داستان‏‌های عشقی.(48)


نمایش سایه‌‏ها.(3)
دوباره زمان کوتاهی گذشته بود که شبی بارون غریبه قایقی که درون آن یک پاروزن و یک زن نشسته بودند را بر روی رود در حرکت میبیند. و آنچه که بارون کنجکاو در تاریکی شب نتوانسته بود صد در صد تشخیص دهد چند روز بعد بر او معلوم‌‏تر می‏‌گردد. زنی را که او بعد از ظهر در کلبه جنگلی در آغوش گرفته و با بوسه‏‌های خود به آتش کشیده بود حالا هنگام شب با برادرش بر روی رود تاریک راین با قایق می‏‌راند و در کنار ساحل با او ناپدید گردیده بود.
بارون غریبه سخت عصبانی گشت و رویاهای پلیدی در سر پروراند. او با خانم آگنس مانند یک قطعه شکار سرگرم‌کننده عشق‏ورزی نکرده بود بلکه مانند کشفی ارزشمند. و از اینکه چنین پاکی لطیفی شکار تبلیغاتش شده است هنگام هر بوسه‏ از شادی و تعجب در ترس بود. به این خاطر به او بیشتر از بقیه زن‏ها عشق ورزیده بود، او به زمان جوانی خود فکر کرده و این زن را با حق‏شناسی و توجه و لطافت در آغوش کشیده بود، زنی را که در شب با برادرش در مسیرهای تاریک می‏‌رفتند. حالا او سبیلش را به دندان می‏‌گیرد و چشمانش از خشم می‌‏درخشند.
فلوری‏‌برن شاعر بی‏‌تأثیر از تمام آنچه رخ داده بود و بی‏‌خیال از خفگی مخفی هوا که بر قصر حاکم بود روزهای آرام زندگی خود را می‏‌گذراند و از اینکه آقای مهمان گاهی او را دست می‏‌انداخت و اذیتش می‏‌کرد خوشش نمی‌‏آمد، اما او به چنین کارهائی از قدیم عادت داشت. او از غریبه اجتناب می‏‌کرد، تمام روز را در روستا یا نزد ماهیگیران در کنار ساحل راین می‏‌گذراند، و در گرمای معطر شب فانتزی‏‌هائی پرسه‏‌زن طرح ریزی می‏‌کرد. و یک روز صبح متوجه می‌‏گردد که در کنار دیوار حیاط قصر اولین گل‌‏های رز در حال شکفتن‌‏اند. در سه تابستان آخری اولین گل‏‌های این رز کمیاب را روی پله کنار درِ خانه خانم آگنس قرار داده بود، و او از اینکه برای چهارمین بار اجازه داشت این هدیه را همراه کارت بی‌نامی برای عرض ارادت پیشکش خانم آگنس کند بی‏‌نهایت خوشحال بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر