خسته از زندگی.(4)
در آخرین شب به خانه زیبای جدیدی در خیابان شوابینگه دعوت شده بودم، و در
آنجا به من هنگام گفت و گوئی سرزنده و غذائی عالی خیلی خوش گذشت. تعدادی خانم هم دعوت
شده بودند، اما چون من در برخورد با خانمها خجالتی و عقبافتادهام بنابراین در کنار
مردها ماندم. ما از گیلاسهای باریکی شراب سفید مینوشیدیم و سیگاربرگهای مرغوبی
میکشیدیم و خاکسترشان را در جاسیگاریهائی نقرهای که از درون آبطلاکاری شده بودند
میریختیم. ما از شهر و کشور، از شکار و از تآتر، همینطور از فرهنگی که به نظر میآمد
ما را به اینجا کشانده و به هم نزدیک ساخته است صحبت میکردیم. ما با صدای بلند و لطیف
صحبت میکردیم، با حرارت و با طنز، جدی و خندهدار، و به چشمان یکدیگر با ذکاوت و جاندار
نگاه میکردیم.
کمی دیرتر، وقتی که شب تقریباً به پایان رسیده بود و صحبت
مردان به سیاست کشیده شد، چیزی که من از آن کم میفهمم، به خانمهای دعوت شده نگاه
کردم. آنها با تعدادی نقاش و مجسمهساز جوانی که در حقیقت قابل ترحم بودند اما همگی
چنان لباسهای فاخری بر تن داشتند که من به جای احساس دلسوزی با آنها باید برایشان
احساس احترام و حرمت میکردم مشغول صحبت بودند. اما من هم از طرف مهمانها مهربانانه
تحمل میگشتم، آری آنها مرا به عنوان مهمانی تازه وارد از روستا دوستانه شاد میکردند،
طوری که من کمرویی خود را کنار گذاشته و با آنها کاملاً برادرانه به صحبت پرداختم.
و در ضمن نگاههای کنجکاوانهای هم به خانمهای جوان میانداختم.
حالا در میان آنها خانمی کاملاً جوان، شاید نوزده ساله، با موهائی کودکانه
و نیمه بور و چشمانی آبی رنگ و صورتی باریک و دخترانه را کشف میکنم. او لباسی روشن
با حاشیه آبی رنگ بر تن داشت و راضی و قانع در حال گوش دادن روی صندلی خود نشسته بود.
من هنوز او را به خوبی تماشا نکرده بودم که ستارهاش برایم طلوع میکند، و من اندام
ظریف و درون پاک و زیبایش را در قلبم احساس کرده و ملودیای که او خود را در آن پیچانده
بود را درک میکنم. هیجان و خشنودی ساکتی ضربان قلبم را سبک و تند میسازد و میل مخاطب
قرار دادن او در من اوج میگیرد، اما حرف جالبی برای گفتن نداشتم. خود او هم کم صحبت
میکرد، فقط میخندید، سر تکان میداد و با نوائی سبک، دوستداشتنی و شناور جوابهای
کوتاهی را ترنم میکرد. بر روی مچ دست نازکش سرآستین گلدوزی شدهای قرار داشت که از
میانش دست او با انگشتان لطیف کودکانه و روحداری به بیرون نگاه میکرد. پاهایش که آنها
را بازیگوشانه تکان میداد با چکمهای خوب و بلند از چرمی قهوهای رنگ پوشیده شده
بود و بزرگی و فرم آنها مانند دستان وی کاملاً متناسب با کل اندامش بود.
به او نگاه میکردم و با خود میگفتم، "آخ تو! تو کوچلو،
تو پرندۀ زیبا! خوشا به سعادتم که اجازه دارم تو را در بهار زندگیت تماشا کنم."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر