خسته از زندگی.(2)
در ابتدا میخواست چنین به نظر آید که تصاویر بسیار کهنه
میباشند و یا حداقل ده سالی از قدمتشان میگذرد. اما درکِ کَر گشتۀ زمان آشکارا بیدارتر
میگردد، متر فراموش گشته را از هم باز میکند، سری تکان میدهد و شروع به اندازهگیری
میکند. من مطلع میگردم که همه چیز خیلی نزدیکتر از آنچه فکر میکردم کنار هم قرار
دارند، و حالا ضمیر خودآگاهِ به خواب رفته چشمان مغرورش را میگشاید، گستاخانه و از
روی تأیید سری به سمت چیزهای شگفتانگیز تکان میدهد. از تصویری به تصویر دیگر مینگرد
و میگوید: "آری، این من بودم" و با این حرف او هر تصویر فوری از جای آرام
و زیبای خود خارج گشته و به یک قطعه از زندگی مبدل میگردد، یک قطعه از زندگی من. ضمیر
خودآگاه چیزیست جادوئی و شادیزا و با این حال چیز هولناکیست. آدم دارای آن است و
همچنین میتواند بدون آن هم زندگی کند، البته اگر که نه همیشه اما اغلب به اندازه کافی
این کار را میکند. ضمیر خودآگاه چیزیست شگفتانگیز، زیرا که زمان را نابود میسازد؛
و چیزیست ناگوار و بد، زیرا که پیشرفت را انکار میکند.
حواس بیدار گشته شروع به کار میکنند و متوجه میگردند که
من یک بار جوانیم را در شبی کاملاً در اختیار داشتهام، و اینکه آن شب یک سال قبل بوده
است. ماجرای بیاهمیتی بود، کوچکتر از آن بود که بتواند سایهاش همانی باشد که من
در زیرش تا این مدت بدون نور زندگی میکنم. اما با این وجود یک ماجرا بود و از آنجائی
که من هفتهها و یا شاید هم ماهها کاملاً بدون ماجرا به سر میبردم، بنابراین چیزی
شگفتانگیز به نظرم میآید، مانند بهشت کوچکی نگاهم میکند و کارهای مهمتری نیز انجام
میدهد، بیشتر از آنچه ضروریست. فقط برای من عزیز است و من به این خاطر بینهایت سپاسگزارم.
من یک ساعت مطلوب و خوبی را میگذرانم. ردیف کتابها، اتاق، اجاق، باران، اتاق خواب،
تنهائی، همه چیز محو میگردد، میگدازد و ذوب میشود. من اعضای رها گشته بدنم را برای
یک ساعت به جنبش وامیدارم.
درست یک سال پیش بود، اواخر نوامبر، و هوا مانند هوای حالا
بود، با این تفاوت که شادتر بود و با فایده. باران زیاد میبارید، اما با نوائی خوش،
و من از کنار میز به آن گوش نمیسپردم، بلکه با پالتو و با چکمه لاستیکی بیرون میرفتم
و از همین اطراف شهر را تماشا میکردم. قدمها، حرکات و نفس کشیدنم مانند باران بود.
نه به طور مکانیکی، بلکه زیبا، داوطلبانه و پر از معنا. همچنین روزها هم مانند مُردۀ به دنیا آمدهای سپری نمیگشتند، آنها با ضربآهنگ عبور میکردند، با پستی و بلندی میگذشتند،
و شبها به طور مسخرهآمیزی کوتاه و طراوتبخش بودند، استراحت کوتاهی بودند میان دو
روز که فقط توسط ساعتها شمرده میگشتند. چه شگفتانگیز است چنین شبی را داشتن، و بجای
بر روی تختخواب دراز کشیدن و شمردن دقایق بیارزش، یک سوم از زندگی خود را شادکامانه
به سر بردن.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر