خسته از زندگی.(10)
در اثنای شام خوردن و سپس هنگام نوشیدن شراب به جریانِ صحبتِ مردها کشیده میشوم، و گرچه ما از چیزهائی حرف میزدیم که در اولین میهمانی از آنها صحبت نشده بود، اما این طور به نظر میآمد که انگار گفت و گو ادامه همان حرفها میباشد، و با رضایت اندکی متوجه میگردم که این آدمهای شهرنشینِ سرزنده و نازپرورده بجز حظ بصر و مطالب تازه دارای دایرۀ خاصی هم هستند که در آن روح و زندگیشان در حرکت و مانند تمام انواع و اقسام دوایر این دایره هم نرم ناشدنی و نسبتاً تنگ است. و گرچه به من در میانشان خوش میگذشت، اما احساس میکردم که به خاطر غیبت طولانیام اساساً چیزی را از دست ندادهام و نمیتوانستم این تصور را کاملاً سرکوب کنم که این آقایان باید همگی از مهمانی بار اول تا حال اینجا نشسته باشند و گفت و گویشان را ادامه میدهند. این فکر البته غیرمنصفانه بود و فقط به این خاطر از ذهنم عبور کرد چون این بار توجه و مشارکتم در گفت و گو اغلب منحرف میگشت.
در اثنای شام خوردن و سپس هنگام نوشیدن شراب به جریانِ صحبتِ مردها کشیده میشوم، و گرچه ما از چیزهائی حرف میزدیم که در اولین میهمانی از آنها صحبت نشده بود، اما این طور به نظر میآمد که انگار گفت و گو ادامه همان حرفها میباشد، و با رضایت اندکی متوجه میگردم که این آدمهای شهرنشینِ سرزنده و نازپرورده بجز حظ بصر و مطالب تازه دارای دایرۀ خاصی هم هستند که در آن روح و زندگیشان در حرکت و مانند تمام انواع و اقسام دوایر این دایره هم نرم ناشدنی و نسبتاً تنگ است. و گرچه به من در میانشان خوش میگذشت، اما احساس میکردم که به خاطر غیبت طولانیام اساساً چیزی را از دست ندادهام و نمیتوانستم این تصور را کاملاً سرکوب کنم که این آقایان باید همگی از مهمانی بار اول تا حال اینجا نشسته باشند و گفت و گویشان را ادامه میدهند. این فکر البته غیرمنصفانه بود و فقط به این خاطر از ذهنم عبور کرد چون این بار توجه و مشارکتم در گفت و گو اغلب منحرف میگشت.
بلافاصله بعد از به دست آوردن اولین موقعیت خود را به اطاق
مجاور میرسانم، به اطاقی که در آن خانمها و مردان جوان مشغول بحث و گفت و گو بودند.
از چشمم پنهان نمیماند که هنرمندان جوان خیلی جذب زیبائی دوشیزه زیبا شدهاند و با
او گاهی رفیقانه و گاه با احترام برخورد میکنند. فقط یکی از آنها، یک نقاش پرتره به
نام سویندل پیش خانمهای مسنتر
مانده بود و به ما مشتاقان با یک تحقیر مهربانانه نگاه میکرد. او تنبلانه صحبت میکرد
و بیشتر در حال گوش دادن بود تا صحبت کردن با یک خانم زیبا و چشم قهوهای که در بارهاش
شنیده بودم باید زنی بسیار خطرناک باشد و اینکه ماجرای عاشقانه فراوان داشته و هنوز
هم دارد.
وانگهی من تمام اینها را فقط با نیمی از حواسم درک میکردم.
فکر دختر مرا کاملاً به خود مشغول ساخته بود. من مجسم کردم که چگونه او غرق در گوش
دادن موزیکی ملایم گشته و خود را با آن تکان میدهد، و جذابیت آرام و درونی وجودش شیرین
مانند عطر یک گل مرا در بر گرفته بود. هرچند که این حالم را خوش ساخت، اما با این حال
میتوانستم احساس کنم که نگاه کردن او نمیتواند مرا آرام و اشباع سازد و حتماً رنج
بردنم بعد از آنکه دوباره از او جدا شوم عذابآورتر خواهد گشت. چنین به نظرم میرسید
که در اندام ظریف دختر خوشبختی و بهارِ شکوفای زندگیام به من نگاه میکنند، که من آن را
گرفته و از آن خود میسازم. این یک تمایلِ خون برای بوسیدن و یک عشقورزی شبانه نبود،
آنگونه که بعضی خانمهای زیبا آن را برای ساعتی در من زنده و مرا با آن گرم ساخته و
عذابم دادهاند. بلکه اعتمادی مبارک بود، اقبالم بود که در این قامت عزیز قصد ملاقاتم
را داشت، روحش بود که میخواست با روحم مرتبط و صمیمانه گردد و خوشبختی من هم خوشبختی
او باید میگشت.
به این خاطر تصمیم گرفتم، در نزدیک او بمانم و در زمانی مناسب
سؤالم را با وی مطرح سازم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر