زندگی بهنام و سارای مقدس.(8)


۸_ با خبر شدن پادشاه از ماجرا و غضبناک شدن او
هنگامیکه پادشاه می‌شنود که بیماری دخترش شفا داده شده است بسیار خوشحال می‌شود و دستور می‌دهد تا او را پیش او آورند. وقتی سارا نزد پدر می‌رسد و پادشاه او را می‌بیند تعجب کرده و شروع به تحقیق از او می‌کند: "چگونه شفا پیدا کردی دخترم؟ و چه کسی تو را شفا داد؟" سارا می‌گوید: "خدائی که آسمان و زمین را خلق کرده است به وسیله خادم خود ماتای مقدس سلامتی و شفا به جسم و روحم بخشید". وقتی پادشاه این را می‌شنود، وحشت در قلبش می‌افتد و می‌پرسد: "منظورت چیست؟" سارا به پدرش جواب می‌دهد: "من، سرور من، به اتفاق برادرم به آن خدائی ایمان آورده‌ایم که مرا شفا داده است. ما به نام او غسل تعمید داده شده‌ایم و از حالا به بعد او را ستایش و به او خدمت می‌کنیم و بت‌های لال و مرده را انکار و خوار می‌شمریم". پادشاه اما از گفته‌های دخترش غضبناک می‌شود و دستور می‌دهد که او را از آنجا دور کنند. روز بعد پادشاه تمام نجیب‌زادگان را گرد می‌آورد، این ماجرا را برایشان تعریف می‌کند و از آنها می‌پرسد: "در باره این موضوع چه فکر می‌کنید؟" آنها به او پاسخ می‌دهند: "تو باید بهنام و سارا را نزد خود بخوانی و با چرب‌زبانی و قانع کردن‌شان آنها را از ایمانی که پیرو آن گشته‌اند بازداری". پادشاه از این پیشنهاد خشنود می‌شود و دستور می‌دهد که فرزندانش را نزد او بیاورند. هنگامیکه سارا و بهنام در برابر پادشاه و نجیب‌زادگان قرار می‌گیرند، پادشاه شروع به صحبت کردن با آن دو می‌کند: "فرزندان عزیزم، مگر نمی‌دانید خدائی بجز آن خدایانی که ما آنها را ستایش می‌کنیم وجود ندارد؟ آنها آسمان را آویزان و زمبن را بنا ساخته‌اند. بنابراین ستایش کردن آنها شایسته است و نه ستایش آدمی که به صلیب کشیده شده و مردم نصرانی را به بیراهه کشانده بوده است". بهنام با الهام از روح مقدس به پادشاه جواب می‌دهد: "ما خدایانی را که لال و مرده‌اند نخواهیم پرستید، زیرا که آنها را دست‌های انسان ساخته‌اند. زیرا که آنها چشم دارند و نمی‌توانند ببینند؛ گوش دارند و نمی‌توانند بشنوند؛ آنها یک دهان دارند اما نمی‌توانند صحبت کنند. کسانی که خالق آنها می‌باشند درست مانند خود آنها هستند و امیدشان را به آنها بسته‌اند". هنگامیکه پادشاه این را از پسرش می‌شنود می‌گوید: "بهنام، می‌بینم که فریب جادوی مرد نصرانی تو را گمراه کرده است. قسم به زحل خدای بزرگ، و ژوپیتر و ونوس که نگاهدارنده جهان می‌باشند: اگر از این عقیده شیطانی خود دست نکشید و به ستایش خدایان نپردازید و آنطور که آداب ماست برایشان قربانی نکنید به زندگی‌تان بر روی زمین بطرز وحشتناکی خاتمه خواهم داد. و نباید فکر کنید که من بر شما چون فرزندانم هستید ترحم خواهم کرد. شما برای من ارزش آن را ندارید که بیشتر از خدایان تمام زمین دوستتان داشته باشم". سارا اما در حالیکه از حرارت الهی پر بود با تأکیدی قاطع به پادشاه جواب می‌دهد: "آیا به دگرگونی‌ای که بخاطر شفا یافتن تجربه کرده‌ام نمی‌اندیشی؟ حقیقتاً که تو مانند خدایانت که از سنگ و چوب هستند بدون عقل می‌باشی. تو خود را داوطلبانه از آگاهی عاقلانه محروم می‌سازی. به این دلیل من تو را و خدایانت را انکار می‌کنم". پادشاه از گفته‌های آنها بسیار غضبناک شده و در اثنای فکر کردن به اینکه چگونه باید آن دو را از بین ببرد دستور می‌دهد آنها را از پیش او دور کنند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر