داستان‌‏های عشقی.(57)


خسته از زندگی.(7)
دومین شب
من نیمی از روز را به خواندن گذراندم و چشمانم درد گرفته‌‏اند. بدون آنکه در حقیقت بدانم چرا من آنها را چنین به زحمت می‌‏اندازم. اما در هر حال باید به نحوی زمان را بگذرانم. حالا دوباره شب شده است و در حالی که من آنچه دیروز نوشته بودم را با دقت می‏‌خوانم آن زمان گذشته دوباره سر بلند می‌‏کند، رنگ‌پریده و گُم، اما با این وجود قابل تشخیص. من روزها و هفته‏‌ها را، حوادث و آرزوها را، خیال‏‌ها و تجربه کردن‏‌ها را به هم پیوسته و در ردیفی کنار هم می‌‏بینم، یک زندگی واقعی با دوام و ریتم‌‏دار، با علاقه‏‌ها و هدف‏‌ها، و با صلاحیتی شگفت‌‏انگیز و بدیهی بودن یک زندگی معمولی و سالم را، تمام آن چیزهائی را که از آن زمان به بعد به طور کامل از دست دادم.
باری، فردای آن قدم زدنِ زیبای شبانه با دختر غریبه به شهرم عزیمت کردم. من تقریباً تنها در واگن نشسته بودم و از اینکه با قطار سریع‏‌السیر خوبی می‌‏راندم و به خاطر دیدن رشته‌کوه‌‏های آلپ که در دوردست تا مدتی طولانی شفاف و درخشان دیده می‌‏شدند خوشحال بودم. در شهر کمپتن در بوفه قطار یک سوسیس خوردم و با بازرس قطار که برایش سیگاربرگی خریده بودم گپ زدم. دیرتر هوا ابری شد و دریاچه کنستانس مانند دریائی در مه و میان دانه‌‏های آهسته برفِ خاکستری رنگ و بزرگ شده بود.
در خانه، در همین اطاقی که حالا در آن نشسته‌‏ام آتش خوبی در اجاق درست کردم و با هیجان مشغول کار شدم. نامه‏‌ها و پاکت‏ کتاب‏‌های فرستاده شده مشغولم ساخته بودند، و یک بار هم در هفته به شهر کوچک می‌‏رفتم و چند چیزی که لازم داشتم را می‏‌خریدم، یک گیلاس شراب می‌‏نوشیدم و یک دست بیلیارد بازی می‏‌کردم.
در این بین به تدریج متوجه ‏گشتم که آن شادی فراوان و زنده‌دلی و رضایتی که من با آنها همین چند وقت پیش در مونیخ پرسه زده بودم خود را آماده به پایان رسیدن ساخته‌‏اند و تمایل به رفتن دارند، طوری که من به تدریج در یک وضعیت نیمه‌تاریک و رویائی گیر افتادم. ابتدا فکر کردم بیماری کوچکی در حال سر از تخم در آوردن است و به این خاطر برای گرفتن حمام بخار به شهر رفتم، اما این کار کمکی به حالم نکرد. من به زودی پی به این موضوع هم بردم که ریشه این بیماری در استخوان و در خونم ننشسته است. زیر که من حالا شروع کرده بودم کاملاً مخالف و یا بدون خواست خود دوباره در تمام ساعات روز با یک اشتیاق مدام به مونیخ فکر کردن، طوری که انگار من در این شهر دلپذیر باید چیزی ضروری را گم کرده‏ باشم. و این چیز ضروری کم کم در ضمیر خودآگاهم دارای شکل گردید، و آن شکل اندام باریک و دوست‌داشتنی دختر نوزده ساله مو بور بود. من متوجه می‏‌گردم که تصویر او و آن قدم‌زدن فرحبخشِ شبانه در کنار او خود را در من نه به خاطره‏‌ای آرام، بلکه به قسمتی از خود من تبدیل ساخته بوده است و حالا شروع به درد کشیدن و رنج بردن کرده.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر