گاوهای پیشانی سفید.(7)


هر شب، هنگامیکه من خسته به خانه بازمی‌گشتم، از دست خودم عصبانی بودم که باز یک روز دیگر از زندگیم سپری گشته است، یک روزی که حاصلش برای من فقط خستگی و خشم و آن مقدار پولی بود که می‌شد با آن به کار کردن ادامه داد؛ اگر بتوان اصلاً نام این مشغولیت را کار نام نهاد: ردیف کردن صورت‌حساب‌ها به ترتیبِ الفبا و سوراخ و متصل کردن‌شان در یک پوشه کاملاً نو تا بتوانند سرنوشتِ هرگز پرداخت نشدن را با صبوری تحمل کنند؛ یا نوشتن نامه‌های تبلیغاتی که بی‌نتیجه به اطراف فرستاده می‌شدند و تنها باری غیرضروری برای نامه‌رسانان بودند؛ گاهی هم نوشتن صورت‌حساب‌هائی که بعضی از اوقات نقد پرداخت می‌گردید. باید با کسانیکه در سفر بیهوده تلاش می‌کردند اجناس بنجلی را که رئیس ما تولید می‌کرد به مسافران بفروشند مذاکره می‌کردم. رئیس ما، این گاو بی‌قرار، کسیکه هرگز وقت نداشت و کاری انجام نمی‌داد، کسیکه ساعات با ارزش روز را با وراجی به هدر می‌داد _ هستی‌ای بی‌معنی و مرگبار _، کسیکه جرئت اعتراف کردن به مبلغ بدهکاری‌هایش را نداشت، کسیکه خود را با بلوف و کلاه‌برداری سرپا نگاه می‌داشت، یک بندبازِ بادکنک که وقتی شروع به باد کردن یک بادکنک می‌کرد همزمان اما بادکنک قبلی می‌ترکید: آنچه باقی می‌ماند دستمال نظافت لاستیکی تنفرانگیزی‌ست که تا یک دقیقه پیش دارای درخشندگی، زندگی و استحکام بوده است.
دفتر ما درست کنار کارخانه قرار داشت، جائیکه ده دوازده کارگر مبل‌هائی را می‌ساختند که آدم بعد از خرید آنها تا آخر عمر از اینکار پشیمان و عصبانی می‌گشت، البته اگر بعد از سه روز تصمیم به خُرد کردن آن برای ریختن در اجاق نمی‌کرد: میزهای سیگارکشی، میزهای خیاطی، کمدهای بسیار کوچک، صندلب‌های کوچک با مهارت رنگ شده‌ای که زیر وزن کودکان سه ساله در هم می‌شکستند، میزهای کوچک زیر گلدان، خرت و پرت‌هائی که به نظر می‌آمدند نجاری هنرمند آنها را ساخته است اما در حقیقت رنگرزی ناشی با روغن جلا به آنها یک زیبائی ظاهری داده بود تا بتوان آنها را با قیمتی گران فروخت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر