آنچه شاعر در شب دید.(3)
دویدن دختر حالا به یک رقص مبدل شده بود، پرواز کنان و لی
لی کنان نزدیکتر میآمد. آن قامت کوچک در شب و در جاده سفید تنها میرقصید. رقصش از
سر احترام بود، رقص کوتاه و کودکانهاش ترانه و نمازی برای آینده و برای پیشواز از
عشق بود. جدی و با پشتکار فداکاریش را به انجام میرساند، به این سمت و آن سمت پرواز
میکرد، و عاقبت خود را در باغ تاریک از چشم پنهان ساخت.
دختر میگوید: "او مفتون ما شده بود. او عشق را درک
میکند."
مرد ساکت بود و فکر میکرد: شاید این دختربچه در مستیِ رقص
کوتاهش زیباتر و کاملتر از آنچه بتواند هرگز از عشق تجربه کندْ لذت برده باشد. او فکر
میکرد: شاید ما دو نفر هم از عشقمان بهتر و عمیقتر لذت بردهایم و آنچه بعد بتواند
اتفاق بیفتد چیزی بجز پوستهای از اشتیاق نخواهد بود.
مرد بلند میشود و دوست دخترش را از روی دیوار بغل کرده پائین
میآورد و میگوید: "تو باید بری. دیر شده. من تا چهارراه همراهت میام."
آنها همدیگر را در آغوش گرفته تا چهارراه میروند. هنگام
خداحافظی همدیگر را داغ میبوسند، از هم جدا و از هم دور میشوند، هر دو اما دوباره
برمیگردند، دوباره همدیگر را میبوسند، بوسه دیگر مزه شادی نداشت و فقط مزه تشنگی
داغی میداد. دختر با سرعت میرود و مرد مدت درازی رفتن او را نگاه میکند. و گذشته
نیز در این لحظه در کنارش ایستاده بود، اعمال انجام داده او به چشمانش نگاه میکردند:
خداحافظیای دیگر، بوسههای شبانگاهی دیگر، لبها و نامی دیگر. غم به او حمله میآورد،
او آهسته در جاده به راه میافتد و ستارهها بر بالای درختان در حال ظهور بودند.
افکار مرد در این شبی که قادر به خوابیدن نگشت به این نتیجه
رسیدند:
تکرار کردن گذشته بیفایده است. شاید بتوانم هنوز عاشق تعداد
دیگری از زنان شوم، شاید چند سالی هنوز چشمانم روشن باشند و دستانم لطیف، و بوسهام
مورد علاقه آنها باشد. بعد باید وداع کرد. بعد باید وداعی که من میتوانم امروز داوطلبانه
انجام دهم در شکست و یأس انجام گیرد. بعد چشمپوشیای که امروز یک پیروزیست فقط باعث
شرمساری میگردد. به این جهت من باید همین امروز چشمپوشی کنم، باید همین امروز وداع
کنم.
خیلی چیزها امروز آموختم، خیلی چیزها هنوز باید بیاموزم.
باید از آن دختربچه که با رقص آرامش به ما لذت بخشید بیاموزم. در او بعد از دیدن دو
دلداه در شب عشق شکوفا گشته بود، یک موج اولیه، یک انفجار زیبای حسِ شوق در خون این
دختربچه جاری شده بود، و چون هنوز قادر به عشقورزی نیست پس شروع به رقصیدن کرده بود.
چنین رقصیدنی را من هم باید بیاموزم، باید حرص شهوت را به موسیقی مبدل سازم و هوسرانی
را به عبادت. بعد خواهم توانست همیشه عاشق باشم. بعد مجبور نخواهم گشت که گذشته را
مدام بیفایده تکرار کنم. این راه را میخواهم بروم.
(1924)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر