داستان‏‌های عشقی.(41)


واگن غیر سیگاری‏‌ها.(1)
من در این بین با جدیت از میان شیشه و میله‌‏های برنجی به افراد غیر سیگاری نگاه می‏‌کردم. در آن سمت، در روبرو و نزدیک من یک گروه سه نفره دیده می‏‌شد که ظاهراً از شمالِ آلمان بودند: یک زوجِ کاملاً جوان و یک مردِ شاد و تقریباً مسن که می‏‌توانست یک دوست یا عمو یا فقط یک آشنای در حین سفر باشد. مرد جوان که نمی‌‏دانستم آیا با دختر ازدواج کرده است یا خویشاوند اوست استیلائی مجرب و جدیتی واقعی در گفت و گو از خود نشان می‏‌داد، و من فوراً چنین حدس زدم که او باید یکی از آن کارمندان با شهامت دولت باشد که با آن چهره عبوس‌شان امپراطوری آلمان شکوفائی فعلی خود را مدیون‌شان می‌‏باشد. عمو یا دوست برعکس مانند یک شخص بی‌‏آزار و شریف و بذله‏‌گو به نظر می‏‌آمد، چیزی که در مرد جوان دیده نمی‏‌شد. مقایسه کردن این دو نمونه مختلف که در کنار همدیگر نشسته بودند برایم جالب بود: به نظر می‏‌آمد که عموی شاد و خوشحال لبخند وداعِ یک زمان و گونه بشرِ در حال زوال را با حسن نیتی کامل و با مشربی آسوده نمایش می‏‌دهد؛ آن نفر دیگر، جنس جدیدِ در حال رشد: انرژی‌‏ای آگاه و سرد، خوب تربیت گشته و با یک بی عاطفگیِ نشانه رفته به هدفی ثابت را نمایش می‏‌داد.
بله، این کار جالب بود و من در باره آن چندین بار فکر کردم. دراثنای فکر کردن نگاهم تمام وقت با کنجکاوی بر چهره زن جوان یا دختر که تقریباً چهره‏‌ای زیبا و بی‌نقص داشت دوخته شده بود. در میان چهره‌‏ای پاک و کاملاً جوان یک دهان زیبا و تقریباً کودکانه‏ سرخی می‌‏درخشید، چشم‌های درشت آبی سیری در پشت مژه‌‏های بلند و سیاه ایستاده بودند، و ابروها و موی سیاه از میان پوست بی‌نهایت لطیف و سفید با جذابیت عجیب و نیرومندی خود را نمایان می‌‏ساختند. او بدون شک خیلی زیبا بود و لباس قشنگی بر تن داشت، و بعد از رسیدن قطار به گوشنن برای محافظت موهایش از گرد و خاک به دور سر خود یک پارچه نازک و سفید بسته بود.
تمام لحظات پنهانی تماشا کردن و کم کم صمیمی گشتن با این صورت کاملاً جذاب دخترانه برایم هر بار از نو لذت‏بخش بود. به نظر می‌‏آمد که او هر از گاهی متوجه تحسین کردنم می‏‌گردد و با آن مخالفتی ندارد، حداقل به خود زحمتی نمی‏‌داد تا از مسیر نگاهم گم گردد، کاری که او با زحمت اندکی اگر که کمی بیشتر به صندلی‏‌اش تکیه می‏‌داد و یا جایش را با همراه خود عوض می‏‌کرد می‏‌توانست به راحتی انجام دهد. وقتی گاهی نگاهم به مرد جوان که شاید شوهر او بود می‏‌افتاد، و وقتی فکرم موقتاً به او مشغول می‌‏گشت کاری خالی از مهر و انتقاد انجام نمی‌‏دادند. این امکان وجود داشت که او باهوش و جاه‌طلب باشد، آری، اما رویهمرفته شخص بی‏‌روحی بود که به هیچ‌وجه شایستگی داشتن چنین زنی را نداشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر