نمایش سایهها.(3)
دوباره زمان کوتاهی گذشته بود که شبی بارون غریبه قایقی که
درون آن یک پاروزن و یک زن نشسته بودند را بر روی رود در حرکت میبیند. و آنچه که بارون کنجکاو در تاریکی شب نتوانسته بود
صد در صد تشخیص دهد چند روز بعد بر او معلومتر میگردد. زنی را که او بعد از ظهر در
کلبه جنگلی در آغوش گرفته و با بوسههای خود به آتش کشیده بود حالا هنگام شب با برادرش
بر روی رود تاریک راین با قایق میراند و در کنار ساحل با او ناپدید گردیده بود.
بارون غریبه سخت عصبانی گشت و رویاهای پلیدی در سر پروراند.
او با خانم آگنس مانند یک قطعه شکار سرگرمکننده عشقورزی نکرده بود بلکه مانند کشفی
ارزشمند. و از اینکه چنین پاکی لطیفی شکار تبلیغاتش شده است هنگام هر بوسه از شادی
و تعجب در ترس بود. به این خاطر به او بیشتر از بقیه زنها عشق ورزیده بود، او به زمان
جوانی خود فکر کرده و این زن را با حقشناسی و توجه و لطافت در آغوش کشیده بود، زنی
را که در شب با برادرش در مسیرهای تاریک میرفتند. حالا او سبیلش را به دندان میگیرد
و چشمانش از خشم میدرخشند.
فلوریبرن شاعر بیتأثیر از تمام آنچه رخ داده بود و بیخیال
از خفگی مخفی هوا که بر قصر حاکم بود روزهای آرام زندگی خود را میگذراند و از اینکه
آقای مهمان گاهی او را دست میانداخت و اذیتش میکرد خوشش نمیآمد، اما او به چنین
کارهائی از قدیم عادت داشت. او از غریبه اجتناب میکرد، تمام روز را در روستا یا نزد
ماهیگیران در کنار ساحل راین میگذراند، و در گرمای معطر شب فانتزیهائی پرسهزن طرح
ریزی میکرد. و یک روز صبح متوجه میگردد که در کنار دیوار حیاط قصر اولین گلهای رز
در حال شکفتناند. در سه تابستان آخری اولین گلهای این رز کمیاب را روی پله کنار درِ خانه خانم آگنس قرار داده بود، و او از اینکه برای چهارمین بار اجازه داشت این هدیه
را همراه کارت بینامی برای عرض ارادت پیشکش خانم آگنس کند بینهایت خوشحال بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر