زیلیند هالی.

زیلیند هالی درگیر ازدواج بود.
او اکنون چهل و پنج سال داشت. در مقابل او بر روی میز کوچکِ سه پایهایِ متزلزلی یک کتابِ باز شده قرار داشت. خود او گوشهای از مبل را پُر ساخته بود و گهگاهی محتویات بینی را دوباره بالا میکشید. چون او خیلی شدید فکر میکردْ بنابراین برای بلند شدن و برداشتن یک دستمال از کمد وقت نداشت. در گوشهُ دیگر مبل یک سگِ از نژاد پاگ نشسته بود و مانند صاحبش آب بینیاش را بالا میکشید.
یک آه کشیدنِ آسم مانندِ دو ضربه‎ای در فضای اتاق جریان داشت و بخار فنجانِ قهوه بر روی میز هشت ضلعیِ داخل سالنْ مانند یک کارخانه در چشماندازی دور آن را همراهی میکرد.
همه چیز برای زیلیند کاملاً دور قرار داشت. چشمهای آبی رنگش در میان دو گونهُ سفیدی که توسط یک بینی کوچک از هم جدا گشته بودندْ رویا میدیدند.
بله، زیلیند آه میکشید، او شش روز دیگر چهل و پنج ساله میگشت، و امروز دوشنبه بود.
در کتاب گشودهُ مقابل او این جمله آمده بود: <توانائی زایمان در نزد زنان ــ اما نه در مردان ــ در چهل و پنج سالگی به پایان میرسد!>
وقت ازدواج فرا رسیده بود! این جمله از تمام کارهائی که زیلیند باید انجام میداد شتاب فوقالعادهای درخواست میکرد. او از روی مبل بلند شده بود، پاهای کوچکش بر روی زمین قرار داشتند، و سگ خود را میتکاند.
سفر به کجا میرفت؟
ابتدا نوشیدن یک جرعه قهوهُ داغ، سپس باید ببیند که آیا روزنامهُ ازدواج از طریق شکاف درب به خانه انداخته شده است.
روزنامه آنجا بود.
پستانهای زیلیند از هیجان میلرزیدند.
سگ عطسه میکند و دوباره در گوشهُ مبل مینشیند. یک لبخندِ هوشیارانهُ درخشان از گونهها به بالا میخزد و در چشمان زیلیند مینشیند. مبل با انداخته شدن باسن شبیه به دو نیمکرهُ زمینِ زیلیند بر روی خودْ مانند لاستیک بالا و پائین میرود.
فعلاً هنوز روز بود.
زیلیند با سرعتی آموزش دیده روزنامهُ ازدواج را تماماً خوانده بود. به نظر میرسید که مانند همیشه هیچ چیز به درد بخوری در آن وجود نداشت. تعدادی زیاد از پیشنهاداتی که او همهُ آنها را پشت سر خود داشت.
فقط دوباره یک آگهی قابل توجه بود: ملاقات در حمام درخواست می‎شود.
او چگونه باید این کار را انجام دهد تا فرد علاقهمند بتواند او را در حمام ببیند!؟ سازماندهی کردن چنین کاری برایش همیشه غیر ممکن به نظر رسیده بود. اما از آنجا که چنین آگهیای اغلب درج میگشتْ بنابراین باید این نوع آشنائی اینجا و آنجا مورد استفاده قرار گرفته و موفق بوده باشد!
<ملاقات در حمام دلخواه است>. زیلیند به فکر فرو رفته بود. چطور باید چنین کاری را سازماندهی میکرد!
او تا چهل و پنج سالگی تنها شش روز فرصت داشت ــ یا حداقل امکان ــ که با موفقیت ازدواج کند. امروز دوشنبه بود و این شش روز در روز یکشنبه به پایان میرسید، سپس بارداری تا ابد تمام به حساب می‎آمد.
او پول داشت و میتوانست برای خود این تجمل را همچنین خارج از ازدواج انجام دهد، اگر که او فقط اول مرد را برای این کار میداشت.
این باور کردنی نبود که زیلیند تا امروز بدون هیچ چالشی به چنین سنی رسیده است. آنچه برای برخی موجودات زن یک عمل غیر قابل درک بود، او بدون هیچ اقدامی با سهولت مبتکرانهای در یک دورهُ زمانی نگهداری از هفده سگ از نژاد پاگ به انجام رسانده بود.        
سعادت فقط از این نقطه نظر هنوز دستیافتنی بود ــ او کتاب را به شدت میبندد ــ، فقط از این نقطه نظر که او فوری در صورت لزوم بدون مراسمِ مرسوم ازدواج کند.
آه بله، حالا! ــ گمانه زنی آگهی هم بر این اساس بود! زیرا، فرض بر این بود که یک مردی در حمام کارت ورودش را نشان میدهد، چنین مردی ... زیلیند چنان وحشتناک آه میکشد که او این بار یک نیش واقعی احساس میکند، و یک سرخی در صورتش میدود.
او به کنار میز تحریرِ برق انداخته شده میرود.
با عجله یک کاغذِ نامه برمیدارد و مینویسد. او فکر میکند، آه چند بار ــ اما البته بیهوده ــ تا حال نوشته است! این بار موفقیت از قبل تضمین شده بود، یعنی، ــ یک ابر تاریک در او صعود میکند: اگر این آقای مورد نظر شخص ویژهای نباشد. ــ
او با عزمی جسورانه مینویسد: <آقای محترم! من با ارجاع به آگهی‎تان آمادهام فردا ساعت یازده از شما در حمام استقبال کنم. با سلامی موقتی، زیلیند هالی، خیابان گرانین، شمارهُ یک.>
نامهُ مهر و موم شده با یک پیروزیِ شیطانی به ادارهُ پست تحویل داده میشود.
هرگز کسی نمیآمد؟ ــ این بار یک نفر میآید!
او عصر و تقریباً تمام شب را در تعادلی جسمانی در مقابل آینه میگذراند.
آیا از جلو یا از پشت! آیا وقتی مرد داخل حمام میشود یا وقتی او در زیر دوش است باید ابتدا خود را از جلو یا از پشت نشان دهد؟
او قبلاً یک حمامِ آزمایشی میگیرد و دستور میدهد یک آینه به حمام بیاورند. او خود را دوستداشتنی مییابد.
*

توسط هیجانِ وحشتناکی که زیلیند هالی خود را در آن مییافت در حقیقت یک شبه زیبا می‎گردد و همانطور که فیلسوف میگوید: <بزرگان فقط از طریق رابطه اعتبار دارند>. زیلیند یقیناً چاق بود، اما با یک هماهنگی عالی در تمام اعضاء بدن که چربیدار یا بدشکل نبود.
سگ در این روز سیلی و بوسه دریافت میکردزیلیند در چابکیِ یک فُک با حیوانِ گوشتالو بازی میکرد.
او میخواست با این احتمال که ممکن است مرد چند دقیقه زودتر بیاید برای اطمینان بیشتر ساعت ده وارد حمام شود.  
یک صبح باشکوهِ زیبا بود.
و زمان آمدن فرا میرسد. زیلیند در حالیکه خمیازه میکشید وارد حمام میشود.
ابتدا در انتظاری آرام در کف وان مینشیند. سپس اما ساعت خود را به یازده نزدیک میسازد.
زیلیند، وقتی حالا زنگ زده شود! به کجا خواهی گریخت؟ یا اینکه میخواهی نشسته باقی بمانی؟ میخواهی جسارت به خرج دهی یا میخواهی دربِ حمام را قبلاً قفل کنی؟
ملاقات در حمام دلخواه است. این مرد چه آدمی میتواند باشد! یک مرد که تا حال هنوز کسی ندیده است، یا مردی که بیش از حد دیده است! یک مرد، که ترس دارد، یا مردی که میخواهد مطمئن شود آیا او زیباست؟ بنابراین باید یک مرد افسار گسیخته باشد! یا مردی که آدم را دست میاندازد.
کاش برای مثال یک مردی باشد که در کنار درب حمام میایستاد، در آنجا یک عینک یک چشمی میزد و این کار برایش کافی میبود! سپس زیلیند می‎توانست شیرِ آب را باز کند و چشمانش را در زیر حجاب آبِ دوش پنهان سازد.
تا حال او کاملاً ساکت نشسته بود، اما حالا گاهی با کوبیدن دست بر آب در برابر خود موج ایجاد میکرد.
ناگهان به درب زده میشود. زیلیند ساکت میماند.
درب دوباره زده میشود.
زیلیند فریاد میکشد: "چه کسی بیرون است؟"
پاسخ داده میشود: "یک آقا، که میخواهد با دوشیزهُ محترم صحبت کند."
زیلیند پاسخ میدهد: "آقا را به سالن هدایت کنید!" ــ گامهای دختر خدمتکار از مقابل درب دور میشوند. خون در تمام رگهای زیلیند از جریان میافتد. او از وان بیرون میآید و یک حوله بر روی شانهاش میاندازد. ــ او احساس میکرد که استقبال از مرد در داخل حمام غیرممکن است. با این روش ساده جریان عملی نمیگشت.
او میخواست سریع لباس بپوشد که ناگهان خدمتکار با عجله بازمیگردد. "خانم عزیز، آقا میخواهد به دستشوئی برود!"
زیلیند مستقیماً همانطور برهنه به اتاق خوابِ مجاور فرار میکند، و در حال ناامیدی نمیدانست کار دیگری انجام دهد بحز آنکه بر روی تخت بیفتد و خود را در زیر لحاف مخفی سازد.
در این بین آقا داخل حمام میشود و در آنجا با خوشحالی و تعجب یک حمام استفاده شده مییابد. حمام بوی صابونِ خوشبوئی میداد. اما زن زیبائی که میخواست او را بپذیرد کجاست؟ او سرفه میکند.
زیلیند در زیر لحاف عرق میکرد. پس چرا نقشه بر علیه واقعیت دیده میگشت! همه چیز ناگهان مانند در یک سطل شیردوشی بود. سبک اندیشه از بین رفته بود. ناگهان انسانها آنجا بودند، که صحبت میکردند، که از او چیزی میخواستند. دراز کشیده در تب، فریاد خدمتکارش در کنار درب هرگز وحشتناکتر از حالا به گوش نمیرسید.  
زیلیند حرف زدن مرد را میشنود.
مرد میگفت: "آیا میتوانید به دوشیزهُ محترمتان بگوئید که من همان آقائی هستم که توسط یک نامه به اینجا دعوت شدهام، من مایلم این آشنائی را شروع کنم."
خدمتکار میدوید، به کجا میدوید ــ زیلیند لحاف را گاز میگیرد ــ دختر خدمتکار به پیش او میدوید! به داخل اتاق خواب.
زیلیند در برابر تمام صحبت‎های دختر خدمتکار کلمهای پاسخ نمیداد.
ده دقیقهُ کامل میگذرد. فقط مرد در میان اتاقها، کریدور و حمام آهسته راه میرفت و عطسه میکرد.
عاقبت آقا دیگر صبرش لبریز میشود، او در حال فحش دادن به سمت درب کریدور میرود و میگوید: "عجب رذالتی! آدم که وقتش را ندزدیده است! بله من میخواستم ابتدا در نوردرنای! ــ ــ" درب کریدور به شدت بسته میشود.
از اتاق خواب یک فریادِ تیز شنیده میشود: "نه، نه!" زیلیند خود را کاملاً فراموش میکند، از جا میجهد و همانطور لخت در حال کشمکش سختی با خود به انتهای تخت تکیه میدهد، در حالیکه دختر خدمتکار درمانده در کنار درب ایستاده بود و فقط چیزی را میدید که نمیتوانست درک کند.
دختر چه کاری باید انجام دهد! دختر با نیت خوب و برای تسلی دادن از پشت به زیلیند نزدیک میشود.
اما ناگهان زیلیند با وحشت لخت بودن خود را به یاد میآورد. او به دختر خدمتکار فریاد میزند: "از اینجا بروید! خوک کثیف!!"
دختر خدمتکار در حالیکه آهسته و شرمگین به خارج میخزید میگوید: "اما من مطمئناً نیت بدی نداشتم."
این زیلیند بود که انگار تمام منزلتش به سرقت رفته است. گرچه از لباس پوشیدنش مدتی می‎گذشت اما او نمیتوانست حتی به سگ نگاه کند.
و گرچه هنوز کوچکترین بی‎حیائی رخ نداده بود!
او کتاب را باز میکند و دوباره جمله را میخواند تا ببیند که بجای چهل و پنج شاید چهل و شش نوشته شده باشد. اما نه، با شروع چهل و پنج سالگی همه چیز تمام میگشت.
*

"من میخواستم اول به نوردرنای ــ ــ " این چه معنی میداد؟
زیلیند بطور طاقت فرسائی فکر میکرد.
نوردرنای یک حمام بود، آیا این آقا میخواست به شهر نوردرنای برود ــ؟ آیا منظور از ملاقات در حمام این بود؟
زیلیند یک موجود بیچاره بود.
او مرتب به جلوی آینه میرفت و به نظرش زنی مهربان و گِرد دوستداشتنی میآمد. با این وجود نمی‎توانست این احساس را از خود دور سازد که در کنار و در میان دیگران در دریای شمال در حال شناْ بعنوان زنی زیبا دیده نمی‎شود.
او به این خاطر مدت درازی خود را با آن مشغول نمیسازد که آگهی مربوطه را بررسی کند. او همچنان بر این عقیده بود که <ملاقات در حمام> مانند "ملاقات در وان حمام" میتوانست خوب باشد.
با نزدیک شدن پایان هفته تجربهُ تلخ روز سه شنبه دوباره فراموش شده بود، و دوباره در رأس فکر زیلیند ازدواج قرار داشت.
او تصمیم خود را میگیرد. او برای مرد یک بار دیگر نامه مینویسد. آگهی مرد در روز پنجشنبه دوباره در روزنامه درج شده بود. عجیب است که آقا تا حالا چیزی پیدا نکرده، شاید که مرد برای او آنجا بود.
او مینویسد: "آقای محترم! من میدانم که شما رفتارم را خیلی عجیب یافتید، اما من شجاعت نداشتم خودم را نشان دهم. اما اگر شما یک بار لطف کنید، بنابراین از شما خواهش میکنم که بیائید. من به دختر خدمتکار سفارش خواهم کرد که به شما خیلی ساده اجازهُ ورود بدهد. به این ترتیب من نخواهم دانست که شما کی وارد میشوید. سپس شما در آپارتمان هستید و میتوانید آنچه که مایلید انجام دهید. با معذرتخواهی، زیلیند هالی شما، خیابان گرانین، شمارهُ یک."
چنین هم میشود.
زیلیند مانند برهُ قربانی در حمام نشسته بود.
او نمیخواست هیچ کاری انجام دهد و قصد داشت کاملاً تسلیم در برابر همه چیز انتظار بکشد. او خوب میدانست که صبوری یک از زیباترین ویژگی‎های زن است، زیرا او چهل و چهار سال صبور بود. و همچنین حالا هم عجلهُ زیادی نداشت، اگر که مرجع مشهور در کتاب آن جمله را نمینوشت: "توانائی زایمان در نزد خانمها با شروع چهل و پنج سالگی به پایان میرسد."
همه چیز مانند دفعهُ قبل پیش میرود. فقط حالا آقا با تصمیمِ سریعی داخل حمام میشود.
زیلیند خجالتزده با دستها چشمانش را میپوشاند.
آقا آهسته در حمام ایستاده بود و اطراف خود را با دست لمس میکرد. زیلیند که جرئت نداشت دستها را از برابر چشم بردارد محکم معتقد بود که آقا بجز زیرشلواری در حال لخت ساختن خود است.
اما ناگهان صدای کاملاً هوشیارانهای به گوش میرسد: "خوب، حالا بس است، من همه چیز را دیدم." آقا سرفهای میکند و قصد داشت برود.
زیلیند فوری دستها را از برابر چشم برمیدارد و با قاطعیت میگوید: "و خوب، حالا بس است، حالا میخواهید بروید؟"
با تمسخر پاسخ داده میشود: "البته خانم محترم."
حالا زیلیند دوباره خود را کاملاً فراموش میکند. او از وان بیرون میجهد. این تودهُ کوچکِ چاق چه ماهرانه توانست صعود کند! او از میان دربِ اتاق خواب به سمت درب کریدور میجهد و از مرد که در اتاقهای ناآشنا در حال فرار بود جلو میزند.
او توانست درب را قفل کند و خود را سر راه مرد قرار دهد.
زیلیند یک ضربه بر سینه دریافت میکند.
حالا او مرد را با ترس تماشا میکرد و دوباره شروع میکند خود را به مخفی ساختن. اما او در این حال واقعاً بسیار زیباتر از زمانی که در حمام چشمان خود را بسته بود دیده می‎گشت.
به نظر میرسید که مرد پس از استفاده از مشتش پشیمان گشته باشد. او خود را به زیلیند نزدیک میسازد و طلب بخشش میکند.
"مهم نیست، من لباس خواهم پوشید." او با وجود صدمه دیدن به راحتی در تمام چیزهائی که زنان دیگر برای نگاه داشتن معشوق به کار میبرند موفق میشود. 
نشان دادن و پنهان ساختن.
زیلیند غیر منتظره موجود جذابی میگردد. آقا شروع میکند به این اعتراف که مدت بیست سال است ملاقات در حمام را آزمایش میکند اما هرگز در انتخابِ بزرگ قادر به انتخاب نبوده است. اما او زیلیند را حتی بسیار چاق نمییابد، برعکس کلاً انعطافِ نرم خاصی در همه چیز وجود دارد.
سگ در روز یکشنبه با یک روبان صورتی رنگ بر روی قلاده و یک روبان آبی رنگ در انتهای دم آنجا ایستاده بود.
زیلیند خجالتزده کتاب را میگشاید و انگشت شوهرش را به نقطهای هدایت میکند، طوریکه مرد دستپاچه با صدای بلند میخندد، زیرا او این بخش را خوب میشناخت و میدانست که ده خط بعد همچنین یک سن و سال بحرانی برای مردان نوشته شده است.
بنابراین عجله دو برابر شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر