خسته از زندگی.(9)
بعد از دو روز تحقیق کردن اطلاع بیشتری از آنچه تقریباً انتظارش
را میکشیدم به دست نیاوردم. او دختری یتیم و از یک خانواده خوب اما فقیری بود که در
مدرسه هنر و صنایعدستی تحصیل میکرد و با دوستم که من و او در خانهاش با هم آشنا
شدیم نسبت فامیلی دوری داشت.
من او را دوباره در آن خانه میبینم. در مهمانی کوچک شبانهای
که تقریباً تمام چهرههای آشنای آن شب در آن حضور داشتند، بعضیها دوباره مرا شناختند
و دوستانه با من دست دادند. من اما خیلی هیجانزده و نگران بودم، تا اینکه عاقبت او
هم همراه با مهمانهای دیگری وارد میشود. در این وقت من آرام گرفته و خوشحال میشوم.
وقتی او مرا به جا میآورد، برایم سر تکان میدهد و مرا بلافاصله به یاد آن شب در زمستان
میاندازدْ اعتماد قدیمی در من زنده میشود، و من میتوانم با او صحبت و در چشمانش نگاه
کنم، طوری که انگار پس از دیدار آخرمان زمان نگذشته و هنوز همان باد شبانه زمستانی
در اطراف ما دو نفر در وزش است. اما ما حرف زیادی برای گفتن به همدیگر نداشتیم، او
فقط پرسید که از آخرین دیدارمان به بعد بر من چگونه گذشته است و اینکه آیا من در تمام
این مدت در روستا زندگی کردهام. و وقتی صحبت ما در این باره به پایان رسید او چند
لحظهای سکوت کرد، بعد لبخندی زده و به طرف دوستانش رفت، در حالی که من میتوانستم
او را هر زمان که میل داشتم از فاصله نزدیکی تماشا کنم. چنین به نظرم میآمد که او
کمی تغییر کرده است، اما نمیدانستم این تغییر در کدام یک از خطوط چهرهاش رخ داده،
و ابتدا دیرتر، وقتی که او رفت و من احساس کردم که هر دو تصویر او در من در حال مرافعهاند
و توانستم آن دو را با هم مقایسه کنم متوجه گشتم که او موهایش را طور دیگری پشت سر
خود بسته و گونههایش هم کمی پُرتر شدهاند. من ساکت او را تماشا میکردم و در این حال
از اینکه یک چنین دختر زیبا با درونی جوان میتواند وجود داشته باشد و من این اجازه
را داشته باشم که با این انسانِ بهاری مواجه شوم و در چشمان روشنش بنگرمْ همان احساس
خرسندی و شگفتیِ دیدار اول به من دست میدهد.
ــ تمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر