وبلاگ‌نویس گیج.

گاهی یک کلمه، یک رایحه و یک خاطره میتواند انسان را از حالی به حال دیگر ببرد، میتواند بانیِ کارهای خارقالعاده شود؛ میتواند بطور مثال پیر را جوان و گرسنه را سیر سازد یا من را ز خودم دور و تو را به من نزدیک سازد، میتواند حتی ...

یک روز برای کُشتن وقت و راندنِ ملالت و بدون هیچ علت خاصی و حتی بدون هیچ مزاحمتی از سویِ روانم برای لذت بردن از زندگی و فقط بخاطر سرگرم ساختن خودْ پیش یکی از روانپزشکان مشهور شهر میروم. اما چون قبلاً وقت ملاقات نگرفته بودمْ بنابراین باید دو ساعت انتظار میکشیدم تا نوبتم برسد. پس از داخل شدن به اتاقِ آقای دکتر و عرضِ سلامْ  ایستاده منتظر میمانم.
دکتر جواب سلامم را با خوشروئی میدهد و میگوید: "خواهش میکنم بفرمائید بنشینید."
من میگویم: "متشکرم، ایستاده راحتم."
دکتر زیر چشمی با تعجب به من نگاهی میاندازد و می‎گوید: "تعارف نکنید، بفرمائید بنشینید."
من میگویم: "نه متشکرم، لطفاً اصرار نکنید، من ایستاده راحتترم."
دکتر کمی خشمگین از جایش بلند میشود و با احترامی ساختگی و صدائی لبریز از خشمی سرکوب گشته میگوید: "آقای محترم، رسم بر این است که مراجعه کننده یا روی صندلی روبروی من مینشیند و یا روی تخت دراز میکشد و به سقف خیره میشود، کدامش را مایلید؟"
من به تختِ باریکِ کنار میز دکتر نگاهی میاندازم و ساکت بر روی صندلی مینشینم.
من و دکتر چند لحظه به هم نگاه میکنیم، دکتر حوصلهاش سر میرود و میگوید: "بفرمائید."
من با حالتی شرمنده میگویم: "خیر، شما بزرگترید، شما بفرمائید."
چنین به نظر میرسید که صبر دکتر در حال به پایان رسیدن است، او با تکانِ عصبی دست در هوا تقریباً فریاد میکشد: "آقای عزیز، بزرگترید یعنی چه! خواهش میکنم بفرمائید چکاری میتوانم برایتان انجام دهم."
من خیرخواهانه پاسخ میدهم: "اول بر اعصابتان مسلط شوید! بعد بگوئید که چه کارهائی از دستتان برمیآید!"
دکتر با شنیدن این حرف بلافاصله انگشت اشارهُ دست راست را به دندان می‎گیرد و به فکر فرو میرود. اما من قبل از آنکه او پاسخم را بدهد پیشدستی میکنم و میپرسم: "آیا میتوانید اتاقهای خانهام را کاغذدیواری و یا سقف خانهام را مرمت کنید، تعمیر زنگ خرابِ خانهام را چطور؟"
دکتر که با تمام نیرو سعی میکرد دوباره بر اعصابش مسلط شودْ با آرامشی ساختگی میگوید: "معلوم است که نمیتوانم این کارها را انجام دهم! مگر من کارگر ساختمانم! کار من پاکنویس کردن چرکنویسهایِ ضمیر ناخودآگاه شماست! پاک کردن آشعالهای ذخیره‌سازیِ دادهُ مغز شماست!
این دو جملهُ آخر دکتر: <کار من پاکنویس کردن چرکنویسهایِ ضمیر ناخودآگاه شماست! پاک کردن آشعالهای ذخیره‌سازیِ دادهُ مغز شماست> بطرز رازآلودی به یادم میآورد که اواسطِ شهریور روز وبلاگنویسان است و در حالیکه خاطرات سالهای وبلاگنویسی مانند قطاری با سرعت نور از برابر چشمانم میگذشتندْ تصمیم میگیرم در این باره با او کمی گفتگو کنم. دکتر که بخاطر مکثِ طولانی‌ام نگاهِ نگران و کنجکاوش را از نگاهم برنمیداشت و تمام حرکات ریز و درشتم را زیر نظر گرفته بود ناامیدانه میپرسد: "خوب بفرمائید، چه کاری میتوانم برایتان انجام دهم؟"
من که هنوز نمیدانستم چطور باید پرسشم را مطرح کنم برای خریدنِ وقت میگویم: "دکتر عزیز، صبر داشته باشید! اینطور به نظر میرسد که شما فکر میکنید فقط این دکترها هستند که باید برای درمان ابتدا بیمار را خوب بشناسند؟! اما فراموش نکنید که بیمار هم این حق را دارد که خوب تحقیق کند ببیند دکتری که قرار است به او مشاوره دهد و یا به اصطلاح درمانش کند چه انسانیست، آیا در حرفهُ خود استاد است، آیا برایش فقط پول معیار ارزشهاست و آیا خودِ دکتر دارای اشکالات روانی نمیباشد و غیره و غیره."
سخنرانیام اما هیچ کمکی به من نمیکند و هنوز هم نمیدانستم که پرسشم را چطور باید مطرح سازم. دکتر که از حرفهایم به فکر فرو رفته بود با سایهُ کمرنگی از لبخند بر چهره میگوید: "بله من هم با شما کاملاً موافقم، حق و حتی وظیفهُ هر بیماری‎ست که در بارهُ پزشک معالج خود تحقیق کند. من امیدوارم که شما بدون تحقیق پیشم نیامده باشید؟!"
من بلافاصله جواب میدهم: "البته تحقیق کردن در خون من استْ وگرنه پیش شما نمیآمدم. آقای دکتر، در واقع روانم سالم است و نیازی به تعمیر ندارد! اما مدتهاست پرسشی ذهنم را به خود مشغول ساخته و متأسفانه پاسخهای خود من تا امروز نتوانسته منطقم را راضی سازد ...
دکتر با کنجکاوی فراوان حرفم را قطع میکند و میگوید: به اصل مطلب بپردازید، از خودتان چه سؤالی کردید؟
من خوشحال از اینکه حالا میتوانم سؤالم را مستقیم مطرح کنم میگویم: البته امیدوارم که تحقیقات من از شما بینتیجه نماند و شما بتوانید با پاسخی مناسب منطقم را راضی سازید! پرسش من از خودم این است: "چرا خود را در این چند سالِ طولانی به وبلاگنویسی مشغول ساختهای؟"
حالا طرز بیان دکتر مانند فیلسوف‌ها می‌شود و میگوید: "شما در اصل خود را با وبلاگنویسی مشغول نساختهاید، بلکه وبلاگ وسیلهای گشت برای کمک کردن به شما تا آنطور که مایل بودید زندگیتان را بگذرانید. و همانطور که میدانید وسیلهُ مناسب در هر ضمینهای یکی از اصلیترین ضروریت‌هاست. وبلاگ هم برای شما یک وسیلهُ مناسب بوده است. راستی نام وبلاگتان چیست؟"
من در حالیکه به تدریج از دکتر خوشم میآمد میگویم: "قصه و شعر."
دکتر میگوید: "آهان! پس مشخص میشود که شما در کودکی پس از فراگیریِ خواندن و نوشتن به شعر و داستان علاقهمند شدهاید، و شاید هم دلتان میخواسته که شاعر یا نویسنده شوید. بله، این میتواند پاسخ صحیح پرسش شما باشد!"
به نظرم می‌رسید که دکتر با این استدلال‌هایش تلاش می‌کند اطمینانم را بدست آورد و این مرا به خنده‌ای پنهانی وامیداشت، من میگویم: "عجله نکنید آقای دکتر، پاسخ شما هم میتواند درست باشد و هم غلط. چون تعدادی از دوستانم از کودکی به شعر و قصه علاقهمند بودند اما وبلاگنویس نشدند!"
دکتر با عجله پاسخ میدهد: "بله ممکن است اینطور باشد که شما می‌گوئید، اما آنچه مسلم است آنها نه وسیلهُ مناسب را میشناسند و نه از کودکی آرزوی شاعر و نویسنده شدن داشتهاند."
من که از جوابهای سریع دکتر شگفتزده شده بودم و در نظر داشتم او را در گروه انسانهای خودشیفته جا دهم میگویم: "بهتر است به خودمان بپردازیم و دست از سر دوستان برداریم!"
دکتر در حالیکه سرش را به علامت تأیید تکان میداد میگوید: "حق با شماست. همانطور که از قدیم هم گفتهاند صحبت از افرادِ غایب روا نیست!"
من برای تصحیح کردن حرفش میگویم: البته صحبت کردن از افرادِ غایب نمی‌تواند همیشه <از پس مردم بد گفتن> معنا دهد.
ناتمام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر