سنگینی هر مردهای برابر است با وزن زمین، اما این نیمچه سرباز مانند جهان سنگین
بود. انگار تمام دردها و وزن تمام کائنات را در خود مکیده است. ما نفس نفس میزدیم و
آه میکشیدیم، و بدون رد و بدل کردن کلمهای بعد از کمتر از سی قدم دوباره مرده را بر
زمین گذاردیم.
مدام این کار با فاصلههای کمتری انجام میشد و مدام نیمچه سرباز سنگین و سنگینتر
میگردید، طوریکه انگار او دائماً وزن تازهای در خود میمکد. چنین به نظرم میآمد که
میبایست پوسته ضعیف زمین زیر این سنگینی فرو ریزد، و وقتی ما خسته و کوفته مرده را
پائین میگذاشتیم تصور میکردم که هرگز دیگر قادر به بلند کردن او نخواهیم گشت. همزمان
چنین تصور میکردم که کفن بینهایت رشد کرده است و آن سه نفر دیگر در آن سر کفن بیاندازه
دور از من ایستادهاند، چنان دور که فریادم به آنها نمیرسد. من هم رشد میکردم، دستها
و سرم بطرز وحشتناکی بزرگ شده بودند، جنازه و کفن اما خود را مانند لاستیک وحشتناکی
که خون تمام میادین جنگ را در خود مکیده باشند باد کرده بودند.
تمام قوانین وزنها و معیارها لغو و به ابدیت پیوسته بودند و آن به اصطلاح واقعیتی
که در اثر قوانینِ شوم و زودگذر باد کرده بود واقعیت دیگر را ریشخند میکرد.
نیمچه سرباز مانند اسفنج وحشتناکی باد میکرد، اسفنجی که خود را با خونی از سُرب
پر ساخته بود. عرقی سرد از بدنم خارج میشود و خود را با کثافت وحشتناکی که در طول هفتههای طولانی بر بدنم نشسته بود میآمیزد. حس میکردم که بوی لاشه گرفتهام ...
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر