واگن غیر سیگاریها.(2)
اوتمار کمی قبل از رسیدن قطار به بلانزونا متوجه میشود که من
به سؤالهایش جوابهای بیربط میدهم و این که چشمهایم اشاره مشتاقانه انگشتش به سمت
طبیعتِ زیبا را با اکراه دنبال میکند. و هنوز لحظهای بیشتر از سوءظنبُردنش نگذشته
بود که از جا بلند میشود و جستجوگرانه از میان شیشه به سمت غیر سیگاریها نگاه میکند،
و بعد از کشف غیر سیگاری زیبا چهره بر لبه صندلیاش مینشیند و او هم مانند من با هیجان
به آن سمت نگاه میکند. ما هیچ کلمهای رد و بدل نمیکردیم، اما چهره اوتمار طوری غضبناک
بود که انگار من به او خیانت کردهام. و ابتدا در نزدیکی لوگانو از من پرسید:
"راستشو بگو، از کی آنها در واگن ما هستند؟"
من جواب میدهم: "فکر کنم از فلولن" و جوابم تا حدی دروغ بود، زیرا
من سوار شدن آنها را در فلولن دقیقاً به یاد داشتم.
ما دوباره سکوت میکنیم، و اوتمار به من پشت میکند. هرچند
نشستن بر بالای صندلی برای او راحت نبود، اما او با گردنی خم کرده از زیر نظر داشتن
دختر زیبا دست نمیکشید.
بعد از مکث طولانیای میپرسد: "قصد داری بدون توقف
تا میلان بری؟"
"نمیدونم. برام بیتفاوته."
هرچه ما بیشتر سکوت میکردیم و هرچه بیشتر تصویر زیبای نشسته
در آن سمت را ستایش میکردیم، به همان نسبت هم هرکدام از ما بیشتر به این فکر میافتادیم
که در مسافرت به کسی چسبیدن مزاحمت به همراه میآورد. با اینکه ما آزادی عمل کامل برای
خودمان محفوظ میداشتیم، و قرار بر این گذاشته بودیم که هر کدام بدون رعایت حال دیگری
امیالش را باید دنبال کند؛ اما حالا چنین به نظر میآمد که یک نوع اجبار و محدودیت
در میان میباشد. هر کدام از ما، اگر که تنها میبود، تا حال سیگاربرگ بریساگوئی خود
را از پنجره به بیرون انداخته و دستی به سبیلش کشیده بود و برای لحظهای تنفسِ هوای
بهتر خود را به محل غیر سیگاریها رسانده بود. اما حالا کسی از ما این کار را نمیکرد،
و کسی از ما راضی به اعتراف کردن نبود، و هر یک در پنهان از دیگری عصبانی بودیم و این
را درست نمیدانستیم که دیگری آنجا بنشیند و باعث مزاحمت گردد. عاقبت جوّ نامطبوعی
بوجود میآید، و چون من خواهان صلح بودم، بنابراین سیگاربرگ خاموش شدهام را دوباره
روشن کرده، خمیازهای تقلبی میکشم و میگویم: "اوتمار، من در کومو پیاده میشم. تا ابد
با قطار راندن آدمو خل میکنه."
او لبخند دوستانهای میزند.
"خل میکنه؟ من هنوز کاملاً سر حالم، فقط شراب کمی تنبلم
کرده، کاری که این شراب همیشه انجام میده: آدم مثل آب مینوشدش، ولی تمام تأثیرش میره
تو سر آدم. اما نمیخواد خجالت بکشی! ما حتماً در میلان دوباره همدیگر رو خواهیم دید."
"آره، مطمئناً. عالیه که دوباره به برهرا میرم و شب به اسکالا، من مایلم دوباره یک بار دیگه وردی گوش کنم."
ما ناگهان دوباره شروع به گپ زدن میکنیم و اوتمار چنان مرتب
و سرحال بود که من از تصمیمم پشیمان شده و پنهانی اراده میکنم در کومو پیاده شوم اما
به واگن دیگری بروم و تا میلان به رفتن ادامه دهم. این کار به کسی مربوط نبود، و در
واقع ...
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر