واگن غیر سیگاریها.(4)
ماجرا برایم بیشتر از آنکه دردناک باشد مضحک به نظر میآمد؛
شیفتگی من پژمرده گشته و مرده بود. آدم نباید به زنی که ماه عسلش را میگذراند امید
ببندد. من میدان را در اختیار اوتمار قرار داده و قبل از آنکه بتواند متوجه بودن من
شود از آنجا فرار میکنم. از بیرون یک بار دیگر او را از پشت پرچین میبینم که چگونه
در کنار غریبهها پرسه میزد و زن را زیر نظر داشت. و همینطور چهره زن را هم دوباره
برای لحظهای میبینم، اما حال و هوای عاشقانهام دیگر از بین رفته بود و چنین به نظرم
میآمد که انگار خطوط چهره زیبایش تا اندازهای جذابیت خود را از دست داده و کمی ناچیز
شدهاند.
صبح آن شب، وقتی من سوار بر اولین قطار شدم که به سمت میلان میراند، اوتمار هم در آنجا بود. او ساکش را برمیدارد و بعد از من انگار که اصلاً
اتفاقی رخ نداده و همه چیز میزان است سوار قطار میشود.
او خونسرد میگوید: "صبح به خیر"
من جواب میدهم: "صبح به خیر. آیا خبر رو شنیدی؟ امشب
در اسکالا آیدا اجرا میشه."
"آره میدونم. عالیه!"
چرخهای قطار شروع به غلطیدن میکنند، و شهر کوچک از پیش
چشمانمان سُر میخورد.
من شروع به صحبت میکنم: "در ضمن، این همسر زیبای مرد
کارمند به عروسک شباهت دارد. من که در آخر مأیوس شدم. او واقعاً زیبا نیست. فقط خوشگل
است."
اوتمار سری تکان میدهد و میگوید: "او کارمند نیست.
او یک تاجره، اما در عین حال یک ستوان ذخیره هم است. _ آره، حق با توست. زنِ بیتناسبیه.
بعد از کشف این موضوع بیاندازه وحشت کردم. مگه ندیدی؟ او بزرگترین خطائی رو که یک
صورت میتونه داشته باشه تو صورتش داره! این آدم، دهن خیلی کوچکی داره! این افتضاحه،
برای من دهن بیعیب خیلی مهمه."
من دوباره امتحان میکنم: "کمی هم عشوهگر به نظر میاد."
"عشوهگر؟ چه جور هم! فقط آن عموی بشاش تنها آدم مهربون
از این سه نفر بود. میدونی، من دیروز این زن رو برای آن میمونِ کوچک زیاد میدونستم.
ولی حالا برای مرد متأسفم، واقعاً متأسفم. او بعدها حتماً از این موضوع تعجب میکنه!
اما شاید هم با زن خوشبخت بشه. شاید هم هرگز متوجه نشه."
"متوجه چه چیزی؟"
"متوجه اینکه زنش یک چیز بدلیست! فقط یک ماسک زیبا،
و هیچ چیز در پشت آن نیست، هیچ چیز."
"ولی من فکر نمیکنم که زن احمقی بوده باشه."
"نه؟ پس دوباره از قطار پیاده شو و به کومو برگرد، آنها
میخواستند هشت روز آنجا بمانند. من متأسفانه با زن صحبت کردم. دیگه در این باره حرف
نزنیم! خیلی خوبه که داریم داخل ایتالیا میشیم! آنجا آدم دوباره یاد میگیره که زیبائی
رو به عنوان چیزی بدیهی تماشا کنه."
واقعاً خیلی خوب بود، و دو ساعت بعد خشنود و بیکار در میان
میلان قدم میزدیم و با لذت و بدون حسادت خانمهای زیبای این شهر پر برکت را که مانند
ملکهها از کنارمان عبور میکردند تماشا میکردیم.
(1913)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر