داستان‏‌های عشقی.(44)


واگن غیر سیگاری‏‌ها.(4)
ماجرا برایم بیشتر از آنکه دردناک باشد مضحک به نظر می‌‏آمد؛ شیفتگی من پژمرده گشته و مرده بود. آدم نباید به زنی که ماه عسلش را می‏‌گذراند امید ببندد. من میدان را در اختیار اوتمار قرار داده و قبل از آنکه بتواند متوجه بودن من شود از آنجا فرار می‏‌کنم. از بیرون یک بار دیگر او را از پشت پرچین می‌‏بینم که چگونه در کنار غریبه‌‏ها پرسه می‌‏زد و زن را زیر نظر داشت. و همین‏طور چهره زن را هم دوباره برای لحظه‌‏ای می‌‏بینم، اما حال و هوای عاشقانه‌‏ام دیگر از بین رفته بود و چنین به نظرم می‌‏آمد که انگار خطوط چهره زیبایش تا اندازه‌‏ای جذابیت خود را از دست داده‏ و کمی ناچیز شده‌‏اند.
صبح آن شب، وقتی من سوار بر اولین قطار شدم که به سمت میلان می‌‏راند، اوتمار هم در آنجا بود. او ساکش را برمی‌دارد و بعد از من انگار که اصلاً اتفاقی رخ نداده و همه چیز میزان است سوار قطار می‏‌شود.
او خونسرد می‌‏گوید: "صبح به خیر"
من جواب می‏‌دهم: "صبح به خیر. آیا خبر رو شنیدی؟ امشب در اسکالا آیدا اجرا می‏‌شه."
"آره می‌‏دونم. عالیه!"
چرخ‌‏های قطار شروع به غلطیدن می‏‌کنند، و شهر کوچک از پیش چشمان‌مان سُر می‏‌خورد.
من شروع به صحبت می‌‏کنم: "در ضمن، این همسر زیبای مرد کارمند به عروسک شباهت دارد. من که در آخر مأیوس شدم. او واقعاً زیبا نیست. فقط خوشگل است."
اوتمار سری تکان می‏‌دهد و می‌‏گوید: "او کارمند نیست. او یک تاجره، اما در عین حال یک ستوان ذخیره هم است. _ آره، حق با توست. زنِ بی‏‌تناسبیه. بعد از کشف این موضوع بی‌‏اندازه وحشت کردم. مگه ندیدی؟ او بزرگ‌ترین خطائی رو که یک صورت می‌‏تونه داشته باشه تو صورتش داره! این آدم، دهن خیلی کوچکی داره! این افتضاحه، برای من دهن بی‌عیب خیلی مهمه."
من دوباره امتحان می‏‌کنم: "کمی هم عشوه‏‌گر به نظر میاد."
"عشوه‏‌گر؟ چه جور هم! فقط آن عموی بشاش تنها آدم مهربون از این سه نفر بود. می‌‏دونی، من دیروز این زن رو برای آن میمونِ کوچک زیاد می‌‏دونستم. ولی حالا برای مرد متأسفم، واقعاً متأسفم. او بعدها حتماً از این موضوع تعجب می‏‌کنه! اما شاید هم با زن خوشبخت بشه. شاید هم هرگز متوجه نشه."
"متوجه چه چیزی؟"
"متوجه اینکه زنش یک چیز بدلی‌‏ست! فقط یک ماسک زیبا، و هیچ چیز در پشت آن نیست، هیچ چیز."
"ولی من فکر نمی‏‌کنم که زن احمقی بوده باشه."
"نه؟ پس دوباره از قطار پیاده شو و به کومو برگرد، آنها می‏‌خواستند هشت روز آنجا بمانند. من متأسفانه با زن صحبت کردم. دیگه در این باره حرف نزنیم! خیلی خوبه که داریم داخل ایتالیا می‏‌شیم! آنجا آدم دوباره یاد می‏‌گیره که زیبائی رو به عنوان چیزی بدیهی تماشا کنه."
واقعاً خیلی خوب بود، و دو ساعت بعد خشنود و بی‌کار در میان میلان قدم می‌‏زدیم و با لذت و بدون حسادت خانم‏‌های زیبای این شهر پر برکت را که مانند ملکه‏‌ها از کنارمان عبور می‏‌کردند تماشا می‏‌کردیم.
(1913)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر