داستان‏‌های عشقی.(72)


یک جنتلمن بر روی یخ.
آن زمان جهان طوری دیگر به نظرم می‏‌آمد. من دوازده سال و شش ماه از عمرم می‌‏گذشت و هنوز در میان جهان رنگارنگ و ثروتمندِ شادی‏‌ها و اشتیاق‏‌های نوجوانی هاج و واج ایستاده بودم. حالا برای اولین بار نور خفیفی لذت‌‏پرستانه و با خجالت از آبی نرم دوردست دوران جوانی صمیمانه و ملایم در روح شگفت‏زده‌‏ام می‏‌دمید.
زمستانی خیلی سرد و طولانی بود و هفته‏‌ها از یخ بستن رود زیبای جنگل سیاه می‌‏گذشت. من نمی‏‌توانم آن احساس عجیب و به طور وحشتناک لذت‏بخشی را که در صبحی سرد و گزنده با پا گذاردن بر روی رود یخ‏زده به من دست داده بود فراموش کنم، زیرا که رود عمیق بود و یخ بر روی آن چنان زلال که آدم می‌‏توانست مانند شیشه نازکی در زیر پایش آب سبزرنگ، شن و سنگ‏‌های کف رود، پیچش گیاهان آبزی را در هم و گاهی هم پشتِ سیاه ‏رنگ یک ماهی را تماشا کند.
نیمی از روز را با دوستانم بر روی یخ پرسه می‏‌زدم، با گونه‏‌های داغ و دستانی آبی گشته، با قلبی که توسط حرکت‏‌های تند پاتیناژ به شدت منبسط گشته و پر از نیروی لذتبخش دوران لاقیدانه نوجوانی بود. ما مسابقه دو، پرش طول، پرش ارتفاع، گرفتن و گریختن تمرین می‏‌کردیم، و آن عده‏ از ما که هنوز تیغه پاتیناژ از مد افتاده‏‌ای را که باید با بند به چکمه‌‏های خود وصل می‏‌کردند الزاماً از بدترین دونده‏‌ها نبودند. اما یکی از ما، پسر یک کارخانه‏‌دار، دارای یک هلیفکس بود که بدون بند و تسمه بودند و آدم می‌‏توانست در دو لحظه آن را بپوشد و از پا درآورد. از آن زمان به بعد واژه هلیفکس سال‏‌ها بر روی ورقه آرزوهای کریسمس من نوشته می‌‏شد، اما بی‏‌نتیجه؛ و وقتی دوازده سال بعد من یک بار قصد خریدن یک جفت کفش پاتیناژ درست و حسابی را داشتم و از فروشنده درخواست هلیفکس کردم، و وقتی فروشنده با خنده مرا مطمئن ساخت که هلیفکس یک سیستم قدیمی‏‌ست و دیگر جزء بهترین‏‌ها نمی‌‏باشد یک ایده‏‌آل و یک تکه از باور کودکی‌‏ام دردآورانه نابود گشت.
ــ تمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر