دوست خوب و قدیمی ما، رنه(4).


"حالا چیزی برام تعریف کن. خبر تازه‌ای اتفاق نیفتاده؟"
او در حالیکه تند تند سیب‌زمینها را پوست می‌کند می‌گوید: "آخ، خبر تازه‌ای نیست. چند نفری دوباره بدون پرداختن پول فرار کردند، گیلاس‌هایم را شکستند. ژاکلین مهربان دوباره حامله است و نمی‌داند از چه کسی. باران بارید، خورشید درخشید، من پیر شدم و می‌خوام از اینجا برم."
"رنه، می‌خوای از اینجا بری؟"
او آرام می‌گوید: "آره، باور کن که دیگه اینجا برام لطفی نداره. پسرها پول کمتری از گذشته دارند، هرچه می‌گذرد گستاخ‌تر می‌شوند، عرق‌ها بدتر و گران‌تر شده‌اند. به سلامتی پسرم!"
"به سلامتی، رنه!"
ما هر دو معجون سرخ واقعاً خوب و آتشین را نوشیدیم و من فوری پیاله ها را پر کردم.
"به سلامتی!"
"به سلامتی!"
او می‌گوید: "تموم شد" و آخرین سیب‌زمینی پوست کنده شده را در کاسه نیمه پُر آب می‌اندازد، "برای امروز کافیه. حالا می‌خوام دستمو بشورم تا بوی سیب‌زمینی از دماغت خارج بشه. سیب‌زمینی بوی وحشتناکی می‌ده، فکر نمی‌کنی که پوست‌سیب زمینی بوی وحشتناکی می‌ده؟"
من می‌گویم: "آره اینطوره."
"تو پسر خوبی هستی."
او دوباره به آشپزخانه می‌رود.
شراب واقعاً عالی بود. آتشی شیرین از گیلاس در درونم جاری شد و من این جنگ کثیف را فراموش کردم.
"اینطوری بهتر مورد پسندت هستم، مگه نه؟"
حالا او بلوزی زرد رنگ بر تن داشت و در میان در ایستاده بود، و از بوئی که می آمد می‌شد فهمید دست‌هایش را با صابون مرغوبی شسته است.
من می‌گویم: "به سلامتی!"
او می‌گوید: "به سلامتی!"
"تو واقعاً می‌خوای از اینجا بری، اینو جدی می‌گی؟"
او می‌گوید: "آره، کاملاً جدی می‌گم."
من می‌گویم: "به سلامتی" و دوباره پیاله ها را پُر می‌کنم.
او می‌گوید: "نه، اجازه بده که من لیموناد بخورم، صبح‌های زود نمی‌تونم زیاد عرق بنوشم."
"باشه، اما تعریف کن."
او می‌گوید: "آره، من دیگه نمی‌تونم" و به من نگاه می‌کند. در چشمان مبهم و متورمش ترسی مخوف دیده می‌شد. "می‌شنوی پسرم، من دیگه نمی‌تونم. این سکوت منو دیوونه می‌کنه. گوش کن." او بازویم را چنان محکم می‎گیرد که من وحشت کرده و واقعاً مشغول گوش کردن می‌شوم. واقعاً عجیب بود: چیزی برای شنیدن به گوش نمی‌رسید، اما با این وجود ساکت نبود، چیز غیر قابل وصفی در فضا بود، چیزی مانند غرغره کردن: غوغای سکوت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر