۶ـ شفای
سارا
بنابراین ماتای مقدس یکی از
برادران را با خود همراه کرده و شروع به پائین آمدن از کوه میکنند. بعد از یک
پیادهروی یکروزه به دشتی که در نزدیکی شهر آشور قرار داشت میرسند. پدر روحانی
دستور میدهد که همانجا بمانند، زیرا که نمیخواست وارد شهر شود. بهنام جوان چند نفر
از خادمینش را برای همبصحبتی با مرد مقدس آنجا گمارده و به سوی قصر پدرش حرکت
میکند. او نمیخواست مرد خجسته را مجبور سازد، و در راه به این میاندیشید که چگونه
میتواند خواهرش را از قصر خارج کرده و با دکتر روح و جسم آشنا سازد. بهنام هنگام
داخل شدن به شهر به خادمینش گوشزد میکند که آنها اجازه ندارند این راز را با کسی
در میان گذارند. وقتی او نزد پدرش میرسد پادشاه بسیار خوشحال میشود، او را طوری
بوسیده و در آغوش میگیرد که انگار مدت طولانیای او را ندیده بوده است. از
آنجائیکه پادشاه پسرش را خیلی دوست میداشت اجازه نمیدهد که او آن روز را از کنارش
جای دیگر برود. بهنام افکارش پریشان بود، زیرا که عجله داشت و میخواست هرچه سریعتر
پیش مرد مقدس بازگردد. وقتی شب فرا میرسد، از پدرش خواهش میکند تا اجازه دهد مادر و
خواهرش را ببیند. به او اجازه داده میشود و او برای دیدن مادرش میرود. مادر او را
در آغوش گرفتهْ میبوسد و شادی میکند.
بهنام تصمیم میگیرد برای اینکه بتواند پنهانی خواهرش را از شهر خارج و پیش مرد مقدس ببرد ماجرا را برای مادر تعریف کند. او با زیرکی و پیش از هرچیز با محبت خود را به مادرش نزدیک کرده و میگوید: "مادر عزیزم، به من گوش کن." مادرش میگوید: "صحبت کن پسر عزیزم." او تعریف میکند: "من مردی را ملاقات کردم که میگوید از طایفه نصرانیان است و میتواند تمام بیماریها را بدون دارو شفا دهد. مادرم، همینطور در محل اقامت شبانهمان در آن محلْ مردی که شعله آتش او را پوشانده بود بر من ظاهر گشت و به من گفت که خادم خدای میسحیان است. او از این مرد نصرانی هم صحبت کرد. او به من قول داد که این مرد خواهرم را شفا خواهد داد." هنگامیکه مادرش این را از او میشنود شگفتزده شده و به فکر فرو میرود، اما چون پسرش را بیشتر از هر چیز دیگر دوست میداشتْ نمیخواست که خواهشش را اجابت نکند، مخصوصاً که احتمال شفا یافتن دخترش در میان بود. پس با خوشحالی رضایتش را با اینکار اعلام میکند.
بهنام تصمیم میگیرد برای اینکه بتواند پنهانی خواهرش را از شهر خارج و پیش مرد مقدس ببرد ماجرا را برای مادر تعریف کند. او با زیرکی و پیش از هرچیز با محبت خود را به مادرش نزدیک کرده و میگوید: "مادر عزیزم، به من گوش کن." مادرش میگوید: "صحبت کن پسر عزیزم." او تعریف میکند: "من مردی را ملاقات کردم که میگوید از طایفه نصرانیان است و میتواند تمام بیماریها را بدون دارو شفا دهد. مادرم، همینطور در محل اقامت شبانهمان در آن محلْ مردی که شعله آتش او را پوشانده بود بر من ظاهر گشت و به من گفت که خادم خدای میسحیان است. او از این مرد نصرانی هم صحبت کرد. او به من قول داد که این مرد خواهرم را شفا خواهد داد." هنگامیکه مادرش این را از او میشنود شگفتزده شده و به فکر فرو میرود، اما چون پسرش را بیشتر از هر چیز دیگر دوست میداشتْ نمیخواست که خواهشش را اجابت نکند، مخصوصاً که احتمال شفا یافتن دخترش در میان بود. پس با خوشحالی رضایتش را با اینکار اعلام میکند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر