خسته از زندگی.(13)
ماریا مرا به مهماندار معرفی میکند: "یکی از دوستانم"
و در همان حال از او میپرسد: "آیا من اجازه داشتم اونو همراه خودم بیارم؟"
این حرف او کمی مرا به وحشت میاندازد، زیرا من فکر میکردم
که مهماندار از آمدن من با خبر است. اما مرد نقاش خونسرد با من دست میدهد و با بیتفاوتی
میگوید: "کار خوبی کردی."
در آتلیه همه چیز رک و ساده پیش میرفت. هر کس جائی را پیدا
میکرد در آنجا مینشست، آدمها کنار هم مینشستند بدون آنکه همدیگر را بشناسند. و
همینطور هر کس از غذاهای حاضری که اینجا و آنجا قرار داده شده بود و از شراب و آبجو
به اندازه دلخواه برمیداشت، و در حالی که یکی تازه مشغول برداشتن غذا بود و یا اینکه
عدهای شامشان را میخوردند بقیه حاضرین سیگاربرگهای خود را روشن کرده بودند که البته
دود آنها در زیر سقف بسیار بلند آن فضا به راحتی گم میگشت.
از آنجائی که کسی برای پذیرائی به سراغ ما نیامد، اول برای
ماریا و بعد برای خود مقداری غذا تهیه میکنم و در کنار میزِ نقاشی کوچک و پایه کوتاهی
با آرامش خاطر همراه با مرد بشاش ریش قرمزی که ما او را نمیشناختیم اما او برایمان
با شادابی و برانگیزاننده سر تکان میداد مشغول خوردن میشویم. گاهی کسانیکه دیرتر
آمده بودند و غذای کمی برایشان باقیمانده بود از بالای شانههای ما برای برداشتن نان
و کالباس دست دراز میکردند. بسیاری بعد از تمام شدن کامل غذاها به خاطر گرسنه بودن شکایت
میکردند و دو تن از مهمانها بعد از آنکه یکی از آنها از دوستش پول قرض کرد برای خرید
غذا از آتلیه خارج میشوند.
مهماندار این موجودات سرزنده و کمی شلوغ را خونسردانه و با
بیتفاوتی تماشا میکرد، در حال ایستاده تکهای نان و کره میخورد و با یک گیلاس شراب
در دست گاه و بیگاه با مهمانها گپ میزد. همینطور من هم در آن شلوغی مطلق نمیتوانستم
با جمع یکی شوم، اما در پنهان از این که ماریا ظاهراً خوش است و خودش را در این مکان
در خانه احساس میکند رنج میبردم. من خوب میدانستم که هنرمندان جوان دوستان او و
نسبتاً آدمهای خیلی محترمی میباشند، و ابداً حق نداشتم چیز دیگری برای او آرزو کنم.
اما با این وجود دیدن اینکه چگونه او این اجتماع در هر حال ضخیم را با رضایت میپذیرد
برایم دردی خفیف و تقریباً یک سرخوردگی کوچک بود. به زودی من تنها میمانم، زیرا ماریا
مدت کوتاهی بعد از غذا خوردن از جا برخاسته و با دوستانش به سلام و احوالپرسی میپردازد.
او دو دوست اول خود را به من معرفی و سعی میکند مرا در صحبتشان شریک سازد، که البته
من مؤفق به این کار نمیشوم. بعد او گاهی پهلوی این دوست و گاهی نزد دوست دیگر میایستاد،
و چون میبینم که او فقدانم را حس نمیکند به گوشهای رفته و به دیوار تکیه میدهم
و در آرامش اجتماع پر جنب و جوش را تماشا میکنم. من این انتظار را نداشتم که ماریا
تمام شب را در کنارم بماند و به دیدن او و یک بار صحبت کردن با او و رساندنش به خانه
راضی بودم. با این وجود کم کم یک ناخشنودی بر من غلبه میکند و هرچه دیگران شادتر میگشتند، من بیفایدهتر و غریبهتر آنجا ایستاده بودم، و به ندرت کسی مرا
خیلی زودگذر مخاطب قرار میداد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر