خسته از زندگی.(7)
دومین شب
من نیمی از روز را به خواندن گذراندم و چشمانم درد گرفتهاند.
بدون آنکه در حقیقت بدانم چرا من آنها را چنین به زحمت میاندازم. اما در هر حال باید
به نحوی زمان را بگذرانم. حالا دوباره شب شده است و در حالی که من آنچه دیروز نوشته
بودم را با دقت میخوانم آن زمان گذشته دوباره سر بلند میکند، رنگپریده و گُم، اما
با این وجود قابل تشخیص. من روزها و هفتهها را، حوادث و آرزوها را، خیالها و تجربه
کردنها را به هم پیوسته و در ردیفی کنار هم میبینم، یک زندگی واقعی با دوام و ریتمدار،
با علاقهها و هدفها، و با صلاحیتی شگفتانگیز و بدیهی بودن یک زندگی معمولی و سالم
را، تمام آن چیزهائی را که از آن زمان به بعد به طور کامل از دست دادم.
باری، فردای آن قدم زدنِ زیبای شبانه با دختر غریبه به شهرم
عزیمت کردم. من تقریباً تنها در واگن نشسته بودم و از اینکه با قطار سریعالسیر خوبی
میراندم و به خاطر دیدن رشتهکوههای آلپ که در دوردست تا مدتی طولانی شفاف و درخشان
دیده میشدند خوشحال بودم. در شهر کمپتن در بوفه قطار یک سوسیس خوردم و با بازرس قطار که برایش
سیگاربرگی خریده بودم گپ زدم. دیرتر هوا ابری شد و دریاچه کنستانس مانند دریائی در مه
و میان دانههای آهسته برفِ خاکستری رنگ و بزرگ شده بود.
در خانه، در همین اطاقی که حالا در آن نشستهام آتش خوبی
در اجاق درست کردم و با هیجان مشغول کار شدم. نامهها و پاکت کتابهای فرستاده شده
مشغولم ساخته بودند، و یک بار هم در هفته به شهر کوچک میرفتم و چند چیزی که لازم داشتم
را میخریدم، یک گیلاس شراب مینوشیدم و یک دست بیلیارد بازی میکردم.
در این بین به تدریج متوجه گشتم که آن شادی فراوان و زندهدلی و رضایتی که من با آنها همین چند وقت پیش در مونیخ پرسه زده بودم خود را آماده
به پایان رسیدن ساختهاند و تمایل به رفتن دارند، طوری که من به تدریج در یک وضعیت
نیمهتاریک و رویائی گیر افتادم. ابتدا فکر کردم بیماری کوچکی در حال سر از تخم در
آوردن است و به این خاطر برای گرفتن حمام بخار به شهر رفتم، اما این کار کمکی به حالم
نکرد. من به زودی پی به این موضوع هم بردم که ریشه این بیماری در استخوان و در خونم ننشسته
است. زیر که من حالا شروع کرده بودم کاملاً مخالف و یا بدون خواست خود دوباره در تمام
ساعات روز با یک اشتیاق مدام به مونیخ فکر کردن، طوری که انگار من در این شهر دلپذیر
باید چیزی ضروری را گم کرده باشم. و این چیز ضروری کم کم در ضمیر خودآگاهم دارای شکل
گردید، و آن شکل اندام باریک و دوستداشتنی دختر نوزده ساله مو بور بود. من متوجه میگردم
که تصویر او و آن قدمزدن فرحبخشِ شبانه در کنار او خود را در من نه به خاطرهای آرام،
بلکه به قسمتی از خود من تبدیل ساخته بوده است و حالا شروع به درد کشیدن و رنج بردن
کرده.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر