رستاخیز.


من چندین سال در جهان زندگی کرده بودم و هرگز در خواب هم به این فکر نمیافتادم آدم قادر باشد چنین خوابهائی که من بلافاصله شرح خواهم داد ببیند. من همیشه خودم را با خوابی معمولی و مطبوع آرام میساختم و فکر میکردم بستن چشمان و استراحت کردن کافیست، تا اینکه در برخی کتب از افسوس خوردن نویسندگانی خواندم که ساعات شب را بعنوان زمانی واقعاً بیفایده به بطالت گذراندهاند، بدون آنکه بتوانند در خواب به وظایف و کارهای شغلیشان که برای انجامش در واقع فقط کمی بیداری لازم است ادامه دهند. من توسط این اشارات متوجه بیهودگی خواب خودم گشتم و تصمیم گرفتم اشتباهی را که تا حال انجام داده بودم تصحیح و از حالت بیداری و خواب خود فقط یک نوع از زندگی متصل به هم تولید کنم، کاری که در نزد من خیلی زودتر از نزد دیگران ممکن است، زیرا بیداری من یک رؤیا و خیالبافی کردن است، بنابراین تقریباً هیچ کاری نباید انجام میدادم بجز آنکه به نیروی تخیلم کمی بیشتر اجازه توسعه دهم، و جریان آغاز می‌شود. من به خودم گفتم: چه چشماندازهائی در این مسیر خود را عرضه میکنند! تو احتیاج نداری دقیقهای از زندگیت را بیهوده و بدون اشتغال هدر دهی و اولین نفری خواهی بود که حتی خواب خود را مفید و ساعی مصرف میکند.
در آغاز اما بد پیش می‌رفت. من نمی‌توانستم از وحشت اینکه باید همچنین خواب شایسته و مفید ببینم بخوابم، زیرا موضوع هنوز بیش از حد دشوار بود که بخواهد اجازه هضم خود را بدهد، طوریکه من صبح روز بعد کاملاً خشمگین بودم و ترجیح میدادم برای خواندن کتاب خوبی بیدار مینشستم، اما چون شب را بیدار مانده بودم بنابراین باید تمام روز را میخوابیدم. البته این روز خوابآلود را با کار کردن نمیگذراندم، و به این نحو بخاطر تلاشم بیشتر آسیب دیدم تا سود. بزودی پس از آن اوضاع برایم کمی بهتر میشود، فقط خطایم در این بود که آنچه در روز میدیدم تقریباً تکرار فعالیتها و افکار جزئی روزانهام بودند که من در خواب میدیدم، چیزی که نمیتوانست به من کمک زیادی کند؛ اما در این هنر چند گامی به پیش رفته بودم و میبایست با ضربالمثل «شروع هر کاری مشکل است» خود را تسلی دهم.
پس از پیشرفت در این هنر باز هم گرفتاری خود را داشتم و زیباترین رؤیاها را در بیداری فراموش میکردم، یا اینکه در حین خواب دیدن از اینکه همه چیز را به یاد نگه دارم چنان به وحشت میافتادم که باید از خواب بیدار میگشتم. یک بار هم به نظرم رسید که انگار همه چیز را خیلی خوب نگه خواهم داشت، اما وقتی خوب اندیشیدم روز شده بود و من واقعاً از خواب بیدار شده بودم، طوریکه  آگاهی شفافِ من بخاطر تلاشم از حرکت بازمانده بود. خلاصه، من متوجه گشتم که دست یافتن به یک انجام و توفق حتی در کوچکترین هنر هم بسیار سخت است.
حالا توسط تکرار تلاشهای ممتد عاقبت موفق گشتم بتوانم تقریباً آنچه را که میخواهم خواب ببینم، به این نحو که در شب موضوعی را انتخاب میکنم که میخواهم در بارهاش بیندیشم یا اینکه تصوراتی را در خودم بیدار سازم؛ بعد دراز میکشم و قصدم را خوب انجام میدهم، به این صورت که در خواب خیالبافیهایم را کنترل میکنم و به ذهنم اجازه گذر هیچ فکری که برایم خوب و قابل استفاده به نظر نمیآید نمیدهم.
با این تمرین به این فکر افتادم صحیح بودن تعدادی از کتابهای مردمی را که قبل از من این  مسیر را رفته بودند بررسی کنم. من رؤیاهای گِبدو و مقلدش موشهروش که تحت نام فیلاندر فون زیتهوالت مینوشت و از سلف خود بسیار فراتر رفته بود را خواندم. بدون آنکه بخواهم از یکی از آن دو فراتر روم رؤیای رستاخیز را بعنوان سوژه تعیین کردم که آن دو دیده و توصیف کرده بودند تا ببینم من چه راهی را دنبال خواهم کرد، و بنابراین ممکن است خواننده در حالیکه من آن را اینجا توصیف میکنم با آن دو مقایسه کند، و برای اینکه از من نرنجد، هرگز فراموش نکند که این چیزی بیش از یک رؤیا نیست، رؤیائی که در آن تخیل همیشه تمام سواحل و سدهایش را زیر پا میگذارد و در حقیقت بالاترین لذتش را در آن مینشاند که عقل سلیم انسانی را که خوشبختانه قادر به تحمل ماهرانه خوردن ضربات به سر است را با شیوهای خشن برنجاند. همانطور که بسیاری از مردان متفکر افکارشان را در باره موضوعات مختلف به اطلاع مخاطبان رساندهاند، و چون کاری که کردهاند غیر عادی نیست بنابراین من هم از این کار در آینده امتناع نخواهم کرد و در باره موارد بسیار مختلف رویاهایم برای افراد کنجکاو خواهم نوشت.
من تازه به خواب رفته بودم که به نظرم رسید تمام جهان اطرافم چهره جدیدی به خود گرفته است، درختها شکلک درمیآوردند، کوهها و صخرهها در حال خندیدن بودند، رودخانهها با خنده خروشانی در مسیرشان رو به پائین جاری میگشتند، گلها خود را میگستراندند و با تمام رنگهایشان انگار که تازه از خوابی عمیق بیدار شدهاند تندره میکردند. چنین به نظر میرسید که انگار تمام قسمتهای جهان از یک آگاهی شاد مشتعل میگردد، و اینکه یک نور تازه خوابروندگان باستانی را لمس و در تمام گورهای عمق خاک نفوذ میکند، مردگان را صدا میزند و بیدار میسازد. من به خود گفتم چه اتفاقی میخواهد رخ دهد؟ بادهای شاد برپا میشوند و در مسیرشان از بالای راهروها و کوهها خوشحال میگذرند، چمن و شاخ و برگها سبزتر میشوند، یک رنگ سرخ دوستداشتنی بهار را رنگآمیزی میکند و پرندگان جنگلی بدون خسته شدن مشغول صحبت کردن بودند. در حالیکه من هنوز متحیر بودم به وضوح احساس میکردم که چطور در زیر پاهایم به جنبش افتاده و هسته زمین مانند هزاران نبض میزند؛ آبهای زیرزمینی با آتش درونی در نزاع بودند، و سنگهای معدن تلاش میکردند از تولد قریبالوقوعی ممانعت کنند. خورشید کاملاً بالا در آسمان ایستاده بود و پائین را میسوزاند و میبلعید، و با اشعههای خود کوهها و رودخانهها را میمکید، و ارواح جهان به سمت خورشید به بالا میرفتند. ناگهان چنین اتفاق میافتد که مرگ و نیروهای تضعیف کننده از تمام طبیعت به بیرون کشیده میشوند، و حالا ساعت با تمام چرخهایش با شدت و سریع میچرخد، آب رودخانهها با قدرت و مقاومتناپذیر از درهها به جریان میافتند، قطعات صخرهها از هم جدا میشوند و مانند گلها زنده میگردند، درههای سبز رنگ خود را متناوباً بالا میبردند و پائین میآوردند. تمام قدرتهای آفرینش از رگهای طبیعت مانند مسابقه دهنده‎‎ای به بالا و پائین میدویدند، درختها غنچه میدادند و میشکفتند، و لحظهای بعد میوهها نمایان میگشتند، آنها از شاخهها میافتادند و شاخهها و برگها میپژمردند، بعد بهار سریع میرسید و آنها را دوباره میگستراند و زنده میساخت، و به این ترتیب بهار، تابستان، پائیز و زمستان به دنبال هم میآمدند؛ آب رودخانهها جاری بود و لحظه بعد یخ میزد و سپس موجهای خروشان دوباره زنده میگشتند. بدینسان طبیعت وحشتزده خود را در خودش گرم میساخت، و عاقبت غنچه زمان باز میگردد و با طنین مهیبی ابدیت زنجیر گشته را آزاد میسازد، آتش مستور از تمام زمین به بیرون میزند و عنصر جاودان باستانی ِ نور دوباره ژرفا را فرا میگیرد، و تمام ارواح در قالب یک روح میدویدند.
حالا جریان آرام آب رودخانهها در تصاویر زیبا رو به پائین به نوسان میآید، آبها یک کریستال درخشان، گلها شفاف، چمنها سبز آرام آتشین؛ در سطح زمین سنگهای قیمتی و طلا شادی کنان شناور بودند، خورشید آنها را بشاش تماشا میکرد و پرتوهای فراموش کردهاش را که در آفرینش در عمق سایهها سرگردان بودند به یاد میآورد. تمام صداها به موزیک و فریاد شادی تبدیل میگردند، همه نیازمندان غنی گشته و تمام ناراضیان و وحشتزدگان خوش و راضی بودند.
من حالا دیگر در باره آنچه رخ میداد دو دل نبودم، این در واقع همان رستاخیزی بود که من اغلب بدون زحمت کشیدن برای مردن آرزوی تجربهاش را میکردم. این همیشه آرزویم بود که رستاخیز راضی شود ناگهان در برابر بینیام ظاهر شود. همانگونه که تقریباً آرمانها و آرزوهای ناممکن جوانان تقریباً تحقق مییابند، به این نحو برای من هم بدون آنکه نیاز به انجام کاری برایش داشته باشم این اتفاق افتاد، البته چنین چیزی فقط به ندرت رخ میدهد.      
من حالا خود را آماده ادامه آن چیزهائی که آدم همیشه در توصیف این تشریفات در کتابها میخواند ساخته بودم، و من اشتباه نمیکردم، زیرا تقریباً همانگونه هم اتفاق افتاد. تمام جمعیت فرشتهها و ارواح از میان هوای نورانی میگذشتند و یک تاج و تخت آتشین برای قاضی آماده گشته بود، و او برای قضاوت زندگان و مردگان خود را روی آن مینشاند. یک ترمبون بزرگ در میان صداهای چنین حیرتانگیزی شروع به نواختن میکند، طوریکه تمام حس و حالم از شنیدنش به لرزش میافتد. مدت زیادی نمیگذرد که تعدادی اندام رنگین و عجیب که بامزه و خندهدار در هم میجهیدند نمایان میشوند، طوری بود که انگار یک شاخ نعمت زمان قدیم را با خدایان افسانهای تقسیم کرده باشد؛ حالا آنجا ساتیرها Satyr با فیگورهائی از تارتاروس میدویدند، سیاره تاریک پلوتو همراه با الهههای انتقام و وحشتِ جهنم در میانشان میچرخید، اما آنها همگی بر خلاف آنچه آدم در اسطورهشناسی به آنها عادت دارد یک چهره رنگآمیزی گشته مانند شیطان داشتند، طوریکه من خیلی خوب میدیدم اکنون جریان جدی خواهد گشت، و من بخاطر خودم کم نگران نبودم. من همانطور که کنجکاوانه و نگران به اطراف نگاه میکردم در بین تارتاروسها متوجه فرد بینوائی میشوم که یک تفنگ شکاری در دست نگاه داشته و طوریکه انگار مصمم است به ماشه فشار آورد به سمت من نشانه گرفته بود. از آنجا که آدم در رویاها معمولاً کودکانه و وحشتزده است، بنابراین من هم در برابر این تیرانداز وحشت داشتم، و وحشتم وقتی کامل شد که او فریاد کشید: اینجا نه ترجمه کردن اعتبار دارد و نه ترجمه شدن! و اشارهاش به این بود که من در اولین تلو تلو خوردن و مستی فوری از یک شیطان در آن نزدیکی از سروانتس و شکسپیر سؤال کردهام. تیرانداز با چهرهای تهدیدآمیز مرتب به ماشه فشار میداد و فشار میداد، و من در هر لحظه نگران بودم که گلوله از لوله تفنگ خارج شود، اما چون سعی کردم خودم را ساکت از آنجا دور سازم یک وردست شاخدار دیگر بازویم را میگیرد و میگوید: بمان، تو پوست خرسی، تو چطور میتونی در برابر این متکبر ساتیری که کسی از ما ترسی از او ندارد وحشت کنی؟ در این وقت من به او میگویم: مگر نمیبینی که او اینجا محل شکارش را راه انداخته و میخواهد مرا پرنده شکاری خود قرار دهد؟ همان وردست شاخدار دوباره میگوید: باشگاه تیراندازیش فاسد و فراموش شده است، همچنین هرگز تیراندازی نیاموخته، او در تمام عمرش به هدفگیری و نشان دادن اسلحه بسنده میکند، بعلاوه گلولهای هم در تفنگش نیست، و بدون آنکه هرگز شلیک کرده باشد گلولههایش را تا به آخر شلیک کرده است. من از او میپرسم: چگونه است که چنین مرد بیگناهی در جمعتان آمده و در عین حال کیسه گلوله به این بزرگی به خود آویزان کرده است؟ ــ شیطان پاسخ میدهد: تو نباید به این خاطر تعجب کنی؛ اقسام مردم در بین ما رخنه کردهاند که همیشه ترجیح میدهند شیطان باشند تا لعنت و محکوم گشته؛ اما من امیدوارم که رستاخیز علاوه بر چیزهای دیگر به این شرارت هم یک نقطه پایان بنشاند.
حالا باید کنترل کننده تاریخ جهان تمام مردگانش را زنده میساخت و از زمین به بالا میفرستاد، که در نتیجه بر روی زمین یک جنب و جوش عظیم، لرزش، سر و صدا، تکان خوردنها، لغزیدنها، دست به کاری زدنها، مصادرهها و سفتهبازیها را باعث شده بود که در آن تمام میلیونها مخلوق فوت شده سعی میکردند دوباره زنده گشته و تلاش فراوان میکردند روح سابق خود را دوباره مالک شوند. در آنجا تا دلت بخواهد روح به اندازه کافی یافت میگشت؛ چنان کسب و کاری برپا شده بود، چنان رقابتی بین کالبدها بوجود آمده بود و چنان دوندگی برای بدست آوردن روح جاودان برقرار بود که بازرگانی که بر حسب یک اتفاق اول زنده شده بود دستهایش را از شوق به هم میمالید و هیچ شادی دیگری آرزو نمیکرد، به این شرط که بتواند در به دست آوردن روح جاودان موفق شود.
عاقبت چند صد هزار تن خود را جلو رسانده و بدون آنکه دقیقاً بدانند برایشان چه پیش خواهد آمد آنجا ایستاده بودند و به اطراف خود نگاه میکردند. نیکولای پیر هنوز در گور بود و به هیچ وجه قصد بیرون آمدن نداشت، زیرا او شنیده بود که حالا ابدیت ناب آغاز میگردد؛ او مطلقاً قصد نداشت با چیزی که به نحوی ناب باشد سر و کار داشته باشد، زیرا او نفرتی آشتیناپذیر از این مفهوم داشت. گرچه قاپیدن و ربودن برای بدست آوردن یک روح رایج بود، اما با این حال هیچ انسانی مایل نبود روح او را برای خود بردارد، طوریکه این روح بیچاره، شرمنده از کالبد خویش و تحقیر گشته توسط دیگران، کاملاً سرخ گشته از شرم مدام به دور کالبد متمرد پرپر میزد و به او بهترین حرفها را میگفت، و تلاش میکرد او را راضی سازد که وی را درون خود فرو برد؛ اما او لجبازانه خود را مدام درون سنگها عمیقتر فرو میبرد و گستاخانه ادعا میکرد دانشش به هیچ وجه به او اجازه نمیدهد که به این نحو رقتانگیز دوباره جان تازه گیرد.  
از آنجا که دائماً کالبدهای جدیدی از زمین رشد میکردند  و محل مرتب انبوهتر و مملوتر میگشت بنابراین خیلی زود شروع میکند به شکستن و تعدادی از آمارگیران با صدای بلند بخاطر جمعیت بزرگ آسمان شادی میکردند، در حالی که آنها دلیل وجود این جمعیت را گاهی به هوا و گاهی به قانون اساسی نسبت میدادند، و برای کشف راز تصمیم به مطالعه آنها گرفتند. تعدادی که قبلاً پادشاه بودند با لذت در میان کالبدها به این طرف و آن طرف میرفتند تا خدمت اجباری دایر کنند، برای این کار آنها این مزیت را داشتند که هر سرباز کشته شدهای را از نو جان تازه دهند و بتوانند دوباره برای خدمت آماده باشند. یک ژنرال میگفت، اصلاً مهم نیست اگر در بازجوئی سه چهارم اوباش محکوم شوند، زیرا به این ترتیب به آتش عادت میکنند و بعد برای استفاده خیلی بهترند.
برخی از فرشتهها در موسیقی آسمانی قیام میکنند و کل جو گسترده را خوش طنین میسازند، طوریکه صداهای ملتهب خود را مشتاقانه در آغوش میگیرند و نفس قدرتمند عشق از میان ابدیتِ بیدار گشته کودکانه و بازیکنان کشیده میشود، طوریکه قلب پرهیزکاران شاد میگردد و خود را برای اشعههای الوهیت میگشایند، و در نتیجه ملودیها در آنها ساکن میگردند و همدیگر را با روحی تشنه میبوسند. هوا شکایت میکرد و مانند عروس‌ها آواز میخواند، هماهنگیهای فوقالعادهای خود را مانند جرقههای آتش از هم جدا میسازند و بارانی طلائی در پیچ و تابهای باشکوه میبارد. گروه منسجم کُر فرشتگان هیجانزده شده بودند و با سازهای آسمانیشان مینواختند و یک آهنگ خیلی شاد میخواندند. اما یکی از موسیقیدانانی که تازه زنده گشته بود در این بین فریاد میکشد: آخ این دیگر چیست، پس تأثیر کجا میماند؟ چه احساسی باید نمایش داده شود؟ متن آن را به من بدهید تا بتوانم موسیقی را درک، تفسیر و ارزیابی کنم. اما وقتی سازها دوباره به صدا میآیند و سنگ معدنهای نورانی گشته مانند ترومبون، سنج و ترومپتهای قدرتمند مشغول حرف زدن میشوند و نمیخواستند به هیچ وجه از این نادرستی رنج ببرند، بنابراین او سراغ مدیر گروه موسیقی را میگیرد تا جواب پرسشهایشان را بدهد. یک پزشک انگلیسی فریاد میزند، ساکت باشید دوستان من و فقط با من تماشا کنید، ببینید که تمام این فرشتههای کوچولو چه زیبا و چاق هستند، چه صاف و خالص؛ من مبلغ کلانی شرط میبندم که آبله گاوی مایهکوبی کردهاند، و ما انگلیسیها هم امیدواریم که به همین روش فرشته شویم.
در این بین رستاخیز آغاز شده بود و نیکولای با وجود تحصیلاتش به دو هزار سال سکوت و شنیدن لطایف شیاطین محکوم میگردد. او همه چیز را فانتزی و تخیلی اغراقآمیز خواند و پنهانی به خود زالو نشاند تا شعرهای زشتش را بمکند؛ او با زالو بر پشت در برابر دادگاه ایستاده بود و حکمش را دریافت میکرد، در حالیکه مودبانه تعظیم میکرد تا به جهانی که با خود به این دنیا آورده بود پشتش زخمیش را نشان دهد. در حالیکه ساتیرها برای مجازاتش ایدههای گزندهای به یاد میآوردند او به خودش میگوید، این عجیب است، این همیشه عجیب است که این فانتزیها ناپدید نمیگردند، رفتار این جانورها خیلی ساتیریست، همه چیزهای غیر عادی مدرن دشمنان را کاملاً فارقالبال میمکند. من اما باید حضورم در رستاخیز را بلافاصله به دوستان جانورم اطلاع دهم؛ این باید در مجله ماهانه برلین درج شود و البته با این توضیح: همانطور که من با قرن به جلو گام برمیدارم، زالوها برعکس به عقب برمیگردند، قدرتشان را از دست میدهند و خود را به اشباح شبیه میپندارند. چند ساتیری او را برای بردن به محل اقامت جدیدش از آنجا دور میسازند.
حالا گلهای از متخصصین الهایات در حال عبور دیده میشوند که در برابر صندلی قاضی یک تمجید آبرومندانه به جا می‌آورند، و پس از آن خود را به سمت آقایان شیاطین چرخانده و با حسن نیت فراوان و لبخندی دوستانه به آنها هم تعظیم میکنند و سپس قصد داشتند از میان قاضی و شیاطین با سهولتی ظریف بلغزند و بگذرند. اما شیاطین خود را در برابرشان قرار میدهند، طوریکه آنها باید توقف می‌کردند، سپس متخصصین الهایات شروع به مکالمه سرگرم کنندهای میکنند، برخی از آنها حکایات بسیار آشنا را تعریف کردند تا بدین وسیله ابدیت را کمی از خود دور سازند. آنها در مورد تحمل و انسانیت فراوان صحبت کردند، دیگران لیستی برای کمک به موسسات خیریه به همراه داشتند و میخواستند یک قلم به شیاطین شاخدار تقدیم کنند تا آنها هم بعنوان یاریرسان لیست را امضاء کنند. اما شیاطین که شوخی سرشان نمیشد آنها را با عبارات خشن در برابر صندلی قاضی میکشانند تا در آنجا حکم خود را دریافت کنند. در اینجا آنها بازجوئی میشوند، اما من نمیتوانستم هیچ چیز بشنوم، فقط از حالت چهره ساتیرها حدس زدم که نباید حکم خوبی برایشان صادر شود، همچنین وقتی آنها دوباره از کنارم میگذشتند شنیدم که یکی غر و لند میکرد: این باید روشنگری باشد؟ اینها میوههای همان آموزشهای اصیل نام نبردن ما از جهنم هستند ــ در این هنگام یک قیل و قال بزرگی ایجاد میشود، زیرا تعدادی از شیاطین دوباره به جلو آمدند و خواهش کردند نیکلای تحصیلکرده را در آسمان یا جای دیگر بپذیرند، زیرا او بیش از حد خسته کننده است و به هیچ وجه نمیتواند سکوت کند، طوریکه هیچ شیطانی تحمل او را نخواهد داشت و جهنم را خطر خاموش شدن آتش تهدید خواهد کرد. بخشایندهِ بیکران احساستی میگردد و او را محکوم میکند به رفتن در نیستی که در درهای میان مرگ و زندگی واقع است، که نه آسمان و نه جهنم است و به بیان دقیق اصلاً وجود ندارد. او با شادی به آنجا میرود و میگوید، او میخواهد در آنجا خوش بگذراند، زیرا که آنجا میهن قدیمی اوست، جائیکه هنگام رستاخیز برای ترک کردنش بیشتر از هر چیز غم خورده است. صدای قاضی ادامه میدهد: ما نمیخواهیم دیگر ابدیت نجیب را با قضاوت کردن در باره این موجوداتی که هرگز آنجا نبودهاند فاسد سازیم، بگذارید تمام همکارانش هم به آنجا منتقل شوند، زیرا آنها نه به درد آسمان میخورند و نه جهنم، ما رحمت و همچنین شعلههای آتش جهنم را میتوانیم برای چیزهای بهتر مصرف کنیم. من از اینکه انبوه بیشماری از جمعیت فقط توسط این یک کلمه کاهش  یافت بسیار شگفتزده شده بودم؛ توسط پایکوبیای که این دوستدارانــنیستی در برابر صندلی قاضی میکردند چنان سر و صدائی برخاست که آدم مدت درازی قادر به شنیدن موسیقی آسمانی نبود، آنها با شادی به محل اقامتشان میروند، و من در نزد بسیاری از آنها دستنوشتههائی دیدم که برای کامل کردنشان با خود به آنجا میبردند. 
جمعیتی از زنان از مرگ برخاسته بودند، و متظاهران با زور خود را به جلو کشانده تا نشان دهند چه محجوب هستند، زیرا همه زنها لخت بودند. آنها با فضیلت خود تمام آسمان را تحریک کرده بودند و میخواستند حتماً بی گناه باشند، در حالیکه متظاهران هیچ چیز را بی گناه نیافتند، همه چیز آنها را میآزرد و قادر بود از راه به در کند؛ بعضی از آنها چنان خجالتی بودند که تلاش میکردند روح خود را با دستهایشان بپوشانند. شیاطین با ایدههای خشن زنها را به ستوه آورده بودند، و اطرافشان وقتی آنها از شرم قرمز یا کم رنگ میگشتند میدرخشید، همانطور که قبل از یک رعد و برق ابرها میدرخشند. آنها همه بدون استثناء محکوم میشوند و فقط از این شکایت میکردند که شیاطین، به بیان دقیق، مرد هستند و مردم از شرات آنها آگاهند. دیگران میگفتند که آنها ترجیح میدهند حداقل با آتش پوشیده شوند. سپس آنها با نجابت فراوان میروند و من دوباره احساس آزادی میکردم، زیرا من تا آن لحظه از نگاه کردن به شرم نانجیبانه آنها خجالتزده بودم.
در حالیکه من هنوز مشغول فکر کردن بودم ژان پل ظاهر میشود و میگوید: آیا این بیش از حد بد نیست که رستاخیز ناگهان آغاز شده است بدون آنکه در او اندکی انگیزه ایجاد کند؟ زیرا این شش یا هفت هزار حروف چه میخواهند بگویند؟ و فقط به اطرافتان نگاه کنید که چه کسل کننده و معمولی رستاخیز رخ میدهد. من اگر آن را مینوشتم کاملاً طوری دیگر توصیف میکردم. او به پاسخ من گوش نکرد، بلکه با تمام سرعت به دنبال متظاهرین که در فاصله دوری بودند میرود و از آنها فقط آخرین نفرشان را به چنگ میآورد. او فریاد میکشید، روح اصیل و ناب! آیا هنوز هم بسیار ساعی نقش کلوتیلده را میخوانی؟ زن تعظیمی میکند و آبرومندانه خود را کنار میکشد و میگوید از اینکه این بار محکوم گشته است معذرت میخواهد، اما شاید در آینده دوباره این افتخار را داشته باشد. ژان پل سرش را با حیرت تمام تکان میدهد و خود را در جمعیت گم میسازد.
حالا بسیاری از پدران خانهدار و مادران خانهدار با فرزندان بسیاری ظاهر میشوند، و هر کودک تعدادی کتاب کودکان در زیر بغل داشت که برای تنظیم رفتار خود گاهی در آنها نگاه میکرد، و همچنین اغلب به آنها توسط پدران و مادران آگاه برای رفتار خوب تذکر داده میشد. یک پدر، یک مرد بسیار محترم، با نگاه پر معنائی به اطراف نگاه میکرد، به نظر میرسید که انگار تجهیزات را بازرسی میکند و بعد شانهاش را بالا میاندازد. او در حالیکه خود را به سوی قاضی متعال برمیگرداند وی را مخاطب قرار میدهد و میگوید آخ، آخ، کاش کسی که از ازل وجود دارد و در نتیجه  سنی باید از او گذشته باشد مراعات بیشتری در حق کودکان و ذهن ظریف‌شان میکرد! حالا باید آنها چه فکر کنند؟ آیا من برای این منظور به آنها با این پشتکار آموختهام که حالا آنها پس از مرگشان هم باید گرفتار خرافات خطرناک شوند؟ و وقتی همه چیز همانطور باقی میماند که بود برجستهترین فرشتهها را مخاطب قرار میدهد و میگوید: آخ بچهها، این لطف را به من بکنید و  این شکلکهای وحشتانگیز را دور کنید، مخصوصاً آن شیطان را که من نمیتوانم اصلاً تحملش کنم؛ تخیل ظریف کودکان با چنین فانتزی ناقصالخلقهای چه باید تصور کند؟ ــ وقتی شیاطین همگی بخاطر این سخنرانی شروع به خندیدن میکنند او ناخواسته رو از آنها برمیگرداند و به این وسیله به فرزندانش نشان میدهد که چیزهائی را که در برابرشان میبینند چون فقط خیالبافی و رسوبات دوران صومعهنشینیست نباید باور کنند. او پس از چند گفتگو با شیاطین همراه با تمام کودکان به جهان نیستی فرستاده میشود، جائیکه او امید دیدار روشنگری عقلانی را داشت.
پس از برقرار گشتن آرامش کوتاهی آدم ناگهان با تعجب فراوان یک جنب و جوش و فعالیت وحشتناک در کف زمین احساس میکند؛ تودههای بزرگ شناور یخ به اطراف پرتاب میگشتند، و به نظر میرسید که زمین از درد زایمان بسیار در رنج است و به دنیا آمدن حداقل چند غول وحشتناک را اعلام میکند. بعضی بر روی گولیات میتاختند و دیگران بر روی تیتانها، اما هر دو اشتباه میکردند، زیرا که بجز به جلو آمدن بستههای بزرگ روزنامه ادبیات عمومی چیزی پیش نیامد. یک محقق سالخورده فریاد میزند، حالا واقعاً چه کسی اینجا در این رابطه به یاد طنز هوراس نمیافتد؟ تعدای از شیاطین به محض دیدن این صحنه با عجله پیش میآیند و تمام کاغذها را می‌گیرند، در حالیکه یکی از میان آنها با خشم فراوانی فریاد میزند: نه، گستاخی اما حالا واقعاً بیش از حد است، چیزی هم که هرگز اثری از زندگی از خود نشان نداده است حالا هنگام رستاخیز عمومی میخواهد برخیزد! شما بچههای کودکستانی، آیا واقعاً فکر میکنید که آدم اینجا هم اجازه میدهد عدد پنج رقمی زوج گردد؟ شماها فکر میکنید اگر فقط خود را زنده در صف قرار دهید بنابراین این کار برای زندگی دیگرتان مانند زندگی قبلی کافیست؟ اما نه دوست من، در اینجا نمیگذاریم به ما کلک بزنند. در این وقت روزنامه ادبیات خود را جلو قرار میدهد و با حروف لاتین از انواع نشانههای زمان و از انسانهای جوان جسور صحبت میکند، و اینکه این روزنامه شانزده سال چاپ گشته است، و خیلی خوب به فروش میرود و اینکه البته زنده است، و اینکه، و اینکه و غیره. ــ شیطان اما بدون تعارف گوش روزنامه را میگیرد و با بیدقتی جهان هستی را از سر او پاره میکند، طوریکه فقط ابتذال باقی میماند، و به این ترتیب آن را در برابر صندلی قاضی قرار میدهند. قاضی نامهربانانه روزنامه را نگاه میکند و میگوید: آیا من در قوانینم فرمان ندادم تو نباید انتقاد کنی؟ در اینجا سردبیر که در کاغذها زندگی میکرد با تعصب فراوان فریاد میزند، درک میکنم: تو نباید وراجی کنی، و من صادقانه به آن عمل کردم، وانگهی این فرمان کجا نوشته شده است؟ زیرا شرق تخصص من نیست. قاضی میگوید: آن هم مانند این در احکام آمده است: تو نباید بر علیه همسایهات شهادت دروغ بدهی.
یک فیلسوف میگوید: اگر لااقل این روزنامه عقل میداشت بنابراین آدم میتوانست شهادت دادن دروغ را بر او ببخشد، اما هیچ ردی از هوش در آن پیدا نیست. حالا آدم صدای سکرتر را که هنوز مانند یک ریشه در زمین نشسته بود از پائین میشنود که میگوید: اما اینها دروغهای ملموسیاند، زیرا همه میدانند که ما حتی یک صفحه آگهی هم به چاپ میرساندیم و رایگان پخش میکردیم. ناشر ادامه میدهد: از این گذشته یک دادگاه عالی به هیچ نوشته شرمآور و هجوی بر علیه یک موسسه قابل ستایش اهمیت نمیدهد، زیرا تمام آنچه آدم بر علیه آن میتواند بگوید فقط بودار و دروغ است. یک شیطان به او میگوید، اینطور خشن نباشید. ناشر میگوید، چرا یک گوش ما را پاره کردید، این اتفاق فقط برای اینکه در شخصیت ما باقی بماند رخ میدهد. نه، برعکس، شما فناناپذیران بسیار محترم، اینجا ما با جذابترین ابدیت روبرو میگردیم، و من امیدوارم بتوانیم هنوز چندین انتشار سالانه دیگر هم به چاپ برسانیم، و چون در عین حال قرن جدیدی آغاز میگردد، بنابراین ما هم قصد داریم یک طرح کاملاً جدید پیاده کنیم و پاکیزه با زمان پیش برویم، زیرا که آدم نباید بیکار بماند. آقایان شرکت کننده (شمائی که در ادبیات و ایدههایم شرکت دارید)، نظرتان چیست، اگر ما در اینجا، جائیکه متأسفانه بسیاری از ما زندگی میکنند، جاودانگی و مانندش را در برابرمان می‌بینیم و نمی‌دانیم با آنها چه باید بکنیم، اگر از روزنامه ادبی خودمان ... او میخواست همچنان صحبت کند اما با تمام کاغذها به عرصه نیستی منتقل میشود، جائیکه او تقریباً فناناپذیر بود. 
من از آخرین نمایشها بسیار لذت بردم، تا اینکه یک شیطان قبل از آنکه بتوانم احتمال دهم سریع یقهام را گرفت و مرا بدون توجه به اضطرابم مقابل صندلی قضاوت برد. من صدای خنده را از اطرافم میشنیدنم و در حال آه کشیدن این ضربالمثل را به یاد میآورم «آنکه در آخر میخندد، بهتر از همه میخندد». قاضی خیلی جدی از من میپرسد چطور توانستم آموزگاران شایستهای را که برای بهبود مدارس و روشنگری، برای به بازار روانه کردن مجلات ماهانه حاوی تفکرات خوب اینطور کوشش میکنند، وقت میگذارند و تقریباً عقل صرف میکنند تحت نام زننده اصطبلدار سگ بنامم؟ من جواب دادم که آنها مشخصات شخصی را جستجو میکردند و من منظور بدی نداشتم.
اما، صدا به صحبت ادامه میدهد، تو نمیتوانی انکار کنی که مردان بزرگ و محترمی را در همان اثر کم ارزش ساخته و تحقیر کردهای، تا حدودی نام آنها را بردهای و تا حدودی هم نامشان را کینهجویانه در بازی با کلمات مخفی ساختهای، طوریکه انگار تقریباً از هیچ کس خوشت نمیآید.
من لرزان گفتم منظورم خیلی بد هم نبود، من فکر کردم که تو از شوخی بدت نمیآید.      
پاسخ این بود: این بهانه همیشگی توست، وقتی دیگر حرفی برای گفتن نداری، اما حتی اگر میخواستم تو را بخاطر تمام این چیزها ببخشم، آیا میتوانی این را انکار کنی یا معذرت بخواهی که تو این رستاخیز را پیشاپیش توصیف و تمسخر کردهای؟
این اتهام برایم غیرمنتظره بود، من لال گشتم، وحشت مرا در اختیار گرفت، و در این لحظه خوشبختانه از خواب بیدار گشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر