خسته از زندگی.(6)
در آغاز از آنجائی که اصلاً نمیدانستم چه باید به او بگویم
دستپاچه بودم. او اما رها و بیتکلف راه میرفت، هوای تمیز شبانه را با لذت تنفس میکرد
و گاهی سؤالی را که به فکرش میرسید میپرسید که من به آن به موقع جواب میدادم. در
این هنگام من هم دوباره رها و راضی شده بودم و همراه با ریتم قدمبرداشتنهایمان گفت
و گوی آرامی بین ما انجام گرفت که امروز کلمهای از آن به خاطرم نمانده است.
اما هنوز خوب به خاطر دارم که صدایش چگونه بود؛ صدایش خالص
بود، سبک مانند صدای پرندگان و با این وجود بسیار گرم. و خندهاش آرام بود و محکم.
پا به پایم قدم برمیداشت و من هرگز چنین شاد و شناور راه نرفته بودم، و شهرِ در خواب
فرو رفته با قصرهایش، دروازهها، باغها و تندیسهایش ساکت و سایهوار از کنارمان سُر
میخوردند.
پیرمردی در لباسی کثیف که روی پایش بند نبود با ما مواجه
میگردد. او میخواست با جاخالی دادن از کنارمان بگذرد، اما ما قبول نکردیم و از هر
دو طرف برایش جا باز کردیم، او آهسته از میان ما گذشت، بعد برگشت و ما را نگاه کرد.
من گفتم "آره، خوب نگاه کن!" و دختر زیبا با شادی
خندید.
از سمت برجهای بلند ناقوسها برای اعلام ساعت به صدا میآیند،
شفاف و شادیکنان در باد تازه پائیزی بر بالای شهر به پرواز آمده و خود را در بادهای
دوردست مخلوط میکنند و به غرش رو به کاهشی مبدل میسازند. یک درشکه از کنارمان میراند،
ضربات سم اسب بر روی سنگفرش خیابان میپیچد، صدای چرخها اما شنیده نمیشدند، آنها
روی طوقهای لاستیکی حرکت میکردند.
آن پیکر زیبا و جوان در کنار من خوش و شنگول راه میرفت،
موزیک وجودش مرا هم احاطه کرده بود، ریتم ضربان قلبم با ریتم ضربان قلب او یکی شده
بود، چشمهایم فقط آن چیزهائی را میدیدند که چشمهای او تماشا میکردند. او مرا نمیشناخت
و من نام او را نمیدانستم، اما ما هر دو بیغم و جوان بودیم، ما مانند دو ستاره و
مانند دو ابری که مسیر یکسانی را طی میکنند همراه بودیم، هوای یکسانی را تنفس میکردیم
و بدون کلمات و بدون داشتن آرزوئی احساس خوشی میکردیم. قلب من دوباره نوزده ساله و
دستنخورده شده بود.
به نظرم چنین میرسید که ما دو نفر میبایست بدون هدف و بیخستگی به رفتن ادامه بدهیم. به نظرم میرسید که ما مدت طولانیِ غیرقابل تصوری را در
کنار هم راه رفتهایم، و راه نمیتوانست هرگز پایان گیرد. گرچه ساعتها کار میکردند
اما زمان محو شده بود.
در این وقت او ناگهان میایستد، لبخندی میزند، دستم را میفشرد
و به خانهای داخل شده و از چشمم ناپدید میگردد.
ــ تمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر