داستان‏‌های عشقی.(60)

خسته از زندگی.(10)
در اثنای شام خوردن و سپس هنگام نوشیدن شراب به جریانِ صحبتِ مردها کشیده می‏‌شوم، و گرچه ما از چیزهائی حرف می‏‌زدیم که در اولین میهمانی از‏ آنها صحبت نشده بود، اما این طور به نظر می‌‏آمد که انگار گفت و گو ادامه همان حرف‏‌ها می‌‏باشد، و با رضایت اندکی متوجه می‏‌گردم که این آدم‌‏های شهرنشینِ سرزنده و نازپرورده بجز حظ بصر و مطالب تازه دارای دایرۀ خاصی هم هستند که در آن روح و زندگی‌‏شان در حرکت و مانند تمام انواع و اقسام دوایر این دایره هم نرم ناشدنی و نسبتاً تنگ است. و گرچه به من در میان‌شان خوش می‏‌گذشت، اما احساس می‏‌کردم که به خاطر غیبت طولانی‏‌ام اساساً چیزی را از دست نداده‌‏ام و نمی‌‏توانستم این تصور را کاملاً سرکوب کنم که این آقایان باید همگی از مهمانی بار اول تا حال اینجا نشسته باشند و گفت و گویشان را ادامه می‏‌دهند. این فکر البته غیرمنصفانه بود و فقط به این خاطر از ذهنم عبور کرد چون این بار توجه و مشارکتم در گفت و گو اغلب منحرف می‏‌گشت.
بلافاصله بعد از به دست آوردن اولین موقعیت خود را به اطاق مجاور می‌‏رسانم، به اطاقی که در آن خانم‏‌ها و مردان جوان مشغول بحث و گفت و گو بودند. از چشمم پنهان نمی‌‏ماند که هنرمندان جوان خیلی جذب زیبائی دوشیزه زیبا شده‌اند و با او گاهی رفیقانه و گاه با احترام برخورد می‏‌کنند. فقط یکی از آنها، یک نقاش پرتره به نام سویندل پیش خانم‏‌های مسن‏‌تر مانده بود و به ما مشتاقان با یک تحقیر مهربانانه نگاه می‏‌کرد. او تنبلانه صحبت می‏‌کرد و بیشتر در حال گوش دادن بود تا صحبت کردن با یک خانم زیبا و چشم قهوه‌‏ای که در باره‏‏‌اش شنیده بودم باید زنی بسیار خطرناک باشد و اینکه ماجرای عاشقانه فراوان داشته و هنوز هم دارد.
وانگهی من تمام اینها را فقط با نیمی از حواسم درک می‏‌کردم. فکر دختر مرا کاملاً به خود مشغول ساخته بود. من مجسم ‏کردم که چگونه او غرق در گوش دادن موزیکی ملایم گشته و خود را با آن تکان می‏‌دهد، و جذابیت آرام و درونی وجودش شیرین مانند عطر یک گل مرا در بر گرفته بود. هرچند که این حالم را خوش ساخت، اما با این حال می‏‌توانستم احساس کنم که نگاه کردن او نمی‌‏تواند مرا آرام و اشباع سازد و حتماً رنج بردنم بعد از آنکه دوباره از او جدا شوم عذاب‏‌آورتر خواهد گشت. چنین به نظرم می‏‌رسید که در اندام ظریف دختر خوشبختی و بهارِ شکوفای زندگی‏‌ام به من نگاه می‏‌کنند، که من آن را گرفته و از آن خود می‌‏سازم. این یک تمایلِ خون برای بوسیدن و یک عشق‏ورزی شبانه نبود، آنگونه که بعضی خانم‏‌های زیبا آن را برای ساعتی در من زنده و مرا با آن گرم ساخته و عذابم داده‏‌اند. بلکه اعتمادی مبارک بود، اقبالم بود که در این قامت عزیز قصد ملاقاتم را داشت، روحش بود که می‏‌خواست با روحم مرتبط و صمیمانه گردد و خوشبختی‏ من هم خوشبختی او باید می‌‏گشت.
به این خاطر تصمیم گرفتم، در نزدیک او بمانم و در زمانی مناسب سؤالم را با وی مطرح سازم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر