داستان‏‌های عشقی.(42)



واگن غیر سیگاری‏‌ها.(2)
اوتمار کمی قبل از رسیدن قطار به بلانزونا متوجه می‏‌شود که من به سؤال‏‌هایش جواب‏‌های بی‌‏ربط می‌‏دهم و این که چشم‏‌هایم اشاره مشتاقانه انگشتش به سمت طبیعتِ زیبا را با اکراه دنبال می‏‌کند. و هنوز لحظه‌‏ای بیشتر از سوءظن‌بُردنش نگذشته بود که از جا بلند می‌‏شود و جستجوگرانه از میان شیشه به سمت غیر سیگاری‏‌ها نگاه می‏‌کند، و بعد از کشف غیر سیگاری زیبا چهره بر لبه صندلی‏‌اش می‌‏نشیند و او هم مانند من با هیجان به آن سمت نگاه می‏‌کند. ما هیچ کلمه‌‏ای رد و بدل نمی‏‌کردیم، اما چهره اوتمار طوری غضبناک بود که انگار من به او خیانت کرده‌‏ام. و ابتدا در نزدیکی لوگانو از من پرسید: "راستشو بگو، از کی آن‏ها در واگن ما هستند؟"
من جواب می‏‌دهم: "فکر کنم از فلو‏لن" و جوابم تا حدی دروغ بود، زیرا من سوار شدن آن‏ها را در فلولن دقیقاً به یاد داشتم.
ما دوباره سکوت می‌‏کنیم، و اوتمار به من پشت می‏‌کند. هرچند نشستن بر بالای صندلی برای او راحت نبود، اما او با گردنی خم کرده از زیر نظر داشتن دختر زیبا دست نمی‌‏کشید.
بعد از مکث طولانی‌‏ای می‏پرسد: "قصد داری بدون توقف تا میلان بری؟"
"نمی‏‌دونم. برام بی‏تفاوته."
هرچه ما بیشتر سکوت می‏‌کردیم و هرچه بیشتر تصویر زیبای نشسته در آن سمت را ستایش می‌‏کردیم، به همان نسبت هم هرکدام از ما بیشتر به این فکر می‏‌افتادیم که در مسافرت به کسی چسبیدن مزاحمت به همراه می‌‏آورد. با اینکه ما آزادی عمل کامل برای خودمان محفوظ می‌‏داشتیم، و قرار بر این گذاشته بودیم که هر کدام بدون رعایت حال دیگری امیالش را باید دنبال کند؛ اما حالا چنین به نظر می‌‏آمد که یک نوع اجبار و محدودیت در میان می‌‏باشد. هر کدام از ما، اگر که تنها می‌‏بود، تا حال سیگاربرگ بریساگوئی خود را از پنجره به بیرون انداخته و دستی به سبیلش کشیده بود و برای لحظه‌‏ای تنفسِ هوای بهتر خود را به محل غیر سیگاری‏‌ها رسانده بود. اما حالا کسی از ما این کار را نمی‌‏کرد، و کسی از ما راضی به اعتراف کردن نبود، و هر یک در پنهان از دیگری عصبانی بودیم و این را درست نمی‌‏دانستیم که دیگری آنجا بنشیند و باعث مزاحمت گردد. عاقبت جوّ نامطبوعی بوجود می‏‌آید، و چون من خواهان صلح بودم، بنابراین سیگاربرگ خاموش شده‏‌ام را دوباره روشن کرده، خمیازه‌‏ای تقلبی می‌‏کشم و می‌‏گویم: "اوتمار، من در کومو پیاده می‏‌شم. تا ابد با قطار راندن آدمو خل می‏‌کنه."
او لبخند دوستانه‌‏ای می‌‏زند.
"خل می‌‏کنه؟ من هنوز کاملاً سر حالم، فقط شراب کمی تنبلم کرده، کاری که این شراب همیشه انجام می‏‌ده: آدم مثل آب می‏نوشدش، ولی تمام تأثیرش می‏ره تو سر آدم. اما نمی‌‏خواد خجالت بکشی! ما حتماً در میلان دوباره همدیگر رو خواهیم دید."
"آره، مطمئناً. عالیه که دوباره به بره‌‏‏را می‌‏رم و شب به اسکالا، من مایلم دوباره یک بار دیگه وردی گوش کنم."
ما ناگهان دوباره شروع به گپ زدن می‏‌کنیم و اوتمار چنان مرتب و سرحال بود که من از تصمیمم پشیمان شده و پنهانی اراده می‏‌کنم در کومو پیاده شوم اما به واگن دیگری بروم و تا میلان به رفتن ادامه دهم. این کار به کسی مربوط نبود، و در واقع ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر