داستان‏‌های عشقی.(56)


خسته از زندگی.(6)
در آغاز از آنجائی که اصلاً نمی‏‌دانستم چه باید به او بگویم دستپاچه بودم. او اما رها و بی‌تکلف راه می‌‏رفت، هوای تمیز شبانه را با لذت تنفس می‏‌کرد و گاهی سؤالی را که به فکرش می‌‏رسید می‏‌پرسید که من به آن به موقع جواب می‏‌دادم. در این هنگام من هم دوباره رها و راضی شده بودم و همراه با ریتم قدم‌برداشتن‏‌هایمان گفت و گوی آرامی بین ما انجام گرفت که امروز کلمه‌‏ای از آن به خاطرم نمانده است.
اما هنوز خوب به خاطر دارم که صدایش چگونه بود؛ صدایش خالص بود، سبک مانند صدای پرندگان و با این وجود بسیار گرم. و خنده‌‏اش آرام بود و محکم. پا به پایم قدم برمی‏‌داشت و من هرگز چنین شاد و شناور راه نرفته بودم، و شهرِ در خواب فرو رفته با قصرهایش، دروازه‏‌ها، باغ‏‌ها و تندیس‏‌هایش ساکت و سایه‌‏وار از کنارمان سُر می‏‌خوردند.
پیرمردی در لباسی کثیف که روی پایش بند نبود با ما مواجه می‏‌گردد. او می‏خواست با جاخالی دادن از کنارمان بگذرد، اما ما قبول نکردیم و از هر دو طرف برایش جا باز کردیم، او آهسته از میان ما گذشت، بعد برگشت و ما را نگاه کرد.
من گفتم "آره، خوب نگاه کن!" و دختر زیبا با شادی خندید.
از سمت برج‌‏های بلند ناقوس‌‏ها برای اعلام ساعت به صدا می‏‌آیند، شفاف و شادی‌کنان در باد تازه پائیزی بر بالای شهر به پرواز آمده و خود را در بادهای دوردست مخلوط می‏‌کنند و به غرش رو به کاهشی مبدل می‏‌سازند. یک درشکه از کنارمان می‌‏راند، ضربات سم اسب بر روی سنگ‏فرش خیابان می‏‌پیچد، صدای چرخ‌ها اما شنیده نمی‌‏شدند، آنها روی طوق‏‌های لاستیکی حرکت می‌‏کردند.
آن پیکر زیبا و جوان در کنار من خوش و شنگول راه می‏‌رفت، موزیک وجودش مرا هم احاطه کرده بود، ریتم ضربان قلبم با ریتم ضربان قلب او یکی شده بود، چشم‏‌هایم فقط آن چیزهائی را می‏‌دیدند که چشم‏‌های او تماشا می‌‏کردند. او مرا نمی‏‌شناخت و من نام او را نمی‌‏دانستم، اما ما هر دو بی‌غم و جوان بودیم، ما مانند دو ستاره و مانند دو ابری که مسیر یکسانی را طی می‌‏کنند همراه بودیم، هوای یکسانی را تنفس می‏‌کردیم و بدون کلمات و بدون داشتن آرزوئی احساس خوشی می‏‌کردیم. قلب من دوباره نوزده ساله و دست‏‌نخورده شده بود.
به نظرم چنین می‏‌رسید که ما دو نفر می‌‏بایست بدون هدف و بی‌خستگی به رفتن ادامه بدهیم. به نظرم می‌‏رسید که ما مدت طولانیِ غیرقابل تصوری را در کنار هم راه رفته‌‏ایم، و راه نمی‏‌توانست هرگز پایان گیرد. گرچه ساعت‌‏ها کار می‌کردند اما زمان محو شده بود.
در این وقت او ناگهان می‌‏ایستد، لبخندی می‏‌زند، دستم را می‌‏فشرد و به خانه‌‏ای داخل شده و از چشمم ناپدید می‏‏‌گردد.
ــ تمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر