داستان‌‏های عشقی.(62)


خسته از زندگی.(12)
به این ترتیب من توسط ماریا به یک جشن دعوت می‏‏‌شوم. بدون آنکه از این جشن انتظار زیادی داشته باشم خوشحالی بزرگی به سراغم آمده بود، زیرا دعوت او از من و ممنون ساختنم فکری جالب و شیرین بود. من به این اندیشیدم که چگونه می‌‏توانم از او تشکر کنم، و تصمیم می‏‌گیرم روز پنجشنبه برای او یک دسته‌گل زیبا ببرم.
آن خلق و خوی شاد روزهای اخیر را در سه روزی که تا رسیدن پنجشنبه باید در انتظار می‌‏ماندم از دست داده بودم. از زمانی که گفتم فقط به خاطر او به اینجا آمده‌‏ام آرامش و بی‌‏تکلفی از من گریخته‌‏اند. این درست مانند یک اقرار کردن بود و حالا باید دائماً فکر می‏‌کردم که او از موقعیت من با خبر است و شاید با خود فکر می‌‏کند چه جوابی باید به من بدهد. من این سه روز را بیشتر در خارج از شهر گذراندم، در پارک‌‏های بزرگ نیمفن‏بورگ و اشلایس‏هایم یا در کنار رود ایزار در جنگل‏‌ها.
هنگامی که پنجشنبه فرا رسید و شب شد من لباس پوشیدم، در مغازه گل‏فروشی دسته گل سرخی خریدم و سوار بر یک درشکه به در خانه ماریا رفتم. او فوری از خانه بیرون آمد و من به او در سوار شدن به درشکه کمک کردم و دسته‌گل‏ را به او دادم، اما او دستپاچه و هیجان‏‏‏‏‏‏‏زده شد، چیزی که با وجود خجالت‌‏زدگی خود من آن را خوب متوجه گشتم. من او را اما به حال خود گذاشته بودم و دیدن او که قبل از جشن چنین دخترانه در هیجان و شوقی تب‏دار به سر می‌‏برد برایم خوشآیند بود. هنگام راندن با درشکه بی‏‌سقف در میان شهر کم کم می‏‌خواست چنین به نظرم برسد که انگار ماریا با این حالتش می‏‌خواهد اعتراف کند راضی به نوعی از دوستی با من است _ اگر هم فقط برای یک ساعت_ و به همین دلیل شادی بزرگی آرام به من رو می‌‏آورد. همراهی کردن او در این جشن برایم باعث افتخار بود، زیرا که مطمئناً برای این کار داوطلبان زیادی در میان دوستانش وجود داشتند.
درشکه مقابل یک آپارتمان بزرگ و لخت می‌‏ایستد، آپارتمانی که ما باید از میان راهرو و حیاط آن عبور می‌‏کردیم. بعد در پشت خانه از پله‌‏های بی‌پایانی بالا می‏‌رویم، تا عاقبت در بالاترین راهرو سیلی از نور و صدا به پیشوازمان می‏‌آید. ما پالتوهای خود را در اتاق کناری که در آن یک تخت آهنی و چند جعبه که رویشان با پالتوها و کلاه‏‌ها پوشیده شده بود قرار می‏‌دهیم و بعد داخل آتلیه‌‏ای می‏‌شویم که نور بسیار روشنی داشت و پر از آدم بود. با سه یا چهار نفر از حاضرین آشنائی مختصری داشتم، بقیه و همچنین مهماندار اما برایم غریبه بودند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر