داستان‌‏های عشقی.(54)


خسته از زندگی.(4)
در آخرین شب به خانه زیبای جدیدی در خیابان شوابینگه دعوت شده بودم، و در آنجا به من هنگام گفت و گوئی سرزنده و غذائی عالی خیلی خوش گذشت. تعدادی خانم هم دعوت شده بودند، اما چون من در برخورد با خانم‏‌ها خجالتی و عقب‌افتاده‌‏ام بنابراین در کنار مردها ماندم. ما از گیلاس‏‌های باریکی شراب سفید می‌‏نوشیدیم و سیگاربرگ‏‌های مرغوبی می‌‏کشیدیم و خاکسترشان را در جاسیگاری‌‏هائی نقره‌‏ای که از درون آب‏طلاکاری شده بودند می‏‌ریختیم. ما از شهر و کشور، از شکار و از تآتر، همین‏طور از فرهنگی که به نظر می‌‏آمد ما را به اینجا کشانده و به هم نزدیک ساخته است صحبت می‏‌کردیم. ما با صدای بلند و لطیف صحبت می‏‌کردیم، با حرارت و با طنز، جدی و خنده‏‌دار، و به چشمان یکدیگر با ذکاوت و جاندار نگاه می‌‏کردیم.
کمی دیرتر، وقتی که شب تقریباً به پایان رسیده بود و صحبت مردان به سیاست کشیده شد، چیزی که من از آن کم می‏‌فهمم، به خانم‏‌های دعوت شده نگاه کردم. آنها با تعدادی نقاش و مجسمه‏‌ساز جوانی که در حقیقت قابل ترحم بودند اما همگی چنان لباس‌‏های فاخری بر تن داشتند که من به جای احساس دلسوزی با آنها باید برایشان احساس احترام و حرمت می‏‌کردم مشغول صحبت بودند. اما من هم از طرف مهمان‏‌ها مهربانانه تحمل می‏‌گشتم، آری آنها مرا به عنوان مهمانی تازه وارد از روستا دوستانه شاد می‌‏کردند، طوری که من کمرویی خود را کنار گذاشته و با آنها کاملاً برادرانه به صحبت پرداختم. و در ضمن نگاه‏‌های کنجکاوانه‏‌ای هم به خانم‏‌های جوان می‌‏انداختم.
حالا در میان آنها خانمی کاملاً جوان، شاید نوزده ساله، با موهائی کودکانه و نیمه بور و چشمانی آبی رنگ و صورتی باریک و دخترانه را کشف می‏‌کنم. او لباسی روشن با حاشیه آبی رنگ بر تن داشت و راضی و قانع در حال گوش دادن روی صندلی خود نشسته بود. من هنوز او را به خوبی تماشا نکرده بودم که ستاره‏‌اش برایم طلوع می‌‏کند، و من اندام ظریف و درون پاک و زیبایش را در قلبم احساس کرده و ملودی‏‌ای که او خود را در آن پیچانده بود را درک می‌‏کنم. هیجان و خشنودی ساکتی ضربان قلبم را سبک و تند می‌‏سازد و میل مخاطب قرار دادن او در من اوج می‏‌گیرد، اما حرف جالبی برای گفتن نداشتم. خود او هم کم صحبت می‏‌کرد، فقط می‏‌خندید، سر تکان می‌‏داد و با نوائی سبک، دوست‏‌داشتنی و شناور جواب‏‌های کوتاهی را ترنم می‌‏کرد. بر روی مچ دست نازکش سرآستین گل‏دوزی شده‌‏ای قرار داشت که از میانش دست او با انگشتان لطیف کودکانه و روح‌داری به بیرون نگاه می‏‌کرد. پاهایش که آنها را بازی‏گوشانه تکان می‌‏داد با چکمه‌‏ای خوب و بلند از چرمی قهوه‏‌ای رنگ پوشیده شده بود و بزرگی و فرم آنها مانند دستان وی کاملاً متناسب با کل اندامش بود.
به او نگاه می‏‌کردم و با خود می‌‏گفتم، "آخ تو! تو کوچلو، تو پرندۀ زیبا! خوشا به سعادتم که اجازه دارم تو را در بهار زندگیت تماشا کنم."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر