داستان‌‏های عشقی.(63)


خسته از زندگی.(13)
ماریا مرا به مهما‏ندار معرفی می‏‌کند: "یکی از دوستانم" و در همان حال از او می‌‏پرسد: "آیا من اجازه داشتم اونو همراه خودم بیارم؟"
این حرف او کمی مرا به وحشت می‌‏اندازد، زیرا من فکر می‏‌کردم که مهماندار از آمدن من با خبر است. اما مرد نقاش خونسرد با من دست می‌‏دهد و با بی‌‏تفاوتی می‏‌گوید: "کار خوبی کردی."
در آتلیه همه چیز رک و ساده پیش می‌‏رفت. هر کس جائی را پیدا می‏‌کرد در آنجا می‏‌نشست، آدم‌‏ها کنار هم می‏‌نشستند بدون آنکه همدیگر را بشناسند. و همینطور هر کس از غذاهای حاضری که اینجا و آنجا قرار داده شده بود و از شراب و آبجو به اندازه دلخواه برمی‌‏داشت، و در حالی که یکی تازه مشغول برداشتن غذا بود و یا اینکه عده‌‏ای شام‌شان را می‏‌خوردند بقیه حاضرین سیگاربرگ‌های خود را روشن کرده بودند که البته دود آنها در زیر سقف بسیار بلند آن فضا به راحتی گم می‌‏گشت.
از آنجائی که کسی برای پذیرائی به سراغ ما نیامد، اول برای ماریا و بعد برای خود مقداری غذا تهیه می‏‌کنم و در کنار میزِ نقاشی کوچک و پایه کوتاهی با آرامش خاطر همراه با مرد بشاش ریش قرمزی که ما او را نمی‏‌شناختیم اما او برایمان با شادابی و برانگیزاننده سر تکان می‏‌داد مشغول خوردن می‏‌شویم. گاهی کسانیکه دیرتر آمده بودند و غذای کمی برایشان باقی‌مانده بود از بالای شانه‌‏های ما برای برداشتن نان و کالباس دست دراز می‌‏کردند. بسیاری بعد از تمام شدن کامل غذاها به خاطر گرسنه بودن شکایت می‏‌کردند و دو تن از مهمان‌‏ها بعد از آنکه یکی از آنها از دوستش پول قرض کرد برای خرید غذا از آتلیه خارج می‏‌شوند.
مهماندار این موجودات سرزنده و کمی شلوغ را خونسردانه و با بی‏‌تفاوتی تماشا می‏‌کرد، در حال ایستاده تکه‏‌ای نان و کره می‌‏خورد و با یک گیلاس شراب در دست گاه و بی‌گاه با مهمان‏ها گپ می‌‏زد. همینطور من هم در آن شلوغی مطلق نمی‌‏توانستم با جمع یکی شوم، اما در پنهان از این که ماریا ظاهراً خوش است و خودش را در این مکان در خانه احساس می‏‌کند رنج می‏‌بردم. من خوب می‏‌دانستم که هنرمندان جوان دوستان او و نسبتاً آدم‏‌های خیلی محترمی می‌‏باشند، و ابداً حق نداشتم چیز دیگری برای او آرزو کنم. اما با این وجود دیدن اینکه چگونه او این اجتماع در هر حال ضخیم را با رضایت می‌‏پذیرد برایم دردی خفیف و تقریباً یک سرخوردگی کوچک بود. به زودی من تنها می‏‌مانم، زیرا ماریا مدت کوتاهی بعد از غذا خوردن از جا برخاسته و با دوستانش به سلام و احوالپرسی می‌‏پردازد. او دو دوست اول خود را به من معرفی و سعی می‏‌کند مرا در صحبت‏‌شان شریک سازد، که البته من مؤفق به این کار نمی‏‌شوم. بعد او گاهی پهلوی این دوست و گاهی نزد دوست دیگر می‌‏ایستاد، و چون می‏‌بینم که او فقدانم را حس نمی‌‏کند به گوشه‏‌ای رفته و به دیوار تکیه می‏‌دهم و در آرامش اجتماع پر جنب و جوش را تماشا می‏‌کنم. من این انتظار را نداشتم که ماریا تمام شب را در کنارم بماند و به دیدن او و یک بار صحبت کردن با او و رساندنش به خانه راضی بودم. با این وجود کم کم یک ناخشنودی بر من غلبه می‏‌کند و هرچه دیگران شادتر می‏‌گشتند، من بی‌فایده‌‏تر و غریبه‌‏تر آنجا ایستاده بودم، و به ندرت کسی مرا خیلی زودگذر مخاطب قرار می‌‏داد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر