داستان‏‌های عشقی.(52)


خسته از زندگی.(2)
در ابتدا می‏‌خواست چنین به نظر آید که تصاویر بسیار کهنه می‌‏باشند و یا حداقل ده سالی از قدمت‌‏شان می‏‌گذرد. اما درکِ کَر گشتۀ زمان آشکارا بیدارتر می‌‏گردد، متر فراموش گشته را از هم باز می‏‌کند، سری تکان می‌‏دهد و شروع به اندازه‌‏گیری می‏‌کند. من مطلع می‏‌گردم که همه چیز خیلی نزدیک‌‏تر از آنچه فکر می‏‌کردم کنار هم قرار دارند، و حالا ضمیر خودآگاهِ به خواب رفته چشمان مغرورش را می‌‏گشاید، گستاخانه و از روی تأیید سری به سمت چیزهای شگفت‏‌انگیز تکان می‌‏دهد. از تصویری به تصویر دیگر می‌‏نگرد و می‏‌گوید: "آری، این من بودم" و با این حرف او هر تصویر فوری از جای آرام و زیبای خود خارج گشته و به یک قطعه از زندگی مبدل می‏‌گردد، یک قطعه از زندگی من. ضمیر خودآگاه چیزی‌ست جادوئی و شادی‏‌زا و با این حال چیز هولناکی‏‌ست. آدم دارای آن است و همچنین می‌تواند بدون آن هم زندگی کند، البته اگر که نه همیشه اما اغلب به اندازه کافی این کار را می‌‏کند. ضمیر خودآگاه چیزی‌‏ست شگفت‏‌انگیز، زیرا که زمان را نابود می‏‌سازد؛ و چیزی‌ست ناگوار و بد، زیرا که پیشرفت را انکار می‏‌کند.
حواس بیدار گشته شروع به کار می‏‌کنند و متوجه می‏‌گردند که من یک بار جوانیم را در شبی کاملاً در اختیار داشته‌‏ام، و اینکه آن شب یک سال قبل بوده است. ماجرای بی‌اهمیتی بود، کوچک‌‏تر از آن بود که بتواند سایه‌‏اش همانی باشد که من در زیرش تا این مدت بدون نور زندگی می‌‏کنم. اما با این وجود یک ماجرا بود و از آنجائی که من هفته‌‏ها و یا شاید هم ماه‌‏ها کاملاً بدون ماجرا به سر می‏‌بردم، بنابراین چیزی شگفت‌‏انگیز به نظرم می‏‌آید، مانند بهشت کوچکی نگاهم می‏‌کند و کارهای مهم‌تری نیز انجام می‏‌دهد، بیشتر از آنچه ضروری‌ست. فقط برای من عزیز است و من به این خاطر بی‌‏نهایت سپاسگزارم. من یک ساعت مطلوب و خوبی را می‏‌گذرانم. ردیف کتاب‏‌ها، اتاق، اجاق، باران، اتاق خواب، تنهائی، همه چیز محو می‌‏گردد، می‏‌گدازد و ذوب می‏‌شود. من اعضای رها گشته بدنم را برای یک ساعت به جنبش وامی‌‏دارم.
درست یک سال پیش بود، اواخر نوامبر، و هوا مانند هوای حالا بود، با این تفاوت که شادتر بود و با فایده. باران زیاد می‏‌بارید، اما با نوائی خوش، و من از کنار میز به آن گوش نمی‌‏سپردم، بلکه با پالتو و با چکمه لاستیکی بیرون می‏‌رفتم و از همین اطراف شهر را تماشا می‏‌کردم. قدم‏‌ها، حرکات و نفس کشیدنم مانند باران بود. نه به طور مکانیکی، بلکه زیبا، داوطلبانه و پر از معنا. همچنین روزها هم مانند مُردۀ به دنیا آمده‌‏ای سپری نمی‏‌گشتند، آنها با ضرب‌آهنگ عبور می‏‌کردند، با پستی و بلندی می‌‏گذشتند، و شب‏‌ها به طور مسخره‏‌آمیزی کوتاه و طراوت‏‌بخش بودند، استراحت کوتاهی بودند میان دو روز که فقط توسط ساعت‏‌ها شمرده می‏‌گشتند. چه شگفت‌‏انگیز است چنین شبی را داشتن، و بجای بر روی تخت‏خواب دراز کشیدن و شمردن دقایق بی‌ارزش، یک سوم از زندگی خود را شادکامانه به سر بردن.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر