داستان‏‌های عشقی.(43)

واگن غیر سیگاری‌‏ها.(3)
قطار شهر لوگانو و مرز را پشت سر گذارده و در شهر کومو در حال حرکت بود؛ این لانه قدیمی تنبلانه در خورشید شبان‏گاهی دراز کشیده بود و تابلوهای دیوانه تبلیغاتی از کوه بروناته به سمت پائین پوزخند می‌‏زدند. من با اوتمار دست می‏‌دهم و کوله‌پشتی‏‌ام را برمی‌‏دارم.
از ایستگاه گمرک به بعد در واگن ایتالیائی نشسته بودیم، درب شیشه‌‏ای و دختر آلمانی زیبا هم ناپدید شده بودند، اما ما می‏‌دانستیم که او هنوز در قطار می‌‏باشد. زمانی که من از قطار پیاده شده و بلاتکلیف از روی ریل‏‌ها تلو تلو خوران رد می‏شدم، ناگهان عمو، زن زیبا و همچنین کارمند را می‏‌بینم که با چند چمدان از قطار پیاده شده و با زبان ایتالیائیِ بدی باربری را صدا می‏‌کردند. بی‏درنگ به کمک‌شان می‏‌شتابم، باربر و سپس یک درشکه خبر کرده و آن سه به شهر کوچک می‏‌روند، جائی که من آنها را حتماً دوباره می‏‌دیدم، زیرا که نام هتل محل اقامت‌شان را می‌‏دانستم.
الساعه قطار سوتی کشید و از ایستگاه به حرکت افتاد، و من به سمت قطار دست تکان دادم، اما دیگر دوستم را در کنار پنجره ندیدم. من خوش و سر حال قدم‏‌زنان به کومو می‏‌روم، یک اطاق می‏‌گیرم، خودم را می‏‌شورم و در پیاتسا برای نوشیدن ورموت کنار میزی می‏‌نشینم. ماجراجوئی بزرگی در سر نمی‏‌پروراندم، اما به این فکر می‏‌کردم چه خوب می‌‏شد اگر می‌‏توانستم امشب یک بار دیگر آن مسافرین را در اینجا ببینم. من در ایستگاه قطار متوجه شده بودم که آن دو جوان واقعاً یک زن و شوهر هستند، و بعد از آن دیگر علاقه‌‏ام به همسر دادستان آینده دوباره صرفاً یک نوع از زیبائی‌شناسی گردید. در هر حال او زیبا بود، خارق‌‏العاده زیبا ... بعد از خوردن شام قدم‌زنان، با لباسی تازه بر تن و صورتی تمیز اصلاح شده و بدون عجله به سمت هتلی که آلمانی‏‌ها در آن اقامت داشتند به راه می‏‌افتم، با یک میخک زرد قشنگ بر یقه کت و اولین سیگار ایتالیائی بر لب.
سالن غذاخوری خالی بود، تمام مهمان‏‌ها در باغ پشت ساختمان هتل، جائی که از صبح سایبان‏‌های بزرگ راه راه سرخ و سفید قرار داشتند نشسته و یا در حال قدم زدن بودند. جوانان در تراس کوچکی کنار دریا با چوب ماهیگیری در دست ایستاده بودند، در کنار تعداد کمی از میزها قهوه نوشیده می‏‌شد. زن زیبا و همسرش و عمو در باغ قدم می‏‌زدند، ظاهراً زن برای اولین بار در جنوب بود و برگ‏‌های چرمی یک گیاه کاملیا را مانند یک نوجوان نادان با تعجب نگاه می‏‌کرد.
اما من با تعجب فراوان در پشت سر زن دوستم اوتمار را می‏‌بینم که با قدم‌‏های تنبلانه پرسه می‌زد. من خودم را کنار می‏‌کشم و از دربان سؤال می‌‏کنم و او جواب می‌دهد که این آقا در این هتل زندگی می‌‏کند. او باید پشت سر من مخفیانه از قطار پیاده شده باشد. من فریب خورده بودم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر