زمان گاهی برای من طوری عجیب و ناجور میگذرد. مثلاً وقتی چشمانم در اثر خواندن خسته میشوند و من وسط روز برای استراحت
دادن به آنها چرتکی میزنم، سپس پس از بیدار گشتن دیگر نمیدانم که
آیا صبح است و باید روز را آغاز کنم یا اینکه نیمه شب است و باید تا
آغاز روز به خوابیدن ادامه دهم. در چنین مواقعی حتی پیش آمده که من خود را آماده به سر کار رفتن کرده اما در حال لباس پوشیدن کم کم به زمان مشکوک گشتهام!
این مثال و مثالهای دیگر به من ثابت کردهاند که زمان مدام در حال کلک زدن به من
است. گاهی کاری میکند که گذشتش برایم نامحسوس میگردد و
من خودم را مانند کودکی فرض میکنم که هنوز بزرگ و بالغ نگشته است، گاهی هم با سرعت
مافوق صوت از کنارم میگذرد؛ موهایم را بیشتر و بیشتر سفید میسازد و فکر رسیدن
زمان خریدن پارچه کفن در ذهنم را تقویت میکند!
من نوشتهام را به این خاطر با مبحث زمان
شروع کردم تا توجه خواننده به این مطلب جلب شود: سنج زمان آنطور که بسیاری معتقدند
کار چندان آسانی نیست! هزار دنگ و فنگ دارد، و تعریفش مانند فهم بوجود آمدن جهان و
زندگی به تعداد افراد بشر متفاوت است!
استکان چای در دستم بود، از شیرینیِ ذوب شدن قند در دهانم لذت میبردم و چشمانم
هشیارانه و دقیق در پی دیدن گذر زمان به این سمت و آن سمت اتاق میچرخید.
در این لحظه اتفاق عجیبی رخ میدهد، استکان چای طوری داغ میشود که انگشتان
دستم را میسوزاند! با عجله استکان را بر روی میز قرار میدهم و قبل از آنکه
بتوانم فکرم را معطوف به دلیل داغ شدن ناگهانی استکان کنم صدائی به گوشم میرسد:
"خیلی داغ بود؟"
بی اراده سرم را بالا میبرم، اما بجز سیاهی
چیزی نمیدیدم. من به خاطر مرغان عشقم بعد از تاریک شدن هوا چراغ روشن نمیکنم و
تنها نور لپتاب اندکی روشنائی در اطرافم میتاباند. اتاق تاریک بود و چشمانم در
ابتدا بجز آنچه که از وجودشان آگاهم چیز دیگری را نمیدید! ناگهان از گوشه دیگر
اتاق صدائی میگوید: "لپتابتو بچرخون!"
با چرخاندن لپتاب به سمت صدا شش صورت را در برابرم میبینم. پس از
لحظهای کوتاه و کمی دقت بیشتر شش نفر که چادری سیاه تمام اندامشان را پوشانده
بود هویدا میگردند! بجز چشمها هیچ چیز دیگری از صورتشان قابل دیدن نبود. من
شگفتزده و با اندکی ترس و لرز میپرسم: "شماها که هستید؟"
هر شش نفر همزمان با هم شروع به خندیدن میکنند. یکی از آنها که به نظر میآمد
سخنگوی گروه باشد پس از یک دل سیر خندیدن میگوید: "حالا دیگه ما رو نمیشناسی؟"
تعجب من مدام بیشتر میگشت. از نوع صدا نمیتوانستم تشخیص دهم که طرف چه کسیست!
آیا آشناست، یا اینکه مرد است یا زن.
انگار زمان اینجا هم دستی در جریان داشت و صدای طرف را با آنکه دارای هیکل درشتی
بود مانند صدای کودکان طوری به گوشم میرساند که نمیتوانستم مذکر یا مؤنث بودن
صاحب صدا را تشخیص دهم.
دل را به دریا میزنم و بدون اندیشیدن به اینکه اصلاً این شش نفر چطور به
اتاقم آمدهاند میپرسم: "آیا باید بدونم که شماها که هستید؟"
صدای فرد زیر چادر کمی لطیف میگردد و میگوید: "معلومه که باید بدونی!
تو ندونی کی بدونه!"
من بلافاصله میپرسم:
"شماها زن هستید یا مردید؟"
"اوا معلومه که زنیم!"
"پس چرا صداتون مثل زنها نیست؟"
"برای اینکه انگشت دستمو کردم تو دهنم و گذاشتم زیر زبونم."
"چرا؟"
"برای اینکه صدام تحریکت نکنه."
دوباره زمان کودکم میسازد و میگویم: "نه بابا، این چه حرفیه. انگشتتو بیار بیرون،
تحریک نمیشم!"
در این وقت صدای دیگری میگوید: "خب
بهش بگو کی هستیم، چرا انقدر لفتش میدی؟" و خودش ادامه میدهد:
"ماها رو حاج آقا فرستاده تا باهات جهاد نکاح کنیم."
زمان خود را دوباره وارد ماجرا ساخته بود و به من گوشزد میکرد که خرید کفن را فراموش نکنم و احساس پیری را در من تقویت
میکرد. من پس از لحظهای سکوت با تأسف میگویم: "بعد از مردن سهراب نوشدارو! این چه وقت جهاد
نکاح کردن با من است!؟ حالا که من نه پول دارم و نه جان! و چرا شماها با حاج آقا
لخت و عور همانطور که به دنیا آمدهاید جهاد نکاح میکنید و با من اینطور؟ اگر نور
لپتابم نبود که من اصلاً قادر به دیدن شماها نبودم! گرچه در حال حاضر زمان با من
شوخیش گرفته و احساس پیری و مرگ به جانم انداخته اما این دلیل نمیشود که بگذارم
ندید کسی با من جهاد نکاح کند! آن هم نه یکنفره، بلکه شش نفره! اما سؤال بعدی
من این است که چرا شماها همیشه در تاریکی به جهاد نکاح میروید؟
مگر دراکولائید که در هوای روشن جرئت جهاد نمیکنید!؟ در ضمن من نصف هیکل شماها را
هم ندارم، این چه عدالتیست که شش خانم
هیکلمند برای جهاد نکاح با من میخواهند جانفشانی کنند! خیلی عجیب است؛ یا حاج آقا
نمیداند شماها را پیش چه کسی فرستاده یا اینکه شماها نمیدانید
پیش که آمدهاید!
خدا پدر و مادر خانم سخنگوی این گروه جهادی را بیامرزد که جانم را نجات داد!
پس از تمام شدن حرفهایم در حالیکه نگاه دلسوزانهاش نور امید در قلبم میافشاند
رو به بقیه خواهران جهادیش میکند و میگوید: "حق داره! با جهاد اولین نفرمون فوت میکنه! فکر کنم جهاد در شاهعبدالعظیم واجبتره!" هنوز جملهاش تمام نشده بود که
هر شش شبح ناپدید میگردند و مرا شگفتزده و مات تنها میگذارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر