داستان‏‌های عشقی.(65)


خسته از زندگی.(15)
تسوندلِ نقاش حالا جدا از بقیه در گوشه‏‌ای ایستاده و سیگاربرگ می‏‌کشید. او صورت‏‌ها را از زیر نظر می‏‌گذراند و همچنین به سمت مبلی که ماریا بر روی آن نشسته بود با دقت نگاه می‌‏کرد. در این لحظه من دقیقاً می‏‌بینم که ماریا نگاهش را بالا آورد و چند لحظه‌‏ای آن را به چشمان نقاش دوخت. تسوندل لبخندی می‏‌زند، ماریا اما محکم و کنجکاو نگاه می‌‏کرد، و بعد من نقاش را می‏‌بینم که یکی از چشمانش را بسته و سرش را بالا آورده و آهسته به علامت اشاره تکان می‏‌دهد.
بدنم ناگهان داغ و قلبم تیره می‏‌گردد. من اصلاً چیزی نمی‏‌دانستم و آنچه میدیدم می‌‏توانست یک شوخی، یک اتفاق، یک حرکت ناخواسته بوده باشد. اما من نمی‌‏توانستم فقط با این خیال‏‌ها خود را راضی سازم. من یک تفاهم میان آن دو دیده بودم، همان دو نفری که تمام شب کلمه‏‌ای با هم صحبت نکرده بودند و تقریباً خود را به طور مشکوکی از هم دور نگاه می‌داشتند.
در آن لحظه سعادت و امید کودکانه‌‏ام ویران می‌‏گردد، نه بخاری از آن باقی می‌‏ماند و نه جلائی. حتی برای یک سوگواری پاک و قلبانه‏ که من خیلی مایل به انجامش بودم هم جائی باقی نمی‌‏ماند، آنچه برایم می‏‌ماند تنها یک شرم و سرخوردگی و طعمی نفرت‏‌انگیز و منزجر کننده بود. اگر من ماریا را با یک داماد خوشحال یا معشوقه‌‏اش می‏‌دیدم، به مرد حسادت می‏‌بردم ولی خوشحال می‌‏گشتم. اما حالا رقیبم مردی‏‌ست فریب‌دهنده، زیبا و مورد علاقه زنان که پایش تا همین نیم ساعت پیش با پای زن چشم قهوه‏‌ای بازی می‏‌کرد.
به زحمت با خود به تفاهم می‌‏رسم. به خود می‏‌گویم این صحنه می‏‌تواند خطای چشم هم باشد و من باید این فرصت را به ماریا بدهم تا سوء‏ظنم را بر طرف سازد.
من پیش او می‏‌روم، اندوهناک به صورت بهاری و مهربانش نگاه می‏‌کنم و می‏‌پرسم: "دوشیزه ماریا دارد دیر می‏‌شود، نمی‏‌خواهید شما را تا خانه همراهی کنم؟"
آه، در این وقت او را برای اولین بار در بند و طوری دیگر می‏‌بینم. چهره‌‏اش آن دَم ناب خدا را کم داشت، و همینطور صدایش هم پوشیده و دروغین به گوش می‏‌آمد. او می‏‌خندد و بلند می‏‌گوید: "اوه می‌‏بخشید، اصلاً به این فکر نکرده بودم. برای رسوندن من به خونه کسی به دنبالم میاد. آیا می‏‌خواهید بروید؟"
و من می‌‏گویم: "بله، من می‏‌خواهم بروم. خدانگهدار دوشیزه ماریا."
من با هیچ کس خداحافظی نکردم و کسی هم از رفتنم جلوگیری نکرد. آهسته از پله‏‌های بی‏‌شمار پائین می‏‌روم، از حیاط رد شده و از درب ساختمان جلوئی خارج می‌‏گردم. در بیرون به این می‌‏اندیشم که حالا چه باید کرد، و دوباره به داخل خانه بازگشته و در حیاط خود را پشت یک ماشین مخفی می‌‏سازم. در آنجا مدت درازی انتظار می‌‏کشم، تقریباً یک ساعت. بعد تسوندل می‏‌آید، ته سیگاربرگ خود را دور می‌‏اندازد و دگمه‏‌های پالتویش را می‌‏بندد، بعد از در خارج می‏‌شود، اما بزودی دوباره بازمی‌‏گردد و در کنار در خروجی به انتظار می‏‌ایستد.
پنج تا ده دقیقه می‏‌گذرد، و من مدام می‏‌خواستم از مخفیگاهم خارج شوم، او را صدا زده و بگویم که او یک سگ است و یقه‌‏اش را بچسبم. اما من این کار را نکردم، من آرام و بی‏‌حرکت در مخفیگاهم منتظر ماندم. و مدت زیادی طول نمی‏‌کشد و من بر روی پله‏‌ها صدای پا می‏‌شنوم. در باز می‌‏شود و ماریا داخل حیاط می‌‏گردد، به اطراف خود نگاه می‏‌کند، بعد به سمت در خروجی می‏‌رود و دستش را آرام در دست نقاش قرار می‌‏دهد و سریع با همدیگر می‌‏روند، من رفتن آنها را می‌‏بینم و سپس به خانه بازمی‌‏گردم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر