داستان‏‌های عشقی.(59)


خسته از زندگی.(9)
بعد از دو روز تحقیق کردن اطلاع بیشتری از آنچه تقریباً انتظارش را می‌‏کشیدم به دست نیاوردم. او دختری یتیم و از یک خانواده خوب اما فقیری بود که در مدرسه هنر و صنایع‌دستی تحصیل می‏‌کرد و با دوستم که من و او در خانه‌‏اش با هم آشنا شدیم نسبت فامیلی دوری داشت.
من او را دوباره در آن خانه می‏‌بینم. در مهمانی کوچک شبانه‌‏ای که تقریباً تمام چهره‌‏های آشنای آن شب در آن حضور داشتند، بعضی‌ها دوباره مرا شناختند و دوستانه با من دست دادند. من اما خیلی هیجان‏زده و نگران بودم، تا اینکه عاقبت او هم همراه با مهمان‏‌های دیگری وارد می‏‌شود. در این وقت من آرام گرفته و خوشحال می‏‌شوم. وقتی او مرا به جا می‌‏آورد، برایم سر تکان می‌‏دهد و مرا بلافاصله به یاد آن شب در زمستان می‌‏اندازدْ اعتماد قدیمی در من زنده می‏‌شود، و من می‌‏توانم با او صحبت و در چشمانش نگاه کنم، طوری که انگار پس از دیدار آخرمان زمان نگذشته و هنوز همان باد شبانه زمستانی در اطراف ما دو نفر در وزش است. اما ما حرف زیادی برای گفتن به همدیگر نداشتیم، او فقط پرسید که از آخرین دیدارمان به بعد بر من چگونه گذشته است و اینکه آیا من در تمام این مدت در روستا زندگی کرده‏‌ام. و وقتی صحبت ما در این باره به پایان رسید او چند لحظه‌‏ای سکوت کرد، بعد لبخندی زده و به طرف دوستانش رفت، در حالی که من می‌‏توانستم او را هر زمان که میل داشتم از فاصله نزدیکی تماشا کنم. چنین به نظرم می‏‌آمد که او کمی تغییر کرده است، اما نمی‌‏دانستم این تغییر در کدام یک از خطوط چهره‌‏اش رخ داده، و ابتدا دیرتر، وقتی که او رفت و من احساس کردم که هر دو تصویر او در من در حال مرافعه‏‌اند و توانستم آن دو را با هم مقایسه کنم متوجه گشتم که او موهایش را طور دیگری پشت سر خود بسته و گونه‏‌هایش هم کمی پُرتر شده‌‏اند. من ساکت او را تماشا می‏‌کردم و در این حال از اینکه یک چنین دختر زیبا با درونی جوان می‏‌تواند وجود داشته باشد و من این اجازه را داشته باشم که با این انسانِ بهاری مواجه شوم و در چشمان روشنش بنگرمْ همان احساس خرسندی و شگفتیِ دیدار اول به من دست می‏‌دهد.
ــ تمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر