خسته از زندگی.(15)
تسوندلِ نقاش حالا جدا از بقیه در گوشهای ایستاده و سیگاربرگ میکشید. او صورتها را از زیر نظر میگذراند و همچنین به سمت مبلی که ماریا بر
روی آن نشسته بود با دقت نگاه میکرد. در این لحظه من دقیقاً میبینم که ماریا نگاهش
را بالا آورد و چند لحظهای آن را به چشمان نقاش دوخت. تسوندل لبخندی میزند، ماریا
اما محکم و کنجکاو نگاه میکرد، و بعد من نقاش را میبینم که یکی از چشمانش را بسته
و سرش را بالا آورده و آهسته به علامت اشاره تکان میدهد.
بدنم ناگهان داغ و قلبم تیره میگردد. من اصلاً چیزی نمیدانستم
و آنچه میدیدم
میتوانست یک شوخی، یک اتفاق، یک حرکت ناخواسته بوده باشد. اما من نمیتوانستم فقط
با این خیالها خود را راضی سازم. من یک تفاهم میان آن دو دیده بودم، همان دو نفری
که تمام شب کلمهای با هم صحبت نکرده بودند و تقریباً خود را به طور مشکوکی از هم دور
نگاه میداشتند.
در آن لحظه سعادت و امید کودکانهام ویران میگردد، نه بخاری
از آن باقی میماند و نه جلائی. حتی برای یک سوگواری پاک و قلبانه که من خیلی مایل
به انجامش بودم هم جائی باقی نمیماند، آنچه برایم میماند تنها یک شرم و سرخوردگی
و طعمی نفرتانگیز و منزجر کننده بود. اگر من ماریا را با یک داماد خوشحال یا معشوقهاش
میدیدم، به مرد حسادت میبردم ولی خوشحال میگشتم. اما حالا رقیبم مردیست فریبدهنده،
زیبا و مورد علاقه زنان که پایش تا همین نیم ساعت پیش با پای زن چشم قهوهای بازی میکرد.
به زحمت با خود به تفاهم میرسم. به خود میگویم این صحنه
میتواند خطای چشم هم باشد و من باید این فرصت را به ماریا بدهم تا سوءظنم را بر طرف
سازد.
من پیش او میروم، اندوهناک به صورت بهاری و مهربانش نگاه
میکنم و میپرسم: "دوشیزه ماریا دارد دیر میشود، نمیخواهید شما را تا خانه
همراهی کنم؟"
آه، در این وقت او را برای اولین بار در بند و طوری دیگر
میبینم. چهرهاش آن دَم ناب خدا را کم داشت، و همینطور صدایش هم پوشیده و دروغین به
گوش میآمد. او میخندد و بلند میگوید: "اوه میبخشید، اصلاً به این فکر نکرده
بودم. برای رسوندن من به خونه کسی به دنبالم میاد. آیا میخواهید بروید؟"
و من میگویم: "بله، من میخواهم بروم. خدانگهدار دوشیزه
ماریا."
من با هیچ کس خداحافظی نکردم و کسی هم از رفتنم جلوگیری نکرد.
آهسته از پلههای بیشمار پائین میروم، از حیاط رد شده و از درب ساختمان جلوئی خارج
میگردم. در بیرون به این میاندیشم که حالا چه باید کرد، و دوباره به داخل خانه بازگشته
و در حیاط خود را پشت یک ماشین مخفی میسازم. در آنجا مدت درازی انتظار میکشم، تقریباً
یک ساعت. بعد تسوندل میآید، ته سیگاربرگ خود را دور میاندازد و دگمههای پالتویش
را میبندد، بعد از در خارج میشود، اما بزودی دوباره بازمیگردد و در کنار در خروجی
به انتظار میایستد.
پنج تا ده دقیقه میگذرد، و من مدام میخواستم از مخفیگاهم
خارج شوم، او را صدا زده و بگویم که او یک سگ است و یقهاش را بچسبم. اما من این کار
را نکردم، من آرام و بیحرکت در مخفیگاهم منتظر ماندم. و مدت زیادی طول نمیکشد و من
بر روی پلهها صدای پا میشنوم. در باز میشود و ماریا داخل حیاط میگردد، به اطراف
خود نگاه میکند، بعد به سمت در خروجی میرود و دستش را آرام در دست نقاش قرار میدهد
و سریع با همدیگر میروند، من رفتن آنها را میبینم و سپس به خانه بازمیگردم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر