داستان‌‏های عشقی.(71)


آنچه شاعر در شب دید.(3)
دویدن دختر حالا به یک رقص مبدل شده بود، پرواز کنان و لی لی کنان نزدیک‌تر می‌‏آمد. آن قامت کوچک در شب و در جاده سفید تنها می‏‌رقصید. رقصش از سر احترام بود، رقص کوتاه و کودکانه‌‏اش ترانه و نمازی برای آینده و برای پیشواز از عشق بود. جدی و با پشتکار فداکاریش را به انجام می‌‏رساند، به این سمت و آن سمت پرواز می‌‏کرد، و عاقبت خود را در باغ تاریک از چشم پنهان ساخت.
دختر می‌‏گوید: "او مفتون ما شده بود. او عشق را درک می‏‌کند."
مرد ساکت بود و فکر می‌‏کرد: شاید این دختربچه در مستیِ رقص کوتاهش زیباتر و کامل‌‏تر از آنچه بتواند هرگز از عشق تجربه کندْ لذت برده باشد. او فکر می‌‏کرد: شاید ما دو نفر هم از عشقمان بهتر و عمیق‏‏‌تر لذت برده‌‏ایم و آنچه بعد بتواند اتفاق بیفتد چیزی بجز پوستهای از اشتیاق نخواهد بود.
مرد بلند می‏‌شود و دوست دخترش را از روی دیوار بغل کرده پائین می‌‏آورد و می‏‌گوید: "تو باید بری. دیر شده. من تا چهارراه همراهت میام."
آنها همدیگر را در آغوش گرفته تا چهارراه می‌‏روند. هنگام خداحافظی همدیگر را داغ می‏‌بوسند، از هم جدا و از هم دور می‏‌شوند، هر دو اما دوباره برمی‏‌گردند، دوباره همدیگر را می‌‏بوسند، بوسه دیگر مزه شادی نداشت و فقط مزه تشنگی داغی می‏‌داد. دختر با سرعت می‏‌رود و مرد مدت درازی رفتن او را نگاه می‏‌کند. و گذشته نیز در این لحظه در کنارش ایستاده بود، اعمال انجام داده‏ او به چشمانش نگاه می‏‌کردند: خداحافظی‌‏ای دیگر، بوسه‏‌های شبانگاهی دیگر، لب‏‌ها و نامی دیگر. غم به او حمله می‌‏آورد، او آهسته در جاده به راه می‌‏افتد و ستاره‏‌ها بر بالای درختان در حال ظهور بودند.
افکار مرد در این شبی که قادر به خوابیدن نگشت به این نتیجه رسیدند:
تکرار کردن گذشته بی‏‌فایده است. شاید بتوانم هنوز عاشق تعداد دیگری از زنان شوم، شاید چند سالی هنوز چشمانم روشن باشند و دستانم لطیف، و بوسه‏‌ام مورد علاقه‏ آنها باشد. بعد باید وداع کرد. بعد باید وداعی که من می‌‏توانم امروز داوطلبانه انجام دهم در شکست و یأس انجام گیرد. بعد چشم‏پوشی‌‏ای که امروز یک پیروزی‌ست فقط باعث شرمساری می‏‌گردد. به این جهت من باید همین امروز چشم‏پوشی کنم، باید همین امروز وداع کنم.
خیلی چیزها امروز آموختم، خیلی چیزها هنوز باید بیاموزم. باید از آن دختربچه که با رقص آرامش به ما لذت بخشید بیاموزم. در او بعد از دیدن دو دلداه در شب عشق شکوفا گشته بود، یک موج اولیه، یک انفجار زیبای حسِ شوق در خون این دختربچه جاری شده بود، و چون هنوز قادر به عشقورزی نیست پس شروع به رقصیدن کرده بود. چنین رقصیدنی را من هم باید بیاموزم، باید حرص شهوت را به موسیقی مبدل سازم و هوسرانی را به عبادت. بعد خواهم توانست همیشه عاشق باشم. بعد مجبور نخواهم گشت که گذشته را مدام بی‏‌فایده تکرار کنم. این راه را می‏‌خواهم بروم.
(1924)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر