واگن غیر سیگاریها.(3)
قطار شهر لوگانو و مرز را پشت سر گذارده و در شهر کومو در
حال حرکت بود؛ این لانه قدیمی تنبلانه در خورشید شبانگاهی دراز کشیده بود و تابلوهای
دیوانه تبلیغاتی از کوه بروناته به
سمت پائین پوزخند میزدند. من با اوتمار دست میدهم و کولهپشتیام را برمیدارم.
از ایستگاه گمرک به بعد در واگن ایتالیائی نشسته بودیم، درب
شیشهای و دختر آلمانی زیبا هم ناپدید شده بودند، اما ما میدانستیم که او هنوز در
قطار میباشد. زمانی که من از قطار پیاده شده و بلاتکلیف از روی ریلها تلو تلو خوران
رد میشدم، ناگهان عمو، زن زیبا و همچنین کارمند را میبینم که با چند چمدان از قطار
پیاده شده و با زبان ایتالیائیِ بدی باربری را صدا میکردند. بیدرنگ به کمکشان میشتابم،
باربر و سپس یک درشکه خبر کرده و آن سه به شهر کوچک میروند، جائی که من آنها را حتماً
دوباره میدیدم، زیرا که نام هتل محل اقامتشان را میدانستم.
الساعه قطار سوتی کشید و از ایستگاه به حرکت افتاد، و من
به سمت قطار دست تکان دادم، اما دیگر دوستم را در کنار پنجره ندیدم. من خوش و سر حال
قدمزنان به کومو میروم، یک اطاق میگیرم، خودم را میشورم و در پیاتسا برای نوشیدن ورموت کنار
میزی مینشینم. ماجراجوئی بزرگی در سر نمیپروراندم، اما به این فکر میکردم چه خوب
میشد اگر میتوانستم امشب یک بار دیگر آن مسافرین را در اینجا ببینم. من در ایستگاه
قطار متوجه شده بودم که آن دو جوان واقعاً یک زن و شوهر هستند، و بعد از آن دیگر علاقهام
به همسر دادستان آینده دوباره صرفاً یک نوع از زیبائیشناسی گردید. در هر حال او زیبا
بود، خارقالعاده زیبا ... بعد از خوردن شام قدمزنان، با لباسی تازه بر تن و صورتی
تمیز اصلاح شده و بدون عجله به سمت هتلی که آلمانیها در آن اقامت داشتند به راه میافتم،
با یک میخک زرد قشنگ بر یقه کت و اولین سیگار ایتالیائی بر لب.
سالن غذاخوری خالی بود، تمام مهمانها در باغ پشت ساختمان
هتل، جائی که از صبح سایبانهای بزرگ راه راه سرخ و سفید قرار داشتند نشسته و یا در
حال قدم زدن بودند. جوانان در تراس کوچکی کنار دریا با چوب ماهیگیری در دست ایستاده
بودند، در کنار تعداد کمی از میزها قهوه نوشیده میشد. زن زیبا و همسرش و عمو در باغ
قدم میزدند، ظاهراً زن برای اولین بار در جنوب بود و برگهای چرمی یک گیاه کاملیا
را مانند یک نوجوان نادان با تعجب نگاه میکرد.
اما من با تعجب فراوان در پشت سر زن دوستم اوتمار را میبینم
که با قدمهای تنبلانه پرسه میزد. من خودم را کنار میکشم و از دربان سؤال میکنم
و او جواب میدهد که این آقا در این هتل زندگی میکند. او باید پشت سر من مخفیانه از
قطار پیاده شده باشد. من فریب خورده بودم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر