داستان‏‌های عشقی.(70)


آنچه شاعر در شب دید.(2)
آنها روی دیوار در میان گل‏‌ها و علف‌‏ها ساکت نشسته بودند، فرو رفته در هم، گه‏گاه از رگبار شهوت تَر گردیده و خود را تنگ‌‏تر در هم فرو می‏‌کردند. آنها به ندرت چیزی به هم می‏‌گفتند، یک کلمه با لکنت‌زبانی کودکانه: عزیزم – محبوبم – کوچولو – آیا منو دوست داری؟
در این لحظه از خانه ییلاقی که حالا شفافیتش در میان شاخ و برگ‏‌های تیره درختان در حال از بین رفتن بود یک کودک، یک دختربچه کوچک، شاید ده ساله، پابرهنه، بر روی پاهای باریک و قهوه‏‌ای، با لباس سیاه و کوتاه، با موی سیاه و بلند پخش شده بر صورت قهوه‌‏ای روشنش خارج می‏‌گردد. بازی‌کنان از خانه خارج می‏‌شود، مردد، کمی خجالتی، با طنابی برای پرش در دست، پاهای کوچکش بی‏‌صدا در خیابان می‌‏رفتند. او بازی‌کنان و لی لی کنان به نزدیک محلی که عاشق و معشوق نشسته بودند می‏‌آمد. وقتی او به آن دو رسید قدم‏‌هایش را آهسته‌‏تر کرد، طوری که انگار مایل نیست از آنجا رد شود، طوری که انگار چیزی مانند گل بنفشه که پروانه را جذب می‏‌کند در آنجا او را جذب خود کرده است. آهسته سلامش را ترنم می‏‌کند «عصر بخیر». دختر بزرگتر از روی دیوار سرش را دوستانه برای او تکان می‌‏دهد. مرد دوستانه جواب می‏دهد: «سلام، عزیزم.»
دختر از کنارشان آهسته رد می‌‏شود، و رفتنش را بیشتر و بیشتر به تأخیز می‌‏انداخت، بعد از پنجاه قدم می‌‏ایستد، برمی‏‌گردد، مردد، دوباره نزدیک‌‏تر می‏آید و از نزدیک عاشق و معشوق رد می‌‏شود، خجالتزده و خندان نگاه‌شان می‌‏کند، به رفتن ادامه می‌‏دهد و در باغِ خانه ییلاقی ناپدید می‌‏گردد.
مرد می‏‌گوید: "چه دختر زیبائی بود!"
زمان کوتاهی می‌‏گذرد، غروب خود را کمی تاریک‌‏تر ساخته بود که دختربچه دوباره از دروازه باغ خارج می‏‌شود. لحظه‏‌ای می‏‌ایستد و به مسیر خیابان مخفیانه نگاه می‌‏کند، دیوارها، تاکستان و عاشق و معشوق را با دقت از نظر می‏‌گذراند. بعد شروع به دویدن می‏‌کند، چهارنعل بر روی پاشته‌‏های مانند فنر و لختش در کنار خیابان می‏‌دوید، از کنار آن دو رد می‏‌شود، بعد از طی مسافتی دور می‌‏زند و بازمی‏‌گردد، تا دروازه باغ می‌‏دود، یک دقیقه می‌‏ایستد و دوباره می‌‏دود و دو بار، سه بار چهارنعل دویدنش را در سکوت تکرار می‏‌کند. آن دو ساکت دختربچه را نگاه می‏‌کردند که چگونه می‌‏دوید، که چگونه بازمی‌‏گشت، که چگونه دامن سیاه کوتاهش به دور پاهای باریک کودکانه‌‏اش می‌‏پیچید. آنها احساس می‌‏کردند که این یورتمه رفتن بخاطر آن دو می‌‏باشد، که از آنها جادو پرتو افکن است، که این دختربچه در رویای کودکانه‌‏اش حس عشق و مستی خاموش عاطفه را درک می‏‌کند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر