک عاشق را آنگونه که او در رویا میبیند برایش بازی کنم، نقش یک همیشه مست را. من او را در حال لرزیدن و گریه کردن خواهم دید و سرد و در پنهان ناشکیبا خواهم گشت. من از آمدن آن لحظه خواهم ترسید و اکنون نیز از آن لحظه در وحشتم، چون که او باید با چشمانی باز هشیاری بعد از مستی را مزه کند و بعد دیگر چهرهاش مانند یک گل نخواهد بود و ترسی تکاندهنده بخاطر از دست دادن دخترانگیاش چهره واقعی او را از شکل خواهد انداخت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر