Heinrich Böll
ستاره ها بر طاق تاریک آسمان
مانند نقطههای تیرهای از نقرههای سربین ایستاده بودند. ناگهان جنبشی در بینظمی
آشکارشان پدید میآید؛ نقطههائی که نرم و لطیف میدرخشیدند به سمت یکدیگر کوچ کرده
و خود را کنار هم به شکل کمان لبه تیزی که دو سرش به سمت بالا محکم کشیده شده و یک
ستاره درخشان آنرا نگهداشته بود مرتب میکنند. هنوز لحظهای از آگاه شدن من به این
معجزه لطیف نگذشته بود که از هر دو سر کمان یک ستاره خود را جدا ساخته و هر دو
آهسته به سوی پائین لغزیدند و در جائی از سیاهی بیکران فرو رفتند. ترس در من بیدار
شده بود و خود را هرچه بیشتر گسترش میداد، زیرا که حالا مدام دو ستاره از چپ و دو
ستاره از راستِ کمان با تقلید از دو ستارۀ قبلی خود را از بقیه جدا ساخته و به
پائین سقوط میکردند، و من گاهی فکر میکردم فش کردن خاموش شدنشان را میشنوم. به این
ترتیب همه ستارهها سقوط کردند، ستاره به ستاره و هر بار دو زوج درخشنده کم نور با
هم سقوط میکردند، تا اینکه یکی از بزرگترهاشان که کمان را نگاه داشته بود به
تنهائی در آن بالا میایستد. به نظرم میآمد که او تلو تلو میخورد، میلرزد و مردد
است ... بعد او هم آهسته و مجلل رو به پائین با فشار سقوط میکند، و هرچه او خود را
به زمین سیاه نزدیکتر میساخت، در من هم ترس مانند یک درد زایمان نفرتانگیز بیشتر
نفخ میکرد، و در همان لحظهای که ستاره بزرگ به پائین رسیده بود و من با وجود تمام
ترسی که داشتم کنجکاوانه در انتظار دیدن سیاهی کامل شدۀ طاق آسمان بودم ناگهان
با صدای انفجار وحشتناکیْ سیاهی از هم میپاشد ...
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر